نیایش عزیزمنیایش عزیزم، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه سن داره
امیرعلی جونامیرعلی جون، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

ثمره ی عشق

دوسِتون دارم...

دخترکم...چیزی به شش ساله شدنت نمونده دیگه ....هفتاد و یک ماهه هستی ! خیلی حس بزرگی داری و واقعا خوشحالی از اینکه با شش ساله شدنت صاحب یه برادر هم میشی .... حس و حال تو واقعا به آدم انرژی مضاعف میده وقتی میای و دست می ذاری رو شکمم و با داداشی حرف میزنی و اونم زیر دستت تکون میخوره و یه هو چشای تو از شادی برقی میزنه و میخندی انگار بزرگ ترین نعمت ها رو دارم ....انگار که نه قطعا دارم... این روزا همش فقط دارم خدا رو شکر میکنم و ازش میخوام این نعمت رو به همه زنان سرزمینم مخصوصا اونایی که از جون و دل مشتاق داشتن همچین تجربه ی دلنشینی هستن ، عطا کنه و خودش تا آخرش و تا همیشه کنارشون باشه.....الهی آمین   دختر خوب...
8 شهريور 1394

این روزها که میگذرد...

روزها و شب ها دارن پشت سر هم میگذرن...چه قدر دلتنگ اینجا بودم و هستم ....دلتنگ نوشتن ، دلتنگ دوستای وبلاگی ،دلتنگ نوشتن از لحظه لحظه ی خاطره های ریز و درشت و عکسای جور واجور... دلم میخواد بنویسم ولی هر چی فکر میکنم میبینم چه قدر جا موندم از تموم ِ لحظه هایی که می شد ثبتشون کنم و نشد و نکردم!! دلایل مختلفی داشت ! ولی بدون ، دخترکم تمام لحظه های قشنگی که با هم داشتیم توی این روزهایی که گذشت توی خاطرم برای همیشه موندگاره و البته خب روزهایی هم بود که خستگی و ناراحتی و نگرانی و غصه داشتیم که فراموش بشه بهتره ! خیلی چیزهایی بود که دلم میخواست مثل اون موقع ها تند و تند بیام و برات اینجا ثبتشون کنم ببخش که نشد ولی خب کلی عکس داریم که ب...
22 مرداد 1394

مامانای گل همه لحظه هاتون مبارک

دختر که داشته باشی انگار خودت را با دست خودت پرورش میدهی...انگار مادری را از کودکی تجربه میکنی... دختر است ، از کودکی آفریده شده برای مادری ، آن هنگام که عاشقانه موهای عروسکش را شانه می زند و قربان صدقه های مادرانه اش را نثار عروسکش میکند ، لالایی برایش میخواند و به رویش میخندد.... دختر است، آفریده شده تا از کودکی از عزیزانش مراقبت کند ... آن هنگام که خسته از مشغله های روزانه هستی و کنارت می نشیند و با دستهای کوچکش نوازشت میکند، به چشمانت خیره می شود و میگوید : مامان چرا خوشحال نیستی؟! دختر که داشته باشی باید غمت را پنهان کنی ، بغضت را فرو بری و بخندی، راحت با غمت می شکند ...او مادر آینده است باید یاد بگیرد صبور باشد و آرام... هن...
21 فروردين 1394

شوق رویش ...

روزهای آخر این سال هم مثل همیشه مثل همه سال های گذشته مثل برق دارن میگذرن و همه در تکاپو ...    خب روزهای پایانی سال ما یه کمی با سالهای گذشته فرق میکنه...از روزی که فهمیدی داری خواهر میشی تا الان که به خاطر بد حالی های وقت و بی وقت من پشیمونی از آرزوت! هی میخوام بیام و بنویسم نمیشه!   روزی که فهمیدم خدای مهربون برای دومین بار درست توی همون ماه (بهمن) که تو رو بهمون هدیه داد ، دومین هدیه اش رو هم برام فرستاده حس عجیبی داشتم و جالب ترش این بود که درست فردای اون روز بدون اینکه اصلا خبر داشته باشی ولی انگار روحت خبر دار بود و صبح که بیدار شدی گفتی خواب دیدم یه خواب خوب ...خواب دیدم خواهر دار شدم خواب دیدم من...
26 اسفند 1393

حس ناب مادری...

میلاد گل یاس نبی اکرم مبارک از حس ناب مادری ام می گویم: می بوسمش......می خندد می خندد........ زندگی جاری می شود به چشمانم که خیره می شود.......معصومیتش مرا تا آسمانها می برد گریه که می کند ..........قلبم تکه تکه می شود باز ، عاشقانه می بوسمش............چه شیرین می خندد  می خوابد اما ......دلم برایش تنگ می شود . .  . باز هم واژه کم می آورم برای توصیفش عجیب احساسی است......احساس ناب مادری خدایا شکرت که طعم ناب این حس زیبا را به من چشاندی شُکر به خاطر این همه شهد و شِکر بهشت در دست مادر بود  به دنیا که آمدیم مادر بهشت را زمین گذاشت تا ما را در آغوش بگیرد و حالا...
22 ارديبهشت 1391

میم مثل مادر ...

  کاشکی می شد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم  چقدر مثه بچگی هام لالایی هاتو دوست دارم  سادگی ها تو دوست دارم ، خستگی ها تو دوست دارم  چادر نماز و زیر لب خدا خدا تو دوست دارم   کاشکی رو تاقچه ی دلت آینه و شمعدون می شدم  تو دشت ابری چشات یه قطره بارون می شدم کاشکی می شد یه دشت گل برات لالایی بخونم  یه آسمون نرگس و یاس تو باغ دستات بشونم  بخواب که میخوام تو چشات ستاره هامو بشمارم  پیشم بمون که تا ابد دنیا رو با تو دوست دارم دنیا اگه خوب ... اگه بد ... با تو برام دیدنیه باغ گلای اطلسی ، با تو برام چیدنیه مـــــــــــــــادر ... ...
23 شهريور 1390

دست نوشته نیایش و بابایی برای مامانی

مامانی جونم سلام البته من هنوز یاد نگرفتم بگم سلام ولی خب تو که میدونی من با چه ادا و اطواری سلام میکنم که تو هم همش قربون صدقه ام میری به هر حال سلام ممنون که گذاشتی منم اینجا بنویسم هر چند وبلاگه خودمه مثلا...    ولی الان میخوام با کمک بابا برای تو بنویسم چون این همه مدت تو برام نوشتی خسته شدی بابایی بهم گفته فردا روز مادره، من که اول نفهمیدم چی گفت. وقتی گفت فردا روز مادره... من گفتم مامانی؟بابا گفت آره فردا روزه مامانه باید دختره خیلی خوبی باشی و لااقل فردا دیگه خسته اش نکنی همش بوسش کنی نازش کنی گفتم بوووو...............نا......نا....... گفت آره دختر بابا، نازش کن بوسش کن تا خستگیهاش در بره ماما...
2 خرداد 1390

مامان عجول

نیایش جون از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون همیشه خیلی دلم می خواست بچم دختر باشه البته اون موقع که فهمیدم دارم مادر میشم واقعا فقط آرزو کردم سالم باشی ولی الان که تو رو دارم خدا رو هزار بار شکر میکنم که تو دختر ناز رو به من داده حالا اینا رو گفتم که بگم من اینقدر دوست داشتم لباسای خوشگلی که داشتی و لباسای لختی رو تنت کنم که تو روز برفی و در حالی که برات بزرگه لباس و هنوز ۳ ماهت هم نشده و نمیتونی حتی خودتو نگه داری و می افتی این لباس رو که تو عکس میبینی تنت کردم ببینم چه شکلی میشی و ازت عکس بگیرم این لباس رو عمه برات گرفته بود با کلی لباسای دیگه که همش برا تابستون خوبه و وقتی بزرگ بشی حالا دیدی من چه قدر عجول...
4 ارديبهشت 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره ی عشق می باشد