فروردین 90
امسال عید یکم تنها تر از قبل بودیم ،مامان جون اینا(مامان من) و خاله اینا رفتن سفر و ما نتونستیم بریم به خاطر کار بابا و البته چیزای دیگه که برات نوشتم تو دفتر خاطراتت همون موقع،البته مامان و بابای بابایی بودن و با هم یه سفر یه روزه رفتیم و خیلی خوش گذشت ولی در کل عید نوروز امسال خیلی سخت و دیر گذشت ... وقتی روز 12 فروردین مامان جون اینا اومده بودن واقعا دلم براشون خیلی تنگ شده بود و دیگه داشت گریه ام می گرفت هیچ وقت اینقدر مدت طولانی نشده بود مامانم رو نبینم بگذریم روز 5 فروردین90 که 18 ماهت هم تموم میشد رفتیم با هم تا نیشابور ، هوا خیلی خوب بود و با مامان جون و بابای بابایی رفتیم و خوش گذشت ازت عکس گرفتم خودم، برات اینجا میذارم عزیزم
دیگه تو عید بیشتر میرفتیم پارک، یا تو خونه بودیم تا روز 13 که همگی با هم رفتیم ١٣ به در و چشت روز بد نبینه هر 3 تامون بدجوری سرما خوردیم، اول بابا و بعد من و بعد هم تو ...خیلی بد بود منم 3 تا آمپول چاق خوردم تا خوب بشم ،بمیرم برات که تو هم خیلی لاغر شدی سر اون آنفولانزای بد،یک کیلویی لاغر شده بودی ،واکسن 18 ماهگی ات رو هم با تاخیر 28 فروردین زدیم و گل نازم خیلی درد کشید .بر عکس واکسن یک سالگی سر این یکی خیلی اذیت شدی و اذیتم کردی ...بمیرم برات که یک روز کامل نمیتونستی راه بری فقط یا خوابیده بودی یا نشسته جرات نمیکردی پات رو زمین بذاری و همش میگفتی تَدی تَدی یعنی ترسیدم...ولی خب خیلی اون یکی دو روز آروم بودی و شیطونی نمیکردی، همش میگفتم چی میشد مریض نباشی ولی مثل دخترای خوب یه گوشه بشینی و شیطونی نکنی...خدا هیچ بچه ای رو مریض نکنه الهی آمین.....
عکس های مقبره خیام رو تو پست بعدی می ذارم ....
تو این عکس پایین همون روزی که واکسن 18 ماهگیت رو زده بودی خودم تنهایی بردمت و بعدشم بردمت پارک رو به رو مرکز بهداشت تا یه کم حال و هوات عوض بشه و یادت بره دردش بمیرم هر وقت یادم میفته چه جوری گریه میکردی دلم کباب میشه برات عزیزم ولی خب خدا رو شکر رفت دیگه تا 6 سالگی...