نیایش عزیزمنیایش عزیزم، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
امیرعلی جونامیرعلی جون، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

ثمره ی عشق

من دیگه بزرگ شدم باور کن!!!

1391/10/17 10:54
نویسنده : مامانی
1,819 بازدید
اشتراک گذاری

چه زود میگذره سال ها ، روزها و همه دقایق و لحظه به لحظه عمر ...اون روزهایی که برای من یه بند انگشتی بودی که اومده بودی تا تنهاییم رو بیشتر و بیشتر پر کنی اون روزها که اون قدر ظریف و حساس بودی که باید با همه ی حواس ازت مراقبت میکردم و لحظه ای هم از خودم دورت نمیکردم اون روزهایی که از شیره ی جانم مینوشیدی و آب و غذات همون بود و بس ...تا کم کم جون گرفتی و قد کشیدی و قدم های نو بر داشتی و گفتیم وای چه قدر بزرگ شده دخترمون داره راه میره و هیجانی داشتیم برای اولین هات همیشه که نگو...اولین بار که خندیدی...دست زدی...چاردست و پا کردی...حرف زدی...ایستادی ...راه رفتی...شعر خوندی...همه و همه اولین هات برامون شور خاص خودش رو داشت و البته هم برای خودت...

حالا هم هر روز بزرگ و بزرگ تر میشی و من هر لحظه خدا رو شکر میکنم هزاران بار... بزرگ شو دخترم من خوشحالم ،باور کن...

6 مهر 89 

چهار ماه پیش که برای اولین بار  خواستی جدا از ما بخوابی هم ، همون حس و حال عجیب اومده بود سراغم که برات کامل نوشتم از خواب معصومانه ی عشق...هر چند اون روزا زیاد طول نکشید ولی برای هر دومون شروع یه حس عجیب و غریب بود و البته جالب خیلی تلاش میکردم که ترس ها ،نگرانی ها ،وابستگی هام به تو ،مانع رشد فکریت نشه چون قطعا حسی که برای اولین بار نسبت به چیزی داشته باشی تا همیشه ها باهات می مونه...تو فکر میکردی بزرگ شدی و میخواستی جدا بخوابی و من هنوز باورم نمیشد...

چند روز خواستی امتحان کنی اتاقت رو برای خوابیدن ولی نهایتا فقط برای خواب بعد از ظهر ها موفق شدی و به تنهایی به خواب میرفتی و دو ساعتی روی تختی که توی اتاق خودت هست میخوابیدی ولی برای شبها نمیتونستی تنهایی بخوابی و از من میخواستی که پیشت باشم چون احساس تنهایی میکردی و میگفتی چرا تو و بابا با هم هستید و من باید تنها بخوابم !

منم یکی دو شب اومدم پیشت خوابیدم نمیدونم شاید اشتباه کردم و از اول هم باید بهت میفهموندم که زمانی که خواستی بری توی اتاقت دیگه باید تنها بخوابی ....اما خب با خودم فکر کردم برای شروع باید حس خوبی داشته باشی و با ترس و تنهایی شروع نشه یه دفعه ، چند شبی توی اتاقت میموندم تا خوابت ببره و بعد میرفتم توی اتاق خودم و چون خوابم نمیبرد می اومدم تو رو بغل میکردم و میبردم پیش خودم توی تختت میذاشتم و یه دقیقه بعدش خوابم میبرد!!!

اما به یه ماه نرسید که دیگه نمیگفتی میخوام توی اتاق خودم بخوابم و می اومدی پیش ما منم چیزی بهت نمیگفتم نه تشویقت میکردم که پیش ما باشی نه تشویقت میکردم که توی اتاق خودت باشی اصلا راجع بهش حرفی نزدیم  چون به هر حال بار اول هم تماما خواسته ی خودت بود ....

نمیدونستم باید چه کار کنم تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که فاصله ای بیفته بهتره و از اون زمان که دلت خواست بازم توی تختت توی اتاق ما بخوابی بهانه ای نگرفتم و گفتم هر جوری که خودت راحتی شایدم از خدام بود که پیش خودم بخوابی ...

فقط یه روز با هم رفتیم و یه پرده جدید با دایره های نارنجی به انتخاب خودت برای اتاق نارنجیت گرفتیم  اما بازم خیلی تمایلی نداشتی که شب ها بخوابی اونجا ولی بعد از ظهر ها راحت خوابت میبرد توی اتاقت....

تا چند وقت پیش که دوباره خودت حرفش رو پیش کشیدی و گفتی میخوام توی اتاق خودم بخوابم اما اولش قانون تفکیک جنسیتی گذاشتی و میگفتی مردا توی یه اتاق بخوابن و دخترا توی یه اتاق!!!!

به من میگفتی مامان تو هم که دختری منم دخترم باید توی اتاق من بخوابی بابا هم توی اتاق خودش!!!!!!

میگفتم خب بابا اینجوری تنها میشه؟! ،میگفتی :خب آقا گاوه بره پیش بابا نه آقا گاوه پیش من باشه آقا گرگه بره پیش بابا نه اصلا بابا تنها باشه ،بابا که نمیترسه!!!!

این مدت با قصه ی شب که ساعت 9 شب از رادیو ایران پخش میشه مفهوم شب و وقت خواب رو بیشتر درک کرده بودی و از ساعت 9 که قصه ات رو گوش میکردی انگار میفهمیدی که دیگه واقعا وقت خواب رسیده و باید دیگه کم کم به خواب بری هر چند که این کم کم ، بازم یکی دو ساعت طول میکشید ولی واقعا معجزه کرد این قصه های شب به خیر کوچولو با صدای دلنشین خانم مریم نشیبا...

 چند شبه پیش یعنی دقیقا چهارشنبه شب بود که دوباره اعلام کردی : میخوام توی اتاق خودم بخوابم قصه ی شبت رو گوش کرده بودی و میخواستی تا یه قصه دیگه از قصه های شب به خیر کوچولو رو از توی موبایلم گوش بدی و توی اتاق خودت به خواب بری!

این بار بهت گفتم : مطمئنی که میخوای تنها توی اتاق خودت بخوابی ؟ گفتی آره ولی قصه ام که تموم شد تو هم بیا ....

اینبار قاطعانه گفتم : نه ،  عزیزم اگه بخوای توی اتاق خودت بخوابی دیگه مامان یا حتی بابا نمیتونن بیان اونجا ... گفتی : نه من دارم یه چیز دیگه بهت میگم !!!! دارم میگم: فقط تا وقتی خوابم میبره بیا پیشم ، بعدش برو ...گفتم اگه بیام یعنی تو خوابت میبره ؟ گفتی آره

اما خوابت نبرد و همش از این پهلو به اون پهلو میشدی شاید به خاطر این بود که دلت نمیخواست من برم

خیلی آروم و با عشق و آرامش بهت گفتم : مامانی، دختر عزیزم اگه احساس میکنی هنوز برای تنها خوابیدن توی اتاق خودت توی شب ، آمادگی نداری اصلا عجله نکن همین که ظهر ها اینجا میخوابی خیلی عالیه و منو خیلی خوشحال کردی واقعا و منم خیلی تشویقت میکنم همیشه اما برای جدا خوابیدن توی شبا عجله نکن اصلا ، بذار هر وقت که حس میکنی میتونی ...

هنوز میخواستم باهات بیشتر حرف بزنم که اومدی تو حرفم و گفتی : مامان آخه من دیگه بزرگ شدم باور کن !!!

بغلت کردم و گفتم فدات شم عشقم که بزرگ شدی میدونم بزرگ شدی چه قدر خوبه که حس میکنی بزرگ شدی میدونم که دوست داری بزرگ باشی اما هنوز بزرگ و بزرگ تر هم میشی هر روز بزرگ تر میشی فردا هم از امروز بزرگ تر میشی هر شب از شب قبل بزرگ تر میشی اون شبی رو انتخاب کن برای تنها خوابیدن توی اتاقت که احساس آرامش داری نه اینکه بخوای بترسی یا حتی ناراحت باشی یا بخوای منم پیشت بخوابم....

انگار واقعا این حرفها رو فهمیدی گفتی نه من الانم میتونم ، حالا فعلا اون تخت توی اتاق خودتون رو برندارین فعلا بذارین همون جا باشه (آخه قبلا گفته بودی برش دارین جو گیر شده بودی دیگه وروجک من ) و گفتی : الان تو برو بخواب من همین جا خوابم میبره خیلالت راحت!!!!!!

چراغ حموم رو برات روشن کردم و دیدم راحت تر شدی از نور کمی که توی خونه بود گفتم پس من میرم بخوابم اگه حس کردی که میخوای بیای در اتاق ما بازه راحت بیا عزیزم

چند دقیقه ای گذشت و اومدی گفتی مامان در اتاقت رو ببند نور نمیذاره بخوابی و در رو بستی و در اتاق خودت رو هم نیمه بستی ...باز دوباره چند دقیقه بعد ترش اومدی و گفتی مامان در رو باز کردم بهتره!

 صدات رو از توی اتاقت میشنیدم ،داشتی میگفتی نترس اینجا که گرگ نداره من خودم مراقبتونم حالا دیگه وقته خوابه

یه کمی صدات اومد و بعد دیگه نشنیدم صدات رو ...انگار یه هو خوابت برد!

و این اولین بار بود که تنهایی توی اتاقت بدون حضور من خوابیدی...

واقعا باورم نمیشد راست گفتی بهم که باورت کنم عزیزم باید باور کنم بزرگ شدی چه قدر بزرگ شدی دخترکم

مهر 91

ولی اون شب من یه اشتباه کردم و اونم این بود که بعد از نیم ساعت که از خوابت میگذشت برای اینکه خوابم ببره ، بغلت کردم و آوردم توی اتاق خودم توی تختت گذاشتمت و وقتی صبح بیدار شدی تازه فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردم خدااااااااا

با ناراحتی بیدار شدی و بهم گفتی من میخواستم توی اتاق خودم بیدار شم میخواستم در اتاقم رو باز کنم بیام بیرون سلام کنم .....

وای اونجا بود که واقعا پشیمون شدم نمیدونستم چی بگم همین جور مِن و مِن میکردم و آخرش هم گفتم من صبح زود که دیدم از تخت افتادی پایین اومدم پیشت و فکر کردم سرما خوردی آخه دماغت گرفته بود و بردمت تو اتاق خودمون ببخشید عزیزم امشب که خوابیدی دوباره ، صبح از تو اتاق خودت بیدار شو و بیا بهمون سلام کن باشه؟ تو هم قبول کردی اما هنوز انگار خیلی راضی نبودی ...

ببخشید گل نازم من واقعا خیلی نگرانم خودم هم حس میکنم که گاهی اوقات نگرانی هام خیلی خیلی بی خود و زیادی هستش اینکه اینقدر نگرانم که سرما نخوری شاید تو رو هم اذیتت میکنم با حساسیت هام ببخش تو رو خدا

خلاصه گذشت اون روز و دوباره شب با میل و رغبت خواستی که بری بخوابی اونم تنهایی ، رفتی توی اتاقت اما هی به بهانه های مختلف هر چند دقیقه یک بار می اومدی بیرون ...آب میخوام ،میخوام برم دستشویی ،گشنمه،دلم درد میکنه....

تا اینکه بعد از نیم ساعت بهت گفتم مامانی دیشب هم برات توضیح دادم که اگر هنوز آمادگیش رو نداری که تنها بری بخوابی اصلا عجله نکن اگه دوست داری بیا همین جا زودتر بخوابیم چون ما هم خسته ایم فدات شم...

که گفتی : نه من میرم بخوابم ببخشید مزاحمت شدم!!!

من خودم تنهایی هزار بار فدات میشم بلبل من ، شیرین من ،عسل من ،نیایش من عاشـــــــــــــــــقتم

عزیزم خیلی برامون لذت بخش بود که حس بزرگی خاصی داری الان و دلت میخواد همیشه کارای بزرگونه بکنی فقط بعضی وقتا که یه کاری رو خیلی مایل نیستی انجام بدی و دلت میخواد ماها انجامش بدیم میگی آخه من هنوز کوچــــــولو ام !!!و وقتی بهت میگم من هنوز نفهمیدم که تو بزرگ شدی یا کوچولویی؟ از خنده ریسه میری و میگی هم بزرگم هم کوچولو ا م ! فدات شم عشقم

میدونی این هم یکی از آرزوهام بود که یه شبی بشه که من و بابا نشستیم داریم شام میخوریم یا تلویزیون می بینیم یا .... و تو بیای و بگی مامان ، بابا شب به خیر من میرم بخوابم و بعد بری تو اتاقت و بخوابی ....این اتفاق هم جمعه شب افتاد وای واقعا باورم نمیشد نیایشم

و همین طور وقتی صبح بیدار شدی و اومدی بیرون و گفتی سلام مامان hello ، good morning خیلی ذوق کرده بودم و داشتم همین طور هی به آرزوهام میرسیدم انگاری...

الان سه چار شبه که همین طوری می خوابی تنهایی و خوابت میبره فقط قبلش به بهانه های مختلف میای بیرون و هی باهام حرف میزنی .... میای و میگی مامان یه سوال داشتم .....میای میگی بابا خوابش برده ؟ من که بوسش نکرده بودم!!!؟میای و میگی مامان یه دقیقه بیا پیشم بعد زود برو....ولی بازم خیلی خوبه که نهایتا راحت میخوابی و زیاد طول نمیکشه

دیشب دیگه منم خوابم برد وقتی برا ی آخرین بار اومدی و گفتی من دیگه رفتم بخوابم تو هم بخواب ولی در اتاق باز باشه فقط یادمه که دستت رو گرفتم و بوس کردم و بعدش خوابم برد ....دیگه نیومدم بهت سر بزنم انگار دیگه واقعا باورم شد که هیچی نمیشه تو دیگه بزرگ شدی ....البته بابا میگفت ساعت 6 دیده که از تخت افتادی پایین تو بغل آقا گاوه ! و گذاشتت تو تخت ، صبح ازت پرسید چی شده بود افتادی پایین از تختت گفتی آخه این عروسکا همش لنگ و پاچه میندازن ، منو انداختن پایین!!!!!

امید وارم این حس خوبی که الان داری همیشه باهات بمونه و ترس هیچ وقت سراغت نیاد چون بعضی وقتا یه حرفایی میزنی که میدونم توی مهد شنیدی و اصلا برام خوشایند نیست مثل اینکه سوسک میاد میخورتت یا گرگه یا موش یا هر موجودی که از خودتون در میارین شما بچه ها... همیشه از خدا میخوام کمکم کنه تا در برابر حرف هایی که شاید نمیتونم هیچ وقت جلوی شنیدنش رو برات بگیرم ،حرف حسابی داشته باشم که بتونه آرومــــــت کنه...

من و بابا و فرشته ی مهربون هم برات جایزه گرفتیم و واقعا خوشحال شدی و تشویق خوبی بود برات

وقتی از خواب بیدار شدی و جایزه ی فرشته ی مهربون رو رو بالشِت دیدی با چشمای گرد شده اومدی از اتاق بیرون و من و بابا مثلا وانمود کردیم که ندیدیم با دست زدی به پشتم که خبرم کنی از حضورت و برگشتم گفتم وای این چیه چه قدر قشنگه از کجا اومده؟

گفتی رو مُتکام بود ، گفتم واااااااای فکرکنم فرشته ی مهربون برات آورده، کلی ذوق کردی و خندیدی و گفتی آیه منم فکر کنم ! یعنی بازم برام میاره؟!!

خیلی دوسِت دارم دختر بــــزرگ من همیشه بـــــخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (30)

مامان یه فسقِلی
17 دی 91 11:23
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
ای جوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووونم
عششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششق من
عزززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززیزم
فدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااات شششششم

که داری روز بــــه روز بــــزرگ و بـــزرگ تر میشـــی و لبخــــند رو لبـــهای مـــامـــانی و بابایـــیت می شــوونــی...

دست مـــامــانی گلــت هم درد نکـــنه که اینــــهمه زحمـــــت می کـــشه و ما رو کامـــل از حــال و روزت باخبــــر میکـــنه، منــم که میــام و تک تک جمـــله هاشـــو با عشـــق می خــــونم و لـــذت می بــرم.

دوستتــــــــــــــــــــــون دارم


قربون تو عزیزم تو خوده عشقی همش از محبت خودته
خیلی به من و نیایش لطف داری که بهمون سر میزنی ایشالا جبران کنم فسقلی آینده رو هم ببوس !
دوست داریم من و نیایش شاد باشی همیشه
یه دست قشنگه هم برات زدم که اول شدی
مامان یه فسقِلی
17 دی 91 11:28
باعث افتخاره منه که اول بشــــم.


فداااااااات
خواهر فرناز
17 دی 91 11:57
وای خانمی هزار ماشاله که بزرگ شدی
آفرین به تو
دست مامانی درد نکنه که این همه زحمت برات کشیده تا به اینجا برسی گلم

راستی به ما هم سر بزنید


ممنون عزیزم محبت داری چشم حتما میام
مامي كيانا
17 دی 91 12:20
تا آخرشو خوندم ببينم چي ميشه!!!
نيايش عزيز و همينطور شما يك مرحله ديگه رو پشت سر گذاشتيد راستشو بخوايد بعد از جيش گرفتن كيانا من هم تو فكر جدا كردن اتاق خواب كيانا هستم فكر كنم خيلي سخت باشه اول از همه براي خودم كار شما درست بود بايد به خودشون فرصت داد تا اين آمادگي رو پيدا كنند
از طرف من اين دختر بزرگ رو ببوس ما هم باورت داريم نيايش عزيز


فدات ممنون که خوندی
آره گلم حتما باید آمادگیش رو پیدا کنه اولش سخته اما فکر میکنم در مورد جدا خوابیدن نیایش بیشتر برای من سخت بود تا اون ...
بوس برا ی شما
مامان پریسا
17 دی 91 12:22
تبریک میگم نیایش عزیزم.

قربون دختر عاقلم برم که ماشالله خانم شده..بزرگ شده...همه چیزو درک میکنه




ممنونم عزیزم قربون شما مهربون
مامان پریسا
17 دی 91 12:26
سلام زهره جون.
پستت رو کامل خودنم.خیلی خب و کامل توضیح دادی.
میدونی. من از همیچن روزهایی میترسم که نتونم از پریسا جدا بشم.
در یکی دو پست قبل هم نوشتم که الان پریسا رو جدا تو تختش میذاریم.البته الان از جدایی درک درستی نداره. شب که میخوابه میذارم تو تختش. صبح هم که بیدار میشه میاد پایین. ما هم که فعلا پایین تختش حاضرییم....

اما از تجربییاتی که برامون نوشتید سعی میکنم استفاده کنم.ایشالله کم کم از پریسا فاصله بگیریم تا از همین کوچیکی یاد بگیره مستقل باشه.
مشکل اینجاست که وقتی بچه ها بزرگتر میشن تغییر دادن عاداتشون هم یه مقدار مشکل میشه....

ممنون عزیزم آره دقیقا همین طوره که بزرگ تر که بشن تغییر عادت سخت تر میشه و باید هر چه زودتر دست به کار بشی اما نه برای اینکه اونو مجبور کنی برا یاینکه خودت کم کم به جدایی عادت کنی خب اولش سخته دیگه ...
مامان سهند
17 دی 91 12:35
قربونت بشم خاله جون با اون استدلالهایی که برای تنها خوابیدن بابا میکردی، آره اصلا بهتره که بابا تنها بخوابهههههههه فدات بشم نازی گل دختر دلم خیلی برات تنگ شده بود، می بوسمت ناز دختر


آره میبینی تو رو خدا!
قربون شما ممنون از محبتت
میبوسمت
مامان تسنیم سادات
17 دی 91 14:26
مامانی جونم خیلی سخت بود شب بی نیایش خوابیدن .... نه ....؟؟؟؟
من دوست ندارم تسنیم رو از خودم جدا کنم ....
سخت عادت دارم بهش .... بعنی اصلا الان فکر جدا شدنش رو هم نمی کنم ....
اگه بره من شبا صورت معصوم کی رو ببینم ....
تازه تسنیم که تنها پیش من نمیخوابه هر شب یکی از عروسکهاش (یا بهتره بگم حیوونهاشو ) با خودش میاره ....
گریه ام گرفتـــــــــــــــــــــ .....
از جمله ای که خودش تو تنهایی گفت : نترس اینجا آقا گرگه نداره من خودم مراقبتونم .... هم خندم گرفت هم دلم یه جوری شد من بودم تحمل نمیکردم میرفتم بغلش میکردم .....
ولی بالاخره که باید جدا شن ....

دلم گرفت به هوای نیایشم عسلم نازم میرم تسنیم رو بغل میکنم ...........
شیرین زبونم خیلی دوستت دارم نیایشم


آخی بالاخره یکی هم مثل من یا شایدم بدتر از من پیدا شد که اینقدر وابسته باشه
عزیزم ولی درست نیست به قول الهه جون باید بعضی وقتا ما خودمون رو اصلاح کنیم اگه جداش نکنی کم کم ممکنه تا 18 سالگی هم بخواد پیش تو بخوابه!
میدونم خیلی سخته برا ی منم خیلی سخت بود ولی وقتی دیدم چه قدر علاقه داره و میره تنهایی قصه گوش میده و خوابش میبره و تا صبح هم آروم میخوابه خیالم راحت شد یه چیز خنده دار بهت بگم که من همش میترسیدم که سرما نخوره تو اتاقش چون چیزی رو خودش نگه نمیداره و اتاقش هم سرد تره اما الان فهمیدم چون هوای اتقش خنک تره تا صبح راحت میخوابه اون شبایی که تو اتاق ما بود نصفه شب بیدار میشد فکر کنم گرمش میشد!!
تسنیم گلم رو ببوس براتون آرزوی سلامتی دارم و موفقیت
الهه مامان یسنا
17 دی 91 14:32
ای جانم نیایشم بزرگ شده مامانی باور کن. میدونی من این حساسیت تو رو نداشتم واسه جدا کردن یسنا از خودم چون از همون به دنیا اومدنش که هیچوقت تو تخت ما نخوابید و همیشه تو تخت پارکش بود بعد با تخت و پارکش 10 ماهه بود که رفت تو اتاق خودش و این من بودم که مثل یه جغد شبگردتمام شب رو تو مسیر اتاق خودمون و یسنا میرفتم و میومدم. یه جاهایی ما خودمون رو باید اصلاح کنیم. خوشحالم که با خوابیدن نیایش تو اتاقش کنار اومدی. راستی حفاظ تختش رو خیلی راحت میتونین واسش بگیرین تا دیگه نگران افتادنش نباشی. خیلی راحته اگه بخوای عکس از جزئیات حفاظ یسنا میگیرم و واست میفرستم عزیزم. فقط امر کن شما . دلم میخواد نیایشم شبها دیگه تو بغل آقا گاوه نیفته و تو راحت شب رو بگذرونی زهره جون. دوستتون دارم


قربون محبتت الهه جونم
آره حق با تو ِ باید خودمون رو اول اصلاح کنیم
میدونی نیایش تا دو سالگی که شیر میخورد شبها هم ده بار بیدار می شد اصلا توانش رو نداشتم که بخوام دائم برش دارن و بذارمش تو تختش با این حال بازم این کار رو میکردم و میذاشتمش تو تخت خودش که کنارمونه اما توی اتاق خودش اصلا و حالا که خودش خواسته منم دیگه کنار اومدم و شب ها هر دومون راحت میخوابیم جدا از هم
باورم نمیشه الانم که برات نوشتم جدا از هم دلم یه جوری شد!
فدا شم حتما برام بفرست ایمیلم توی وبلاگ هست اگر زحمتت نیست ممنون میشم گلم یسنا جوووووووونم رو ببوس
مامان ماهان
17 دی 91 16:56
قربون تو عزیزم بزرگ شدی هزارماشالله.


قربون شما عزیزم ممنونم
مامان سانای
17 دی 91 21:28
چقد خوبه مامانی کاش سانای هم بتونه با تنها خوابیدن کنار بیاد تازگیها هم باید وسط من وباباش بخوابه اگه صبح بیدارشه ببینه جاش عوض شده گریه می کنه همش غلت می کنه یه دفعه نصف شب می بینی زیر پات خوابیده قبول هم نمی کنه من یا باباش یه ذره کنار بریم که یه ذره جا براش بیشتر باز بشه تا اگه غلت خورد زیر دست وپا نمونه .


میدونی عزیزم خودم هم باورم نمیشه که نیایش این قدر علاقه داره جدا بخوابه ولی سعی کن راحتش بذاری و در عین حال براش از بچه هایی که توی اتق خودشون میخوابن قصه بگی شاید علاقه پیدا کنه ول یهر بچه ای یه تمایلاتی داره که باید بهش بها داد و نباید مجبورش کنی اصلا ایشالا که سانای جونم کم کم علاقه مند میشه باید ببینی این حسی که داره ریشه اش کجاست شاید بشه حلش کرد موفق باشی خانومی
مامان نیایش
18 دی 91 9:39
بچه ها چقدر زود بزرگ می شن . واقعا قدر دختر گلت رو بدون واقعا خانومه البته معلومه که مامان خانومی داره . خدا برات حفظش کنه .


ممنونم خانمی نظر لطفته عزیزم خدا نیایش گل شما رو هم حفظ کنه ممنون از حضورت
خواهر فرناز
18 دی 91 10:55
سلام مامانی
میتونید به باران جون رای بدین تا در جشنواره آتلیه سها برنده بشه
http://baranmozaffari.niniweblog.com/http://
این آدرس باران جونه تو پست ثابتش آدرس اتلیه را بهتون داده
راستی عجله کنید چون تا 20 دی بیشتر وقت نداره
ممنون دوست خوبم


دوست عزیزم رفتم رای بدم می نویسه مهلتش تموم شده!
نسرین مامان باران
18 دی 91 11:08
خدا این دختر باهوش و حفظش کنه . خیلی بیشتر از سنش می فهمه .


ممنون از نظر لطفت عزیزم خدا همه کوچولو ها رو حفظ کنه برامون و باران گل رو
خاله
18 دی 91 20:48
الهیییییییی خاله فداش بشه که اینقدر بزرگونه رفتار میکنه و بزرگونه حرف میزنه و عاقل و فهمیده است
واقعا نیایش دو سه سال از سن خودش جلوتره
اونم به خاطر اینه که مامانش همیشه براش وقت میذاره و حوصله به خرج میده و سعی میکنه درست تربیتش کنه
با دیدن عکسی که بالا گذاشتی کلی دلم ضعف رفت
واسه کوچولوییهاش . هرچند هرسنی شیرینی خاص خودشو داره و الن نیایشم با این بلبل زبونیهایی که میکنه همه جا نقل محافله
از طرف من ببوسسسسسسسشششششششش
هروقت که این نظرمو خوندی
هرچی بیشتر بهتررررررر


قربونت عزیزم خدا رو شکر امروز بهترم تونستم یه سر بیام نت
ممنون از محبتت خاله ی گل و مهربون
آره خودمم وقتی این عکسش رو که آقا کیانی گرفته بود دیدم خیلی ذوق کردم چه قدر تپل بوده هااااااااا
فدای تو خاله جون دوستت داریم منو نیایش بوووووووووووووووس هزار تا
آتـریـسـا جـون
18 دی 91 23:06



سلام دوست جونیام این دفعه با یه آپ جدید و خاص اومدم سراغتون ...


راستشو بخواین آتریسا جون من تو یه مسابقه کودکانه شرکت کرده موضوع این مسابقه

نی نی و لباسهای زمستونه هست و ما از شما میخوایم که اگه زحمتی نیست به

آتریسا جون من رای بدین تا با کمک شما برنده این مسابقه باشیم :-)



زمان رای گیری ( فقط و فقط روز چهارشنبه 20 و پنج شنبه 21 دی هست )



رای دادن زیاد وقت شما رو نمیگیره فقط کافیه برین تو این سایت

http://ninimod.niniweblog.com و توی قسمت نظرات کامنت بدین

که میخواین به کد 004 یا همون آتریسا جون رای بدین ...



راستی عزیزای من یادتون باشه موقع نظر دادن آدرس سایتتون رو حتما بذارین و فقط 1 بار

کامنت یا همون رای رو بدین در غیر این صورت رای شما قبول نمیشه و به حساب نمیاد :-(



ممـنون از محبت شما ... دوسـتــــــدار شـمـا آتــریــــــسـا کـوچـولـو ...






عزیزم ببخشید شرمنده شدم من یه دونه رای دادم همین حالا ایشالا همیشه برنده باشه آتریسا جون
مامان نيروانا
19 دی 91 8:15
اي خدا من ذوقمرگ، به قول مامان فسقلي من غش!
زهره جون، خدا رو شكر عزيزم، خدا رو شكر كه اينقدر شيرين به آرزوهاي قشنگت ميرسي. خدا رو شكر كه نيايشم اينقدر بزرگ و شده و با فهم و كمالاته. قصه هاي تو و نيايش رو مث يه فيلم بلند عشقي با تمام وجود ميبينم، نميخونم. ذره ذره ي حرفاتون رو، شيرين زبونياي نيايشم رو، ...
اصلاً واقعاً ميميرم از ذوقِ اينهمه زيبايي و باز به شوق ادامه ش زنده ميشم.
ديشب با نيروانا اومدييم صداي نازنينش رو شنيديم و با چشاي گرد شده و لبخند نيروانا ميفهميدم كه چه كيفي ميكنه. اين پست هم ديدم و اتفاقاً خيلي مشتاق شدم تا آخرش رو بخونم اما باز تسليم دختري شدم. منو ببخش. قسمت نبود زودتر اين هيجاني رو كه الان از اين خبر خوش شنيدم تقديمت كنم عزيزم. نيايشم، ماه آسموني به خدا. دلم ميخواد هزار بار ببوسمت از اين شيرين زبونيات:
من ديگه بزرگ شدم
ميخوام تو اتاق خودم بخوابم
ببخشيد مزاحمت شدم
عروسكا لنگ و پاچه ميندازن، منو انداختن پايين.
hello, good morning
...
اون عكس تپلت هم كه ميخوام با خودت قورتش بدم عزيزم. خيلي دوسِت داريم. عزيزم دست راستت روي سر نيروانام. دعا كن منم مث مامان زهره به اين آرزوي قشنگ برسم. ميبوسمتون


قربون تو و نیروانای گلم که تاج سر مایید ممنونم از این همه عشق و محبتت و انرژ یهای مثل همیشه مثبتت که دارم حسش میکنم مهربونم فدای نیروانای عسلم بشم که با شنیدن صدای نیایش چشای نازش گرد میشه و میخنده فداااااااااااااااش
آره واقعا خیلی ذوق زده یا شاید همون ذوق مرگ ! شدم یا شایدم جا خوردم که دوباره این درخواست رو مطرح کرد بدون هیچ جور ترس و نگرانی ...
خیلی خوشحالم امید وارم همین طور ی ادامه پیدا کنه غیر از امروز صبح ساعت 6 که یه دفعه بیدار شد و اومد بدو بدو تو اتاق ما و کنار من خوابید همه شبها تا صبح همون جا توی اتاقش خوابش میبرد و صبح دیگه خودم میرفتم و بیدارش میکردم بره مهد ....
بازم ممنون بی نهایت از لطف و محبتت گلم می بوسمت
مامان سيد محمد سپهر
19 دی 91 10:24
عزيزم خوشحالم كه نيايش عزيز هم راديويي شد و قصه هاي شب بخير كوچولو را گوش مي كنه....از بس كه محمد سپهر دلتنگ نشيب مي شه براش ديگه اون موقع راديو روشن نمي كنم....مي توني قصه را از سايت راديو ايران دانلود كني اگه نتونستي بيا تا بهت بگم....هنوز محمد سپهر تنها نمي خوابه مي گه مي ترسه .....
به خودت ايمان داشته باش و به نيايش اعتماد كن ...اون ديگه بزرگ شده...
با كلي حرف و خاطره از سفر برگشتيم ممنون مي شم به ديدارمون بيايين.!


سلام عزیزم ممنون آره همین طوره نیایش هم عاشق قصه هاشو صداشه واقعا آرامش میده به آدم الهی همیشه زنده باشه .....
قربون محمد سپهر تاج سر اشکالی نداره کم کم خودش تمایل نشون میده احتمالا که جدا بخوابه
حتما خدمت میرسم دوست عزیز
خواهر فرناز
19 دی 91 18:33


دوستای گلم سلام

من (فرناز ) و پریا وهانا دخمل خاله هام تومسابقه شرکت کردیم

اگه میشه به ما 3 تا رای بدین شاید این دفعه ما برنده بشیم

ببخشید زیاد وقتتون را نمیگیریم

شماره عکس هامون

پریا 0011

من 0012

هانا 0013

فقط به 1 نفر میتوانید رای بدیننگران

دل ما سه تا کوچولو به دستان پر مهر شماست

راستی بهمون اطلاع بدین تا ازتون تشکر کنیم

یادتون نره ها وگر نه دلمون میشکنه وغصه می خوریم

زمان رای گیری هم

فقط و فقط روزچهارشنبه 20 و پنج شنبه 21 دی هست

اینم آدرس

http://ninimod.niniweblog.com/post57.php



چشم حتما ...رای دادم عزیزم
مامان امیرحسین
20 دی 91 13:40
نیایش جونم دیگه خانوم شدی... بزرگ شدی.. آفرین عزیزم.


فدات مهربون مامانی
ستاره زمینی
20 دی 91 14:28




فدات
مامان سهند
21 دی 91 12:08
بوسسسسسسسسسس


عمه
21 دی 91 13:53
Salam Eshghe man. Vayyyyyyyy mahe man che khnoumi shodi bara khodet azizam. vaghean keh che zood gozasht in se sal.Kash alan pishet boodam taieh dele seer mibousidamet. delam barat kheily tang shodeh golam. hamish khosh bashi


قربون شمت مهربون عمه ی خودم منم دوستت دارم و دلم همیشه برات تنگ میشه و دلم میخواست که اینجا بودی...
خوش باشی هر جا که هستی
مامان زهرا دختر دوست داشتنی
21 دی 91 15:38
سلام
وای که چقدر این حس قشنگ را توضیح دادید
من دقیقا چنین ماجراهایی با زهرا داشتم
الان اکثر شبها تنها می خوابه ولی بعضی شبها می گه دلم برای نی نی زهرا تنگ شده بیام پیش شما؟؟؟ منم که هیچ حوابی ندارم جز یک آغوش باز



سلام ممنونم دوست خوبم آره واقعا همین طوره که میگی وقتی خودش میخواد بیاد جز همون آغوش با زنمیشه چیزی گفت مگه مادر دلش آروم میگیره اگه بچه اش غم و غصه ای داشته باشه و تنها باشه الهی که همیشه شاد و سلامت باشن این کوچولوها ممنون اومدی
مامان تسنیم سادات
22 دی 91 15:10
سلام خانمی
این ایام رو بهتون تسلیت میگم و التماس دعای فراوان.....


سلام عزیزم فدات محتاجیم به دعا
فاطمه شجاعی
22 دی 91 20:27
آخ فدای اون چشات برم که وقتی کادوی فرشته مهربون رودیده گردشده عزیز دلم قربون اون مزاحم شدنات بشم جیییییییییییییییییییییییگگگگر کاش همه مزاحمتا مثل مزاحم شدنای تو بود ادم دوسداره هر دقیقه مزاحمش بشی
چقدر این قصه شب قشنگه من هنوزم دوسدارم گوش بدم
زهره جون تربیتت عالیه خیلی خیلی خوبه که انقد توی هر مساله کوچیک دقت میکنی که نیایش هیچ مشکلی نداشته باشه خدایی مثل تو کم دیدم عزیزم از خدا برات بهترینها رو میخوام انشالا که همیشه بهت کمک کنه و هیچ مشکلی نداشته باشی

قربونت برم فاطمه ی جون نظر لطفته نه این طوری ها هم نیست منم خیلی ضعف ها دارم ولی شاید تنها خوبیم این باشه که دنبال بر طرف کردنش هستم و دلم میخواد چیزای جدید و راهکار های درست رو یاد بگیرم ممنون بازم از حضورت
مامان یلدا و سروش
23 دی 91 13:33
ای جونم چه خانومی شده این گل دختری ماشاالله


ممنونم عزیزم
مامان امیرناز
23 دی 91 19:15
سلام عزیزم من خیلی دیر شروع کردم واسه جدا کردن امیر هنوزم خیلی شبها دوست داره پیش ما باشه اما خب من میرم کنارش که تنها نباشه یادمه شب اول که کنارم نبود کلی گریه کردم زهره جون فکر کنم واسه مامانا سخت تره تا بچه ها


سلام ممنون خانمی راستش اینه که من اصلا خودم شروع نکردم شاید اگه قرار بود من شروع کنم حالا حالا ها نبود
در واقع این نیایش بود که خواست جدا بخوابه و منم سعی کردم بپذیرم آره واقعا همین طوره که میگی انگار برای ما مادرا که مخصوصا با یه بچه هم داریم سر میکنیم جدایی سخت تره تا بچه هامون ببوس پسر گلت رو
مادر کوثر
27 دی 91 8:06


آفریییییییییییین به مامانی و نیایش جون باهوش و شجاع

چه عالی که جدا میخوابه....

کوثر هم خیلی وقته پیش ما نمیخوابه اما گاهی که خوابش نمیبره میاد پیشمون و گاهی هم راضی میشه که نیاد

هدیه فرشته ی مهربون هم مبارکت باشه

دیشب هم کوثر به یکی از ترس هاش غلبه کرد و قرار شده امروز بریم براش عروسک پلنگ صورتی بخریم


وای عزیزم قربون کوثر نازم ماشاالله که بزرگ و خانومه عروسک پلنگ صورتی پیشاپیش مبارک
یاس
3 بهمن 91 2:38
عزیز دلم.چقدر این نیایش عاقل و شیرینه.چطور یه بچه تویه سن نیایش اینقدر قلب بزرگی داره.
خدا حفظش کنه.و تو مامان خوب رو که مطمئنم نیایش به خودت رفته


نظر لطف و محبتته خانمی ممنونم از حضور گرمت می بوسمتون
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره ی عشق می باشد