کسی چه میداند؟!
کسی چه می داند شاید... این قدر ، همدیگر را دوست نمی داشتیم  ...
خوش به حالت ...
یه ساعتی میشد از خواب بیدار شده بودی اما همین طور بی مقدمه اومدی پیشم و گفتی : مامان دایی علی رو می شناسی؟! گفتم : آره معلومه که میشناسم داداشمه دایی علی ِ تو ... گفتی: من با دایی علی اسب سواری کردم اون منو سوار اسب کرد خودشم سوار شده بود (فکر کردم حتما خواب دیدی )گفتم:چه خوب کی مامان ؟کجا؟ گفتی: دیروز ،دیشب ،که رفته بودیم پارک باهام بازی میکرد... (یاد اون عکست افتادم که با دایی علی رو اسب گرفتی تو پارک، با خودم گفتم شایدم یاد اون عکس افتادی هر چند که جلو چشم هم نیست و تو ی آلبومته) گفتم : آها خوب بود؟ دوست داشتی؟ گفتی : آره خیلی یعنی بازم میاد منو سوار اسب کنه باهام بازی کنه بازم میاد؟ (بغض کردم بی اختیا...
یک سال در اندوه نبودش بگذشت...
روزگاری سر شد اما، رفتنت باور نشد بی حضورت چشمه هم، همتای چشم تر نشد رفته ای ،با خود سر و سامان ما را برده ای دل صبوری می کند اما غمت کمتر نشد برادرم ، حالا یک سال میگذرد از شبی که آخرین نگاهت را به یاد می آورم ،از شبی که می توانست یکی از بهترین شب های با هم بودنمان باشد اگر نمیرفتی... کاش نمیرفتی ،که رفتنت بازگشتی نداشت و چه ناباورانه بود در سوگ نشستن ما و چه سخت است برایم گفتن از مرگِ تویی که هنوز باور ندارم دیگر نیستی ، هیچگاه نمیخواهم نبودت را باور کنم... هنوز هم با یاد تو به خواب می روم و به امید در خواب دیدنت، تا بلکه بتوانم از لحظه های دلتنگی گذر کنم ، خاطراتت همی...
تولدت...
از سر دلتنگی...
تنها اوست که می ماند...
هرگز گمان مبر که ز یاد تو غافلم...گر گشته ام خموش خدا داند و دلم
از بـس کـه گـریـه کـردهام ایـنجـا بـرای خـود... دارم جـوانـه میزنـم از گـونـههـای خـود
اربعینت آمد ،اما رفتنت باور نشد بی حضورت چشمه هم ،همتای چشم تر نشد رفته ای ، با خود سر و سامان ما را برده ای دل صبوری میکند، اما غمت کمتر نشد ...