نیایش عزیزمنیایش عزیزم، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
امیرعلی جونامیرعلی جون، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

ثمره ی عشق

یه کم دور ، یه کم نزدیک !

دیدن ِ ذوق ِ تو ، خنده های از ته دلت ، دیدن اینهمـــــــــــــه شور و هیجانت باعث شد تا یه باره دیگه به دلم بگم نه و به تو آره ...       و بعدش بلافاصله ازت شنیدم که : مامان من آخه به چه زبونی از تو تشکر کنم؟ من فدای تو و زبونت و تشکر کردنت ، من فدای اون دل کوچیکت ، من قربون اون چشای پر از ذوق و شوقت ، آخه تو چه قدر شیرینی مامان..عاشقتم ... امروز با مهد رفتین اردو ، باغ وحش و کلوپ پاندا ، دو تا جایی که عاشقشون هستی ... امیدوارم بهت خوش بگذره هر چند که من از صبح ، که چی بگم از دیشب همش دلشوره دارم و دلم برات تنگه خیلی زیاد ولی سعی کردم زیاد بهش فکر نکنم ...میخوام یاد بگیرم که باید ...
6 ارديبهشت 1393

مزه پرونی !

نمیدونم مزه پرونیه یا جملات قصار یا ..، هرچی که هست کلی میخندم باهات عشقم ... ♥ میگی مامان میدونستی بابا برای ما خیلی مفیده؟ آره مامان میدونم ما خیلی به بابا نیاز داریم ولی تو از کجا فهمیدی یعنی از چه نظر میگی مفیده؟ میگی : خب من خودم درس خوندم تو دکتر شناسی این چیزا رو میفهمم دیگه !!!!!     ♥ تی وی داره یه برنامه نشون میده که مامان ِ دختره نشسته کنار تختش براش کتاب میخونه تا بخوابه ... بهت میگم ببین نیایش مامانا کنار تخت میشینن بچه ها زود میخوابن اونا هم میرن سر جاشون میخوابن دیگه مامانا که تو تخت بچه شون تا صبح نمیخوابن که ! (چند شبیه به محض اینکه میخوام از کنارت پاشم بیدار میشی چه نیم سا...
5 اسفند 1392

کادو بازی!

یکی از پر مصرف ترین چیزا تو خونه ی ما این روزا چسب نواریه ! چرا ؟ چون یکی از بازی هایی که به شدت مورد علاقه اته کادو بازیه ... اینکه هر چیزی که تو خونه است بپیچی توی جلد کادو و با چسب همه جاش رو آنچــــــــــنان بچسبونی که یه نقطه ی باز هم به قول خودت نداشته باشه اینقدر دلت میخواد هی به من و بابا کادو بدی و بگی نا قابله ! و اینکه ما هم یه چیزی رو کادو کنیم بهت بدیم و تو بازش کنی و از دیدنش کلی ذوق زده یا به قول خودت هیجان انگیز بشی با اینکه مدت ها جلوی چشمت بوده و ازش استفاده کردی ولی چون از توی کادو در اومده یه مزه ی دیگه داره برات... ما هر از گاهی برات جایزه میگرفتیم و به خاطر چندین تا کار خوبی که انجام داده بودی همین جو...
26 بهمن 1392

یــــه احساســــــــی به تــــــــــو دارم ...

از اول ماه محرم حال و هوای خاصی پیدا کردی اولش یه کمی نگران بودم که میتونم کمکت کنم درک درستی پیدا کنی یا نه چون بعضی عکس العمل هات منو نگران میکرد ولی خب بابا میگفت باید همراه اون یا من توی عزاداری های امام حسین باشی و همه چیز رو از نزدیک ببینی هر سوالی هم داشتی جواب میدیم بهت ...آخه خیلی برات سوال پیش میاد و همش چرا میگی ؟!   گاهی برا ی جواب دادن به یه سوالت کلی باید فکر میکردم که چه چیزی بگم که وقتی قراره سالها توی ذهنت بمونه لااقل اشتباه نباشه ! تو انگار از مسجد رفتن حس خوبی داشتی فقط توی روضه اوایل وقتی میدی گریه میکنیم میگفتی گریه نکن ! یه کمی ترس داشتی وقتی چراغ ها رو خاموش میکردن و صدای گریه میشنیدی ولی بعد ترش دیگه نمیگفت...
9 آذر 1392

عجـــــــــــــــب تحلیلی !

یه روز قبل از عید قربان با یه کاردستی خوشگل که خدا رو شکر به نسبت پارسالیت خیلی خیلی بهتر درست شده بود ، اومدی خونه و کلی برام تعریف کردی که گوسفند رو چه جوری قربونی میکنن!!!!!! (البته نا گفته نماند که متاسفانه یا خوشبختانه قربونی کردن گوسفند رو با جزییات تمام بعد از عروسی دیده بودی و کاملا تو ذهنت بود) خب من کلا هر جا بخوان مرغ و خروس و گوسفند و هر حیوون بیچاره ی دیگه ای رو سر ببرن فرار میکنم با چهار تا پا! ولی تو چهار چشمی ، اون شب نگاه میکردی و بعدشم با آب و تاب برا ی همه تعریف که چه جوری ....   بگذریم... امروز وقتی اومدم دنبالت دیدم دوباره با همون کار دستی اومدی بیرون از کلاس ! چیزی به روی خودم نیاوردم چون میدو...
27 مهر 1392

اول مهرت مبارک عزیز دلم

 امروز دوباره اولین روز از پاییز خوشرنگ و اول مهر بود و تو با کلی ذوق و شوق و البته خواب آلودگی رفتی مهد و خیلی خوشحال بودی خب طبیعیه همه دوستات رو دوباره دیدی و با هم کلی خوش بودین تو که مثل من دغدغه های مادرانه یا شاید حتی دغدغه های بی خودی نداری که عسلم!!! خدا رو شکر که خوش گذشته بهت امیدوارم تا آخرش سال خیلی خوبی باشه  پارسال تو همچین روزی چه حال و هوای عجیبی داشتم بدون تو تو خونه کلی گریه کردم  وقتی امروز گذاشتمت مهد و اومدم بیرون که برم یه مادر رو دیدم که همین طور که سرش رو انداخته بود پایین و داشت میرفت اشکاش رو هم پاک میکرد دقیقا همون لحظه ی یه سال پیش خودم یادم اومد و دلم میخواست ...
1 مهر 1392

تو اردکی یا غازی ؟!!!!کفتر بازی؟؟؟؟؟؟؟!!!!!

   ما که نفهمیدیم این جوجه اردکا که اینقدر بزرگ شدن اردکن بالاخره یا غاز خوش بیان؟         صداشون واقعا عجیب و غریبه یعنی صدای اردک چه جوریه واقعا ؟ وقتی صدا میدادن یه هو برگشتی گفتی: مامان آخه ببین اینا چه قدر عر عر میکنن نمیذارن من بخوابم! یعنی این تشبیه کردنت منو کشته آخه چرا عر عر حالا ؟!         من رو به اردکا: تو اردکی یا غازی؟ بابا رو به من : من غاز خوش بیانم! تو رو به من و بابا : نه بابا اینا اردکای خوش بخت ان! !!!!!!!!         واقعا هم که خوش بختن با وجود دوستی م...
14 شهريور 1392

بهانه ...

زمانی که نی نی وبلاگ برای جشنواره ی تابستونیش تبلیغ میکرد خیلی مشتاق بودم که بدونم با چه عنوانی این دفعه باید مسابقه بدیم .... روزی که مشخص شد که عنوان مسابقه ، نی نی شکمو هستش اولین عکس العملم این بود :  آخه تو اصلا شکمو نیستی دخترم ، یعنی شکمو بودن پیشکش ، غذا به اندازه ی کافی بخور برا ی من بسه هر چند که همه میگن خب به خودت رفته دیگه آخه منم زیاد نمیتونم بخورم ،هیچ چیزی رو زیاد نمیتونم بخورم  خلاصه اینکه کلا بی خیال مسابقه و عکس پیدا کردن و عکس گرفتن ازت شدم البته دلیل اصلی م برای شرکت نکردن توی مسابقه فقط شکمو نبودن تو نبود !!!!  راستش بنا به دلایلی  از نحوه ی رای گیری این مسابقه زیاد خوشم نمیاد  نمیدو...
17 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره ی عشق می باشد