نیایش عزیزمنیایش عزیزم، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
امیرعلی جونامیرعلی جون، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

ثمره ی عشق

عکس هایی از 18 و 19 ماهگی نیایش

این عکس از همون مواردیه که خودت همش میگی این لباس یا اون لباس رو میخوای بپوشی وخودت انتخاب کردیش.... این این ....قربون ژست گرفتنت بشم     خیلی قشنگ تر از این عکس نا نای میکنی ولی من نتونستم عکس بگیرم ازت                   ...
21 ارديبهشت 1390

شیرین واژه های دخمل 19 ماهه من

کوچولوی نازم از همون یک سالگی ات دیگه معنی همه کلمه ها رو متوجه میشدی البته قبلش هم خیلی از حرف هامون رو میفهمیدی فقط نمیتونستی بگی مثلا اگه بهت میگفتم کاسه رو بده میفهمیدی کاسه کدومه ،بشقاب کدومه یا خیلی چیزای دیگه رو کاملا میفهمیدی فقط نمیتونستی بگی ولی کم کم که واژه های جدید یاد میگرفتی و با اون صدای بامزه تکرار میکردی کلی ما رو ذوق زده میکردی علاوه براون واژه هایی که از 14، 15 ماهگی میگفتی که برات نوشتم تو پست های قبلی ، هر روز کلمات جدید یاد میگرفتی.......        این کلمات رو هم به تدریج یاد گرفتی و تا الان می گی: نانی(نیایش) هر وقت ازت میپرسیم اسمت چیه میگی نانی بع...
21 ارديبهشت 1390

زندگی یعنی چه؟

شب آرامی بود   می روم در ایوان، تا بپرسم از خود زندگی یعنی چه؟ مادرم سینی چایی در دست گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا لب پاشویه نشست پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد شعر زیبایی خواند ، و مرا برد،  به آرامش زیبای یقین با خودم می گفتم:  زندگی،  راز بزرگی است که در ما جاریست زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست . . .   ادامه اش رو هم بخونید...   رود دنیا جاریست زندگی ، آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟ !!!هیچ ...
19 ارديبهشت 1390

یک سال دیگه هم گذشت

سال 89 هم با همه خوبی ها و بدی هاش داره تموم میشه و فردا وارد سال جدید میشیم سال تحویل ساعت 2:50دقیقه نصفه شبه خدا کنه اون موقع بیدار شده باشی تا سال تحویل امسال هم 3 تایی با هم باشیم آخه همیشه شبا برا شیر خوردن بیدار میشی عزیزکم دلم میخواد با اون دل پاک و کوچولوت دعا کنی تا این سال جدید سال خیلی خوبی برا همه باشه من که خیلی خوشبختم که تو وبابایی رو دارم قدر هر دوتاتون رو میدونم شما که همیشه خوب بودین منم سعی میکنم امسال بهتر از همه سالهای قبل باشمبا آرزوی سلامتی برا تو وهمه بچه ها این صفحه آخر سررسید خاطرات رو به پایان میبرم... به نظر من بهترین دعا همون دعای سال تحویله خیلی دوست دارم این دعا رو: یا مقلب القلوب والابصار ...
18 ارديبهشت 1390

فروردین 90

امسال عید یکم تنها تر از قبل بودیم ،مامان جون اینا(مامان من) و خاله اینا رفتن سفر و ما نتونستیم بریم به خاطر کار بابا و البته چیزای دیگه که برات نوشتم تو دفتر خاطراتت همون موقع،البته مامان و بابای بابایی بودن و با هم یه سفر یه روزه رفتیم و خیلی خوش گذشت  ولی  در کل عید نوروز امسال خیلی سخت و دیر گذشت ... وقتی روز 12 فروردین مامان جون اینا اومده بودن واقعا دلم براشون خیلی تنگ شده بود و دیگه داشت گریه ام می گرفت هیچ وقت اینقدر مدت طولانی نشده بود مامانم رو نبینم بگذریم روز 5 فروردین90 که 18 ماهت هم تموم میشد رفتیم با هم تا نیشابور ، هوا خیلی خوب بود و با مامان جون و بابای بابایی رفتیم و خوش گذ...
18 ارديبهشت 1390

17 ماهگی نیایش

دختر نازنینم 17 ماهت که بود دیگه 8 تا دندون داشتی و خیلی بامزه کلمات رو میگفتی ، خیلی بامزه کتاب میخوندی یه صداهایی از خودت در می آوردی مثلا داری میخونی البته الان هم همون جوری هستی ولی با مزه تر ...خیلی کارایی میکردی که همه مخصوصا من ذوق میکردم کلی مثلا میرفتی پایین کتابخونه وامیستادی و با دستت اشاره میکردی به بالا و میگفتی با....با.....آبو...آبووو...یعنی میخواستی در کتابخونه رو باز کنم و آلبوم رو بهت بدم این در حالی بود که فقط یکی دو بار دیده بودی من از اونجا آلبوم بر میدارم ،عاشق آلبوم دیدن بودی و هستی البته الان که دیگه دستم رو میگیری و میکشی هر جا میخوای تا هر چی میخوای بهت بدم،تو آلبوم هم عکس همه رو تشخیص میدادی و میگفتی...
17 ارديبهشت 1390

شیرین زبون 13 ماهه مامان

دخترم وقتی هنوز 12 ماهت تموم نشده بود شیرین کاری هات دل من و بابایی رو میبرد دختر باهوشی بودی و هستی همیشه حس میکنم جلو تر از سن خودت رفتار میکردی وقتی مامان و بابا میگفتی دلمون میخواست به جای جواب دادن بهت همش بغلت کنیم و بچلونیمت همین کار رو هم میکردیم البته بابا بیشتر آخه شیرین زبونی گلم... خیلی از حرفا رو از همون یک سالگی میفهمیدی و مفهوم کلمات رو خوب درک میکردی فقط نمیتونستی همشو به زبون بیاری ولی خیلی از مفاهیم رو درک میکردی    وقتی بهت میگفتم نی نی رو بیار بذار تو تاب میرفتی عروسکت رو می آوردی و سعی میکردی بذاریش تو تابت و همش میگفتی نی نی، تا ،تا...      بهت میگفتم برو پوشک رو ...
16 ارديبهشت 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره ی عشق می باشد