نیایش عزیزمنیایش عزیزم، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره
امیرعلی جونامیرعلی جون، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

ثمره ی عشق

مثلا رسیده باشی به تمام آنچه که از جهان میخواستی

مثلا همانی بشود که می‌خواستی، مثلا ذوق کنی و از ته دلت بگویی آخیییش ‎مثلا حال دلت خوب باشد و به هرکس که رسیدی حال خوب و لبخندهای غلیظ تعارف کنی. مثلا بخندی، خنده‌ات بشود قهقهه، مثلا ذوق کنی و ذوقت برق شود و بریزد توی چشم‌هات... مثلا هی دنبال کسی بگردی که بی‌تکلف بنشینی مقابلش و هی از حال خوبت و اتفاقات خوبی که افتاده حرف بزنی و ذوق کنی، هی حرف بزنی و از شدت هیجان، بالا و پایین بپری. مثلا کیف کنی از اینکه دیوانه خطاب شوی، مثلا شب‌ها توی دلت قند آب شود و ثانیه‌ها را تا رسیدن روز بعد بشماری. مثلا کلی دلیل برای خوشحالی داشته‌باشی. کلی انگیزه، کلی دلخوشی، کلی حادثه‌ی خوبِ در آستانه&...
5 مهر 1402

تولدَت بهانه ی خوبیست برای نوشتن برای آغاز برای لبخند...

دخترکم! شاید هم بهتر باشد بگویم نوجوان نازنینم که دنیایی پر از زیبایی های کشف نشده در پیش داری... اکنون که 14 سال ِ این دنیا را تجربه کرده ای باید بدانی هنوز به نیمه ی این راهِ پر فراز و نشیب هم نرسیده ای! و پیش روی تو هزاران راه و بیراه قد علم کرده اند و من می‌دانم که تو راه ها را از بیراهه ها میشناسی...به لطف خدا و تمام آن نفس های پاکی که برای تو دارند دعا میکنند... تولد تو هنوز هم برای من با تولد دو برادرت فرق دارد...  تولد تو یعنی مادر شدن من تجربه ای که تا قبل از 5 مهر سال 88 نداشتم من با تو طعم مادر شدن را چشیدم  اولین های تو برایم هنوز هم دلنشین هستند و خاطره های تو و این دفتر خاطرات را همیشه دوست د...
4 مهر 1402

باز هم به بهانه ی تولدت

امروز 5 مهر 1399  روز تولد تو، روز مادر شدن من، روزی که برای اولین بار طعمی رو چشیدم که مزه اش تا ابد از خاطرم نخواهد رفت دخترکم، چه قدر روزهای با تو بودن دلچسب بود و هست پر از خاطرات شیرین، چه قدر زود گذشت یازده سال  و تو وارد دوازدهمین سال زندگیت شدی  و من هنوز هم از تو خیلی چیزها یاد میگیرم اون قدر خوبی که دلم نمیخواد خوبی هات با نوشتن کم ارزش بشه  خدا تو رو برای ما حفظ کنه نیایش بهترین لحظات من فالله خیر حافظا و هو الرحمن الراحمین ...
5 مهر 1399

به بهانه ی تولدت مهربونم

این روزها که کمی با داداشی دو ساله ات درگیرم برای از شیر گرفتنش یاد خاطره های تو.میکنم صفحه های این دفتر خاطرات رو ورق میزنم و یادم میفته و گاهی میخندم و گاهی اشک گوشه چشمم جمع میشه با خودم میگم یعنی اون روزی که پسری هم هشت ساله شده من دارم به تمام این لحظات میخندم یا اشکی گوشه ی چشمم میشینه...دخترک نازم باز هم نشد که لحظه ها و روز ها رو ثبت کنم اما امروز فرق میکنه به بهانه ی تولد تو اومدم تا بدونی پنج مهر همیشه برام بهترین خاطره رو زنده میکنه و برام چه قدر ارزشمنده و عزیز نازنینم دوستت دارم و آرزوم سلامتی و سربلندی توئه تولد تو و داداشی رو هم به مناسبت شب عید غدیر و هم یازدهمین سالگرد ازدواجمون هفده شهریور گرفتیم و خوشحالم که خوشحالتون کرد...
5 مهر 1396

از عشق بخون و از مهر بنویس...

از روزی که مدرسه تموم شد و جشن الفبا برگزار هم دلتنگ بودی برای دوستان و مدرسه هم خوشحال که دیگه نمیخواد صبح زود بیدار شی و کلی مشق بنویسی همون روز جشن الفبا خیلی اصرار داشتی منم بیام مدرسه با اینکه غیر از نماینده کلاس مادرای دیگه قرار نبود بیان که البته دو سه نفر بازم برای کمک اومدن...منم کیک سفارش دادم و آوردم مدرسه بابایی لطف کرد و اون روز رو مرخصی گرفت تا داداشی رو نگه داره و ما توی کلاس جشن کوچولویی برپا کنیم برای شما عشقا به سلامتی تموم شد اما من همچنان دغدغه ی مدرسه داشتم برات از مدیر مدرسه و کادرش کمی ناراحت و دلگیر و دلخور بودم از معلم کم و بیش انتظارات بیشتری داشتم ....از معاون فرهنگی خیلی بیشتر .... بگذریم تصمیم گرفت...
16 خرداد 1396

کاش...

  این روزا که نه کل این یک سال کاش کاش گفتنت تمومی نداشت... الان درست یک ساله که کوچ کردیم... از شهر کوچک مون گلبهار از خونه ی حیاط دارمون از باغچه و گل و درختی که تو عاشقشون بودی از گلخونه و باغ کوچکمون.... اینطوریه دیگه نباید دلبسته بود اما واقعا خداحافظی از خونه و حیاط و کوچه باغ و گلخونه ای که ما ده سال و تو دخترک با احساس مون شش سال توش خاطره ساختیم ، سخت بود سخت بود .... این روزای تابستون میگی کاش خونه ی خودمون بودیم الان کاش حیاط داشتیم کاش همون حیاط قشنگ خودمون الان بود و من و امیرعلی از صبح تا شب بازی میکردیم و به تو کاری نداشتیم کاش میتونستم مثل گلبهار برم تو کوچه با دوستام بازی کنم کاش کاش کاش... قبول داری که ا...
16 خرداد 1396
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره ی عشق می باشد