خاکِ خوشبخت...
سر تا پای خودم را که خلاصه میکنم می شوم قد یک کف دست خاک که ممکن بود یک تکه آجر باشد توی دیوار یک خانه، یا یک قلوه سنگ روی شانه ی یک کوه، یا مشتی سنگ ریزه تهِ تهِ اقیانوس ...
یا حتی خاک یک گلدان باشد،همین گلدان ِ پشت پنجره...
یک کف دست خاک ، ممکن است هیچ وقت هیچ اسمی نداشته باشد و تا همیشه خاک باقی بماند، فقط خاک...
اما حالا یک کف دست خاک وجود دارد که خدا به او اجازه داده نفس بکشد ،ببیند، بشنود، بفهمد،جان داشته باشد...
یک مشت خاک که اجازه دارد عاشق بشود ، انتخاب کند ، عوض بشود ،تغییر کند.
وای خدای بزرگ ، من چه قدر خوشبختم ، من همان خاک انتخاب شده هستم ،همان خاکی که با بقیه خاک ها فرق دارد...
من آن خاکی هستم که توی دست های خدا ورزیده شده ام و خدا از نفسش در آن دمیده ، من آن خاک قیمتی ام...
حالا میفهمم چرا فرشته ها آن قدر حسودی شان شد...
اما اگر این خاک، این خاک برگزیده ، خاکی که اسم دارد ، قشنگ ترین اسم دنیا را ،
خاکی که نور چشمی و عزیز دردانه ی خداست...
اگر نتواند تغییر کند ، اگر عوض نشود ، اگر انتخاب نکند ، اگر همین طور خاک باقی بماند....
اگر آن روز که قرار است برگردد و خودش را تحویل ِ خدا بدهد ، سرش را بیندازد پایین و بگوید :
ای کاش خاک بودم....
این وحشتناک ترین جمله ای است که یک آدم می تواند بگوید، یعنی اینکه حتی نتوانسته خاک باشد چه برسد به آدم !
یعنی اینکه...
خدایا دستمان را بگیر و نیاور آن روزی را که هیچ آدمی چنین بگوید...
عرفان نظر آهاری