من دیگه بزرگ شدم باور کن!!!
چه زود میگذره سال ها ، روزها و همه دقایق و لحظه به لحظه عمر ...اون روزهایی که برای من یه بند انگشتی بودی که اومده بودی تا تنهاییم رو بیشتر و بیشتر پر کنی اون روزها که اون قدر ظریف و حساس بودی که باید با همه ی حواس ازت مراقبت میکردم و لحظه ای هم از خودم دورت نمیکردم اون روزهایی که از شیره ی جانم مینوشیدی و آب و غذات همون بود و بس ...تا کم کم جون گرفتی و قد کشیدی و قدم های نو بر داشتی و گفتیم وای چه قدر بزرگ شده دخترمون داره راه میره و هیجانی داشتیم برای اولین هات همیشه که نگو...اولین بار که خندیدی...دست زدی...چاردست و پا کردی...حرف زدی...ایستادی ...راه رفتی...شعر خوندی...همه و همه اولین هات برامون شور خاص خودش رو داشت و البته هم برای خودت...
حالا هم هر روز بزرگ و بزرگ تر میشی و من هر لحظه خدا رو شکر میکنم هزاران بار... بزرگ شو دخترم من خوشحالم ،باور کن...
چهار ماه پیش که برای اولین بار خواستی جدا از ما بخوابی هم ، همون حس و حال عجیب اومده بود سراغم که برات کامل نوشتم از خواب معصومانه ی عشق...هر چند اون روزا زیاد طول نکشید ولی برای هر دومون شروع یه حس عجیب و غریب بود و البته جالب خیلی تلاش میکردم که ترس ها ،نگرانی ها ،وابستگی هام به تو ،مانع رشد فکریت نشه چون قطعا حسی که برای اولین بار نسبت به چیزی داشته باشی تا همیشه ها باهات می مونه...تو فکر میکردی بزرگ شدی و میخواستی جدا بخوابی و من هنوز باورم نمیشد...
چند روز خواستی امتحان کنی اتاقت رو برای خوابیدن ولی نهایتا فقط برای خواب بعد از ظهر ها موفق شدی و به تنهایی به خواب میرفتی و دو ساعتی روی تختی که توی اتاق خودت هست میخوابیدی ولی برای شبها نمیتونستی تنهایی بخوابی و از من میخواستی که پیشت باشم چون احساس تنهایی میکردی و میگفتی چرا تو و بابا با هم هستید و من باید تنها بخوابم !
منم یکی دو شب اومدم پیشت خوابیدم نمیدونم شاید اشتباه کردم و از اول هم باید بهت میفهموندم که زمانی که خواستی بری توی اتاقت دیگه باید تنها بخوابی ....اما خب با خودم فکر کردم برای شروع باید حس خوبی داشته باشی و با ترس و تنهایی شروع نشه یه دفعه ، چند شبی توی اتاقت میموندم تا خوابت ببره و بعد میرفتم توی اتاق خودم و چون خوابم نمیبرد می اومدم تو رو بغل میکردم و میبردم پیش خودم توی تختت میذاشتم و یه دقیقه بعدش خوابم میبرد!!!
اما به یه ماه نرسید که دیگه نمیگفتی میخوام توی اتاق خودم بخوابم و می اومدی پیش ما منم چیزی بهت نمیگفتم نه تشویقت میکردم که پیش ما باشی نه تشویقت میکردم که توی اتاق خودت باشی اصلا راجع بهش حرفی نزدیم چون به هر حال بار اول هم تماما خواسته ی خودت بود ....
نمیدونستم باید چه کار کنم تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که فاصله ای بیفته بهتره و از اون زمان که دلت خواست بازم توی تختت توی اتاق ما بخوابی بهانه ای نگرفتم و گفتم هر جوری که خودت راحتی شایدم از خدام بود که پیش خودم بخوابی ...
فقط یه روز با هم رفتیم و یه پرده جدید با دایره های نارنجی به انتخاب خودت برای اتاق نارنجیت گرفتیم اما بازم خیلی تمایلی نداشتی که شب ها بخوابی اونجا ولی بعد از ظهر ها راحت خوابت میبرد توی اتاقت....
تا چند وقت پیش که دوباره خودت حرفش رو پیش کشیدی و گفتی میخوام توی اتاق خودم بخوابم اما اولش قانون تفکیک جنسیتی گذاشتی و میگفتی مردا توی یه اتاق بخوابن و دخترا توی یه اتاق!!!!
به من میگفتی مامان تو هم که دختری منم دخترم باید توی اتاق من بخوابی بابا هم توی اتاق خودش!!!!!!
میگفتم خب بابا اینجوری تنها میشه؟! ،میگفتی :خب آقا گاوه بره پیش بابا نه آقا گاوه پیش من باشه آقا گرگه بره پیش بابا نه اصلا بابا تنها باشه ،بابا که نمیترسه!!!!
این مدت با قصه ی شب که ساعت 9 شب از رادیو ایران پخش میشه مفهوم شب و وقت خواب رو بیشتر درک کرده بودی و از ساعت 9 که قصه ات رو گوش میکردی انگار میفهمیدی که دیگه واقعا وقت خواب رسیده و باید دیگه کم کم به خواب بری هر چند که این کم کم ، بازم یکی دو ساعت طول میکشید ولی واقعا معجزه کرد این قصه های شب به خیر کوچولو با صدای دلنشین خانم مریم نشیبا...
چند شبه پیش یعنی دقیقا چهارشنبه شب بود که دوباره اعلام کردی : میخوام توی اتاق خودم بخوابم قصه ی شبت رو گوش کرده بودی و میخواستی تا یه قصه دیگه از قصه های شب به خیر کوچولو رو از توی موبایلم گوش بدی و توی اتاق خودت به خواب بری!
این بار بهت گفتم : مطمئنی که میخوای تنها توی اتاق خودت بخوابی ؟ گفتی آره ولی قصه ام که تموم شد تو هم بیا ....
اینبار قاطعانه گفتم : نه ، عزیزم اگه بخوای توی اتاق خودت بخوابی دیگه مامان یا حتی بابا نمیتونن بیان اونجا ... گفتی : نه من دارم یه چیز دیگه بهت میگم !!!! دارم میگم: فقط تا وقتی خوابم میبره بیا پیشم ، بعدش برو ...گفتم اگه بیام یعنی تو خوابت میبره ؟ گفتی آره
اما خوابت نبرد و همش از این پهلو به اون پهلو میشدی شاید به خاطر این بود که دلت نمیخواست من برم
خیلی آروم و با عشق و آرامش بهت گفتم : مامانی، دختر عزیزم اگه احساس میکنی هنوز برای تنها خوابیدن توی اتاق خودت توی شب ، آمادگی نداری اصلا عجله نکن همین که ظهر ها اینجا میخوابی خیلی عالیه و منو خیلی خوشحال کردی واقعا و منم خیلی تشویقت میکنم همیشه اما برای جدا خوابیدن توی شبا عجله نکن اصلا ، بذار هر وقت که حس میکنی میتونی ...
هنوز میخواستم باهات بیشتر حرف بزنم که اومدی تو حرفم و گفتی : مامان آخه من دیگه بزرگ شدم باور کن !!!
بغلت کردم و گفتم فدات شم عشقم که بزرگ شدی میدونم بزرگ شدی چه قدر خوبه که حس میکنی بزرگ شدی میدونم که دوست داری بزرگ باشی اما هنوز بزرگ و بزرگ تر هم میشی هر روز بزرگ تر میشی فردا هم از امروز بزرگ تر میشی هر شب از شب قبل بزرگ تر میشی اون شبی رو انتخاب کن برای تنها خوابیدن توی اتاقت که احساس آرامش داری نه اینکه بخوای بترسی یا حتی ناراحت باشی یا بخوای منم پیشت بخوابم....
انگار واقعا این حرفها رو فهمیدی گفتی نه من الانم میتونم ، حالا فعلا اون تخت توی اتاق خودتون رو برندارین فعلا بذارین همون جا باشه (آخه قبلا گفته بودی برش دارین جو گیر شده بودی دیگه وروجک من ) و گفتی : الان تو برو بخواب من همین جا خوابم میبره خیلالت راحت!!!!!!
چراغ حموم رو برات روشن کردم و دیدم راحت تر شدی از نور کمی که توی خونه بود گفتم پس من میرم بخوابم اگه حس کردی که میخوای بیای در اتاق ما بازه راحت بیا عزیزم
چند دقیقه ای گذشت و اومدی گفتی مامان در اتاقت رو ببند نور نمیذاره بخوابی و در رو بستی و در اتاق خودت رو هم نیمه بستی ...باز دوباره چند دقیقه بعد ترش اومدی و گفتی مامان در رو باز کردم بهتره!
صدات رو از توی اتاقت میشنیدم ،داشتی میگفتی نترس اینجا که گرگ نداره من خودم مراقبتونم حالا دیگه وقته خوابه
یه کمی صدات اومد و بعد دیگه نشنیدم صدات رو ...انگار یه هو خوابت برد!
و این اولین بار بود که تنهایی توی اتاقت بدون حضور من خوابیدی...
واقعا باورم نمیشد راست گفتی بهم که باورت کنم عزیزم باید باور کنم بزرگ شدی چه قدر بزرگ شدی دخترکم
ولی اون شب من یه اشتباه کردم و اونم این بود که بعد از نیم ساعت که از خوابت میگذشت برای اینکه خوابم ببره ، بغلت کردم و آوردم توی اتاق خودم توی تختت گذاشتمت و وقتی صبح بیدار شدی تازه فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردم خدااااااااا
با ناراحتی بیدار شدی و بهم گفتی من میخواستم توی اتاق خودم بیدار شم میخواستم در اتاقم رو باز کنم بیام بیرون سلام کنم .....
وای اونجا بود که واقعا پشیمون شدم نمیدونستم چی بگم همین جور مِن و مِن میکردم و آخرش هم گفتم من صبح زود که دیدم از تخت افتادی پایین اومدم پیشت و فکر کردم سرما خوردی آخه دماغت گرفته بود و بردمت تو اتاق خودمون ببخشید عزیزم امشب که خوابیدی دوباره ، صبح از تو اتاق خودت بیدار شو و بیا بهمون سلام کن باشه؟ تو هم قبول کردی اما هنوز انگار خیلی راضی نبودی ...
ببخشید گل نازم من واقعا خیلی نگرانم خودم هم حس میکنم که گاهی اوقات نگرانی هام خیلی خیلی بی خود و زیادی هستش اینکه اینقدر نگرانم که سرما نخوری شاید تو رو هم اذیتت میکنم با حساسیت هام ببخش تو رو خدا
خلاصه گذشت اون روز و دوباره شب با میل و رغبت خواستی که بری بخوابی اونم تنهایی ، رفتی توی اتاقت اما هی به بهانه های مختلف هر چند دقیقه یک بار می اومدی بیرون ...آب میخوام ،میخوام برم دستشویی ،گشنمه،دلم درد میکنه....
تا اینکه بعد از نیم ساعت بهت گفتم مامانی دیشب هم برات توضیح دادم که اگر هنوز آمادگیش رو نداری که تنها بری بخوابی اصلا عجله نکن اگه دوست داری بیا همین جا زودتر بخوابیم چون ما هم خسته ایم فدات شم...
که گفتی : نه من میرم بخوابم ببخشید مزاحمت شدم!!!
من خودم تنهایی هزار بار فدات میشم بلبل من ، شیرین من ،عسل من ،نیایش من عاشـــــــــــــــــقتم
عزیزم خیلی برامون لذت بخش بود که حس بزرگی خاصی داری الان و دلت میخواد همیشه کارای بزرگونه بکنی فقط بعضی وقتا که یه کاری رو خیلی مایل نیستی انجام بدی و دلت میخواد ماها انجامش بدیم میگی آخه من هنوز کوچــــــولو ام !!!و وقتی بهت میگم من هنوز نفهمیدم که تو بزرگ شدی یا کوچولویی؟ از خنده ریسه میری و میگی هم بزرگم هم کوچولو ا م ! فدات شم عشقم
میدونی این هم یکی از آرزوهام بود که یه شبی بشه که من و بابا نشستیم داریم شام میخوریم یا تلویزیون می بینیم یا .... و تو بیای و بگی مامان ، بابا شب به خیر من میرم بخوابم و بعد بری تو اتاقت و بخوابی ....این اتفاق هم جمعه شب افتاد وای واقعا باورم نمیشد نیایشم
و همین طور وقتی صبح بیدار شدی و اومدی بیرون و گفتی سلام مامان hello ، good morning خیلی ذوق کرده بودم و داشتم همین طور هی به آرزوهام میرسیدم انگاری...
الان سه چار شبه که همین طوری می خوابی تنهایی و خوابت میبره فقط قبلش به بهانه های مختلف میای بیرون و هی باهام حرف میزنی .... میای و میگی مامان یه سوال داشتم .....میای میگی بابا خوابش برده ؟ من که بوسش نکرده بودم!!!؟میای و میگی مامان یه دقیقه بیا پیشم بعد زود برو....ولی بازم خیلی خوبه که نهایتا راحت میخوابی و زیاد طول نمیکشه
دیشب دیگه منم خوابم برد وقتی برا ی آخرین بار اومدی و گفتی من دیگه رفتم بخوابم تو هم بخواب ولی در اتاق باز باشه فقط یادمه که دستت رو گرفتم و بوس کردم و بعدش خوابم برد ....دیگه نیومدم بهت سر بزنم انگار دیگه واقعا باورم شد که هیچی نمیشه تو دیگه بزرگ شدی ....البته بابا میگفت ساعت 6 دیده که از تخت افتادی پایین تو بغل آقا گاوه ! و گذاشتت تو تخت ، صبح ازت پرسید چی شده بود افتادی پایین از تختت گفتی آخه این عروسکا همش لنگ و پاچه میندازن ، منو انداختن پایین!!!!!
امید وارم این حس خوبی که الان داری همیشه باهات بمونه و ترس هیچ وقت سراغت نیاد چون بعضی وقتا یه حرفایی میزنی که میدونم توی مهد شنیدی و اصلا برام خوشایند نیست مثل اینکه سوسک میاد میخورتت یا گرگه یا موش یا هر موجودی که از خودتون در میارین شما بچه ها... همیشه از خدا میخوام کمکم کنه تا در برابر حرف هایی که شاید نمیتونم هیچ وقت جلوی شنیدنش رو برات بگیرم ،حرف حسابی داشته باشم که بتونه آرومــــــت کنه...
من و بابا و فرشته ی مهربون هم برات جایزه گرفتیم و واقعا خوشحال شدی و تشویق خوبی بود برات
وقتی از خواب بیدار شدی و جایزه ی فرشته ی مهربون رو رو بالشِت دیدی با چشمای گرد شده اومدی از اتاق بیرون و من و بابا مثلا وانمود کردیم که ندیدیم با دست زدی به پشتم که خبرم کنی از حضورت و برگشتم گفتم وای این چیه چه قدر قشنگه از کجا اومده؟
گفتی رو مُتکام بود ، گفتم واااااااای فکرکنم فرشته ی مهربون برات آورده، کلی ذوق کردی و خندیدی و گفتی آیه منم فکر کنم ! یعنی بازم برام میاره؟!!
خیلی دوسِت دارم دختر بــــزرگ من همیشه بـــــخند