نیایش عزیزمنیایش عزیزم، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره
امیرعلی جونامیرعلی جون، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

ثمره ی عشق

ســـــــوپـــیـــــــایز شدی؟؟!!

بفرما ادامه!!! بعد از اینکه پست  قبلی رو گذاشتم تازه یادم اومد اینا رو ننوشتم ! وای اگه میخواستم اینا رو هم اضافه کنم دیگه واقعا به قول فریبا جون میشد همون پازل رنگ و وارنگی که باید همش دنبال جور کردن تیکه هاش باشی و حسابی خسته تون میکرد ببخشید که همینم طولانی شد دوست جونیام ♥یه شبی که داشتم دهان شویه استفاده میکردم و دهنم پر بود یه هو در اومدی که: مـــــــــــــــامـــــــــــــان خــــــــــــــیلی دوســــــــِت دایَــــــــــــم.... بدو رفتم دهنم رو خالی کردم و گفتم منم عاشـــــــــــــــــــقتم عزیزم گفتی : نه بگو منم دوسِت دایَم گفتم منم دوست دارم عزیز دلمی عشقمی نفسمی گفتی نه فقط بگو منم...
12 بهمن 1391

دنیای پر رمز و راز تو !

درست کردن انواع و اقسام پازل که انتخاب اولت برای شروع بازی هست! همه این پازل ها رو به تنهایی درست میکنی و همیشه دلت میخواد برات هی پازل بگیریم ! یعنی من موندم تو این عشــــــــق و علاقــــــــــــه!     این دو تا عکس یه پازل دو طرفه است واقعا هم کار راحتی نیست درست کردنش!       این پازل پو هم که اولین پازلی بود که به تنهایی درستش کردی خیلی خیلی وقته پیش!     یکی دو تا پازل دیگه هم بود که عکس ندارم ازش الان ، خیلی علاقه داری به همشون حتی سخت ترین پازل ها رو هم دلت میخواد درست کنی تمام سعی ات رو میکنی و موفق هم می شی ، پازل خیلی خوبه ام...
11 بهمن 1391

به بهانه ی شادی تو ...

  خیلی وقت بود که بهانه ی تولد میگرفتی ...قربونت برم که دوست داری همش برات تولد بگیریم  هی ازم می پرسیدی کی تولدم میشه دوبایه که بازم همه برام کادو بیارن و کیک بگیرین و ... امروز یه هو دلم خواست به بهانه ی 40 ماهگیت با یه کیک کوچولو خوشحالت کنیم و برات تولد بگیریم خب اینم یه بهانه ی قشنگ بود برای شاد کردنت گل نازم چهل ماهگیت مبارک از دیدن کیکی که روش (به قول خودت) مرغ و جوجه داشت! ،خیلی خوشحال شدی ...
5 بهمن 1391

خاکِ خوشبخت...

سر تا پای خودم را که خلاصه میکنم می شوم قد یک کف دست خاک که ممکن بود یک تکه آجر باشد توی دیوار یک خانه، یا یک قلوه سنگ روی شانه ی یک کوه، یا مشتی سنگ ریزه تهِ تهِ اقیانوس ... یا حتی خاک یک گلدان باشد،همین گلدان ِ پشت پنجره...   یک کف دست خاک ، ممکن است هیچ وقت هیچ اسمی نداشته باشد و تا همیشه خاک باقی بماند، فقط خاک... اما حالا یک کف دست خاک وجود دارد که خدا به او اجازه داده نفس بکشد ،ببیند، بشنود، بفهمد،جان داشته باشد... یک مشت خاک که اجازه دارد عاشق بشود ، انتخاب کند ، عوض بشود ،تغییر کند. وای خدای بزرگ ، من چه قدر خوشبختم ، من همان خاک انتخاب شده هستم ،همان خاکی که با بقیه خاک ها فرق دارد... من آن...
1 بهمن 1391

کِی میرم بهشت؟!

 خب این اولین بار بود که همچین سوالی میپرسیدی باید البته خودم رو آماده کنم چون سوالای جور واجورت در راهه .... نمیدونم جوابام قانع کننده بود برات یا نه ! بازم ممکنه بپرسی؟ ...شاید اصلا اگه جواب حرف اولت رو نمیدادم ادامه پیدا نمی کرد .... ولی خب اون حرف خیلی ناراحت کننده بود ....دلم میخواست واقعا میدونستم در جواب اون همه سوال هایی که توی ذهنت داره شکل میگیره چی باید بگم ؟! حتی کتاب -خدا چه رنگیه ؟- که پیرامون سوالات بچه ها در باره ی خدا ست هم جوابی به این همه سوال تو نداشت !!!!!! این جوری شروع شد ظهر که از مهد اومده بودی موقع نهار  : نیایش: مامان ، فاطمه (همکلاسیت تو مهد) گفته هر بچه ای کار بد کنه خدا میبرش ...
27 دی 1391

ملکه ی گل ها یا ... !

بفرمایید ادامه! ♥ دختر گلم به خاطر همه ی خوبی هات که خیلی خیلی هم زیاده برات یه تاج گرفتم و وقتی بهت دادم ، گفتم این تاج خوبیه برای دختر خوبه خودم...حالا شدی ملکه ی خوبی ها ! خیلی خوشحال شدی ولی گفتی نه مامان ، نه  من ملکه ی گل هام ! ♥ هر روز هم سراغ بهار رو میگیری و میگی مامان کی بهار میاد ؟ تو رو خدا زودتر بهار بشه ! تو رو خدا بگو بهار بیاد دیگه ! دلم می خواد هر چه زودتر بهار بیاد ! هر روز از خواب که بیدار میشی می پرسی بهار شده؟ تا یکمی هوا آفتابی میشه میگی بهار شده؟خلاصه که بی نهایت منتظر بهاری عشقم ملکه ی گل ها منتظر گل های بهاری هستی خیلی زیـــــــاد ♥ قربون اون لباس پوشیدنت که ه...
24 دی 1391

من دیگه بزرگ شدم باور کن!!!

چه زود میگذره سال ها ، روزها و همه دقایق و لحظه به لحظه عمر ...اون روزهایی که برای من یه بند انگشتی بودی که اومده بودی تا تنهاییم رو بیشتر و بیشتر پر کنی اون روزها که اون قدر ظریف و حساس بودی که باید با همه ی حواس ازت مراقبت میکردم و لحظه ای هم از خودم دورت نمیکردم اون روزهایی که از شیره ی جانم مینوشیدی و آب و غذات همون بود و بس ...تا کم کم جون گرفتی و قد کشیدی و قدم های نو بر داشتی و گفتیم وای چه قدر بزرگ شده دخترمون داره راه میره و هیجانی داشتیم برای اولین هات همیشه که نگو...اولین بار که خندیدی...دست زدی...چاردست و پا کردی...حرف زدی...ایستادی ...راه رفتی...شعر خوندی...همه و همه اولین هات برامون شور خاص خودش رو داش...
17 دی 1391

برفــــــــــــــــــــه بـــــــــــــــــــــــرف!!

   عکــــســــــــــــــــــه عکســـــــــــــــــــــــــــــ ...! بفرما ادامه برفای ششمین روز زمستون... و برف بازی هشتمین روز زمستون ...جاتون خالی من پای سیستمم و دارم میشنوم که نیایش همین الان داره به بابایی میگه : بـــــــــــابــــــــــا وقتی دیگه برف نیومده بووووووووووووووود هوا ســــــــــــــــرد نبود بهار شده بوووووووووووووود بریم کوه نوردی !!!!!!!!!!!!!! فدات شه مامان گل نازم راستی سه سال و سه ماه و سه روزگیت مبارک نفسم ...
10 دی 1391

کاش ما 4 تا بودیم نه 5 تا بودیم!!!

از ای کاش گفتن هات و اینکه هر چی میبینی و می شنوی دوست داری تو هم داشته باشی و مثل بقیه بشی که توی پست های قبل هم گفته بودم ... کاش ، چند وقته که خیلی نمود پیدا کرده تو حرفات و هر چی که می خوای ، یه کاش هم می چسبونی تنگش ! دیشب موقع شام بود که شروع کردی به شیرین زبونی و بازی ریاضی! و یه کاش عجیب و جالبه دیگه: نیایش : مـــــــامــــــان ، کاش ما 4 تا بودیم   مامان: چهــــــــــــــــــــــــار تا؟؟؟؟چه جوری؟ نیایش: نه ، 5 تا بودیم... مامان:واقعا؟؟؟؟؟؟ نیایش:آیـــــــــــه من چیا داداش ندایم؟ مامان: بابا : عزیزم خب بچه رو خدا میده به آدم ، مثل تو که خدا بهمون داده نیایش: خب چیا خدا به ما داداش نمیده؟؟!!!...
6 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره ی عشق می باشد