نیایش عزیزمنیایش عزیزم، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره
امیرعلی جونامیرعلی جون، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

ثمره ی عشق

توی باغ آسمان

 تو چه ساده ای و من چه سخت تو پرنده ای و من درخت آسمان همیشه مال توست ابر زیر بال توست من ولی همیشه گیر کرده ام تو به موقع می رسی و من سالهاست دیر کرده ام  تو چه ساده ای و من چه سخت تو پرنده ای و من درخت آسمان همیشه مال توست ابر زیر بال توست من ولی همیشه گیر کرده ام تو به موقع می رسی و من سالهاست دیر کرده ام خوش به حال تو که می پری! راستی چرا دوست قدیمی ات _ درخت را _ با خودت نمی بری؟ فکر می کنم توی آسمان جا برای یک درخت هست. هیچ کس در ِ بزرگ باغ آفتاب را روی ما نبست. یا بیا و تکه ای از آسمان برای من بیار یا مرا ببر توی آسمان آبی ات بکار خواب دیده ام دست های من آشیان تو می ش...
30 دی 1390

آغازی و پایانی

زندگی خورشید صبح روشن است نه خدایا زندگی خندیدن است زندگی بوییدن یك عطر خوش در تمام لحظه های بودن است زندگی گاهی تمامش حیله است در نهایت باختن با كینه است زندگی گاهی پر از خندیدن است غرق لحظه های شادی بودن است زندگی گاهی نشستن در حباب یا رسیدن به یك پرواز ناب زندگی یعنی حضور واژه ها در تن شعری پر از حرف و صدا زندگی یعنی شروع و بعد تمام گفتن شعری پس از یك گفت خام زندگی از هیچ بالا رفتن است گاهي از اوج به زير لغزيدن است زندگي آواز با هم بودن است زندگي احساس با شعر گفتن است زندگي عشقي است كز آغاز آن مي توان پرواز كرد تا اوج آن...
23 ارديبهشت 1390

مهر مادری

    چشمان او چشمان من را دوست دارد جان من است و جان من را دوست دارد این خنده یعنی دستهای مهربانش آغوش من دستان من را دوست دارد این خنده یعنی درد و غم تعطیل تعطیل چون صورت خندان من را دوست دارد وقتی که می خندم به من می خندد انگار حتی لب و دندان من را دوست دارد در پاسخ این خنده های عاشقانه صدها فرشته می شود مهمان خانه جان من است و جان او را دوست دارم شادابی چشمان او را دوست دارم دنیای من در دستهای کوچک اوست  دنیای او، دستان او را دوست دارم   با گریه هایش قلب من را می فشارد من هم لب خندان او را دوست دارم برگ گلم ،گل می چکد از خنده هایش می رقصد و ...
22 ارديبهشت 1390

زندگی یعنی چه؟

شب آرامی بود   می روم در ایوان، تا بپرسم از خود زندگی یعنی چه؟ مادرم سینی چایی در دست گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا لب پاشویه نشست پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد شعر زیبایی خواند ، و مرا برد،  به آرامش زیبای یقین با خودم می گفتم:  زندگی،  راز بزرگی است که در ما جاریست زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست . . .   ادامه اش رو هم بخونید...   رود دنیا جاریست زندگی ، آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟ !!!هیچ ...
19 ارديبهشت 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره ی عشق می باشد