خوش به حالت ...
یه ساعتی میشد از خواب بیدار شده بودی اما همین طور بی مقدمه اومدی پیشم و گفتی : مامان دایی علی رو می شناسی؟!
گفتم : آره معلومه که میشناسم داداشمه دایی علی ِ تو ...
گفتی: من با دایی علی اسب سواری کردم اون منو سوار اسب کرد خودشم سوار شده بود
(فکر کردم حتما خواب دیدی )گفتم:چه خوب کی مامان ؟کجا؟
گفتی: دیروز ،دیشب ،که رفته بودیم پارک باهام بازی میکرد...
(یاد اون عکست افتادم که با دایی علی رو اسب گرفتی تو پارک، با خودم گفتم شایدم یاد اون عکس افتادی هر چند که جلو چشم هم نیست و تو ی آلبومته)
گفتم : آها خوب بود؟ دوست داشتی؟
گفتی : آره خیلی یعنی بازم میاد منو سوار اسب کنه باهام بازی کنه بازم میاد؟
(بغض کردم بی اختیار و اشک توی چشمام جمع شد )اما سعی کردم جوابی بهت بدم نمیدونستم چی باید بگم ولی گفتم: آره مامان ، میاد هر وقت تو بخوای میاد و باهات بازی میکنه و همیشه تو رو می بینه ولی تو یا من نمی تونیم ببینیمش هر کی که بره پیش خدا مثل خود خدا دیگه نمی تونیم ببینیمش ولی میتونیم وقتی دلمون تنگ میشه بهش فکر کنیم و درکش کنیم و حسش کنیم ...
رفتی ...
فکر کردم حرفام رو نفهمیدی...یا شایدم ناراحت شدی ...نمیدونستم درست گفتم بهت یا نه
برگشتی در حالی که یه ذره بین (که قبلا مال بابایی بود و داده بودش به خودت) توی دستت بود...
ذره بین رو چسبوندی به چشمت و در حالی که بالا رو نگا میکردی گفتی ولی با این که می تونم ببینم هم دایی علی رو ، هم خدا رو!! ببین...
فقط تونستم بگم
خوش به حالت که میبینیشون
...