مگه میشه باشی و تنها بمونم ....
این روزای زمستونی مون ، که غیر از بلندی شباش و کوتاهی روزاش ، آنچنان شباهتی به زمستون هم نداره ، رو بیشتر با هم میگذرونیم...غیر از سه یا چهار ساعتی که شاید هر روز توی مهد بگذرونی اونم به میل و خواست خودت بقیه لحظه های یه روز رو با همیم ...
عاشق عکاسی کردنی این روزا ...یعنی واقعا چیزی نیست که دوست نداشته باشی ازش عکس بگیری و من نمیدونم اصلا چه جوری باید این حست رو توصیف کنم ... البته بابا میگه خب وقتی مامان ِبچه مدام در حال عکس گرفتن از بچه و کاراش باشه اونم دلش میخواد از چیزایی که براش مهمه عکس بگیره دیگه ...خب راست میگه دیگه منم باید به اون چیزایی که برای تو مهم و جالبه احترام بذارم !حالا میخواد یه پر نارنگی کوچولو باشه یا دو تا قارچ به هم چسبیده یا یه دونه انجیر خشک یا یه یخ یا حتی لقمه غذایی که خودت درستش کردی و یا....
مهم اینه که این روزا همش ازهمه چی میخوای عکس بگیری! (عکسا در ادامه!)
کاردستی درست کردن رو خیلی دوست داری....عاشق نقاشی کشیدنی....حباب بازی رو که دیگه نگو خیلی خیلی دوست داری و من هنوزم نتونستم یه مایع مناسب برات درست کنم که یه عالمه حباب بتونی بسازی و عشق کنی ...(عکس ها در ادامه!)
و البته کتاب خوندن و شعر ساختن رو هم خیلی دوست داری مخصوصا اگه از خودمون کلمه ای یا عبارتی می سازیم و مخصوصا وقتی کلمه های عجیب و غریب توش جا بدیم که دیگه کلی میخندی و همش میگی مامان بیا بازم کلمه های با مزه بگیم ...
گاهی انجام کارای جور واجور خونه هم برات سرگرمی لذت بخشی میشه....البته نه همیشه بستگی به حال و احوالت داره ولی اگه بخــــــــــوای اونقدر خوب و بی عیب ، خونه داری ! میکنی که خودمم گاهی یادم میره فقط پنج سالته!!!
گاهی اوقات که من مشغول کار خودم هستم میای پیشم و میگی بیا باهام بازی کن تمام سعی ام رو میکنم که هر جور شده اگه قراره توی آشپز خونه باشم تو رو هم همون جا سرگرم کنم و تو هم واقعا لذت میبری و کارای مختلفی انجام میدی ولی خب اونا رو بازی به حساب نمیاری معمولا و بازم میگی باهام بازی کن امروز باهام بازی نکردی مامان!
یکی از کارای جالبی که میکنی که توجه ام بهش جلب شد تازگی این بود که با هر صدایی که می شنوی سعی میکنی حرکات مشابه اون آهنگ صدا رو در بیاری شاید بهتر باشه اینجوری بگم مثلا داشتم سیب زمینی رنده میکردم که دیدیم با هر بار بالا و پایین شدن تن صدای رنده کردنم داری حرکات مختلفی رو جلوی آیینه از خودت در میاری ...یا مثلا همین صدای کیبورد وقتی دارم تایپ میکنم ...یا با صدای کوبیدن میخ یا حتی وقتی داشتم گوشت کوبیده درست میکردم !!!البته رنده رو بیشتر از همه دوست داری یعنی وقتی دارم رنده میکنم هر جا باشی میای و هی تکون تکونی به خودت میدی و خنده من رو که میبینی و همکاری م رو ،خودت هم خوشت میاد....
همیشه اینکه چه جوری لحظه هات رو پر کنم برام دغدغه است ولی گاهی دیگه واقعا مجبورم دست به دامن همون جعبه ی جادویی معروف بشم! خب البته از حق هم نگذریم گاهی برنامه های جالب و آموزنده ای هم داره که واقعا خودم هم خوشم میاد ببینم...
یه روز که مشغول تماشا بودی نمیدونم چی شد که هوس کردم همه کار رو تعطیل کنم بیام باهات تلویزیون تماشا کنم نشستم کنارت وباهات خندیدم باهات تعجب کردم ....سعی کردم با حس یه کودک اون برنامه رو تماشا کنم که دیدم اونقدر خوشحال شدی و داری لذت میبری که انگار یه هدیه غیر منتظره گرفتی!
من تا حالا خیلی وقتا باهات به تماشای کارتون یا فیلم و سی دی نشسته بودم ولی وقتی اون روز این حس رو در تو دیدم تازه فهمیدم من همیشه وقت نگاه کردن برنامه ها شاید تمام ذهنم مشغول پیدا کردن خطاها و اشتباهای اون برنامه است درگیر این که واقعا مناسب سن تو هست؟!!چه کار کنم مادرم دیگه....
حالا دیگه چند تا برنامه ای هست که با هم نگاه میکنیم مثل ماجراهای اندی و کیپ -سفر به حیات وحش- که واقعا هر دومون لذت میبریم....
به دنبال دیدن این جور برنامه ها و خوندن کتاب هایی از این دست که ماجراجویی و سفر به جای جای این دنیای بزرگه حالا یکی از آرزوهای بزرگت سفر دور دنیــــــــــا شده....
سفر به قطب، سفر به قاره ها،دیدن اقیانوس ها،سفر به ...حتی کره ی ماه!
عاشق تلسکوپی و آرزوی داشتنش رو داری -تو برنامه هست عزیزم-
خوشحالم که اینقدر کتاب خوندن رو دوست داری و حتی دلت میخواد هر چه زودتر خوندن و نوشتن رو یاد بگیری و خودت کتاب بخونی...هر چند که به خاطر پنج روزی که دیگران اسمش رو میذارن دیر به دنیا اومدن !! _وگرنه تو دو هفته هم زودتر به دنیا اومدی_ به خاطر اینکه تولدت پنج مهر هست یه سال دیرتر مدرسه میری ....
اما من فکر میکنم اینجوری خیلی بهتره از کسایی که تجربه اش رو داشتن اینطور شنیدم که بچه هاشون دوران مدرسه ی بهتری رو در آغاز ِ این زمان حساس گذروندن..فکر میکنم کاملا درست باشه خب یک سال زمان زیادیه برای رشد بهتر از هر نظر...
به لطف یکی از دوستان هم با کتابخونه ای آشنا شدیم که محیط جذابی برای بچه ها داشت در واقع کتابخانه تخصصی کودکه و تو هم که عشق ِ کتاب ..نمی دونستی چه جوری از این کتاب خونه سیر بشی....
روز اولی که رفتیم رو میگم ....پر از حس خوب بودی و همش این طرف و اون طرفش میچرخیدی و کلی کتاب بر میداشتی که من همه اینا رو دلم میخواد بخونم....عضو شدی و از اینکه یه کارت عضویت اون شکلی داری که عکست هم روشه کلی به خودت بالیدی....
این روزای زمستون -که خب گفتم شاید فقط اسم زمستون رو دنبالش میکشونه و آدم نمیدونه خوشحال باشه یا ناراحت...خب البته که باید دلتنگ و ناراحت بود دلتنگ برف و بارون - دست به دعا برداشتیم بلکه قطره ای ...ذره ای ....خدایااااا....
چپ و راست سراغ برف رو از من میگیری؟!!!میگم آخه مامان من از کجا بدونم کی برف میاد؟گوشت به این حرفا نیس که میگی من برف میخوام من نمیدونم من برف میخوام بریم یه جایی که برف میاد ...
چی بگم ما هم برف میخواییم به خدا ...خدایا نظری به حال ما کن...
دلمون رو فعلا به کار دستیش خوش کردیم!
تو شبای بلند آخرای پاییز بود که بابا هوس کرده بود فیلم های کوچولویی هات رو تبدیل کنه و از توی اون همه فیلم که گرفتیم بخش هاییش رو جدا کنه و به قولی فیلم بسازه _الان که دیگه اینقدر سرش شلوغه که گاهی برای نهار هم نمیاد و تو دوباره بهانه گیری هات برای با بابا غذا خوردن شروع میشه_ اون فیلم ها رو که مینشستی و با بابا زیر و روشون میکردی مال قبل از سه سالگیت بود و چه قدر ازشون تاثیر میگرفتی ....
دوباره شده بودی یه نی نی کوچولوی دوست داشتنی که مخصوصا بلدم نیس حرف بزنه....اینکه سعی میکردی در حالی که همه کلمه ها رو خوب بلدی اشتباه بگیشون خیلی با مزه شده بود و البته گاهی صبری جمیل میخواست همراهی با تو ی بزرگ ِ کوچک!!!!
ولی مرور روزها و سال های گذشته تلنگری بود برام که از تک تک لحظه های با هم بودن لذت ببریم نهایتِ لذت رو ببریم ... این لحظه های ناب و قشنگ زندگی، این لحظه های منحصر به فرد هیچ وقت تکرار نخواهد شد...
توی روزهای پاییزی که گذشت یک بار و البته برای اولین بار به سینما رفتی برات تجربه ی جالبی بود ، هم سینما رفتن برای اولین بار که خاله ی مهربونت دعوتمون کرد و با اونا بودن باعث شد بیشتر بهمون خوش بگذره و هم تئاتر که چند وقته پیش رفتیم و اونم در کنار دوستای گل لذت بخش تر شده بود برای همه مون...شاید مفهوم حرف ها و دیالوگ های نمایش رو خوب متوجه نشدی چون هر از گاهی ازمن می پرسیدی چی گفتن منظورش چی بود چرا اینکار رو دارن میکنن؟اینی که گفت یعنی چی ...ولی حرکات اون بازیگر ها ،همین زنده بودنش همین موسیقی هاش براتون خیلی جالب بود . به هر حال اولین تجربه ات از اون فضا ها بود ...خوشحالم که بهت خوش گذشت...
رفتن به باغ وحش هم گرچه تجربه اولت نبود ولی انگار توی دنیای پنج سالیگت مزه بهتری داشت خیلی برات فرح بخش و به قول خودت جالب انگیز بود -دیدن حیوونا اون قدر از نزدیک - همش میگفتی وای اینو ببین وای اونو ببین...خوشحالم که لحظه های خوبی بود...
مدتی هست دوباره که داری سعی میکنی توی اتاق خودت بخوابی و هر صبحی که از خواب بیدار شدی و توی اتاقت بودی یه ستاره بچسبوی به گل صورتی روی کمد تا ده تا بشن و با هم بریم جایزه بخریم...با اینکه تمام سعی ات رو میکنی اما بازم نیمه شب بیدار میشی و میای توی اتاق ما و من هنوزم که هنوزه دلیل بیدار شدن نیمه شب تو رو کشف نکردم!!!
شبا میام پیشت میمونم تا خوابت ببره ...بعضی وقتا هنوز پر انرژی هستی که میای تو رختخواب ...داشتی همین جور وول میخووی و چشات یه جوری باز بود که خیال کردم تا صبح میخوای بیدار بمونی ! که گفتی مامان ببین چند گالری انرژی مثبت دارم ....
وقتی این مزه پرونی ها رو میکنی واقعا از اینکه لذت میبرم میخندم ولی تو از خنده های ما بعد از شیرین زبونی هات ناراحت میشی نمیدونم چرا !
بگذریم نوبت کتاب خوندن میشه و میگم دو تا کتاب انتخاب کن تا قبل از خواب برات بخونم میگی سه تا ....یه جوری میگی که هر کی باشه دلش آب میشه برات ! انگا رکه مد ها ست کسی برات کتاب نخونده...جالبه اگه بگم سه تا کتاب بیار دوباره با همون لحن ملتمسانه میگی چهار تا ...نمیشه چهار تا ...خلاصه حرف حرف توئه
از عدد کتابا که بگذریم اتفاق جالب دیگه ای میفته ...اینکه چند تا کتاب رو میاری و بهم میگی تو کدوم رو انتخاب میکنی و بعد از اینکه من یکی یا دو تا رو میگم ....تو میگی ولی نظر من این یکی دیگه است!!!
بهت میگم خب چرا دیگه از من میپرسی نمیشه از اول خودت انتخاب کنی ؟میگی نه آخه دوست دارم نظر تو رو هم بدونم بعد بگم کدوما رو نخونی برام!!!!!!
بعد از پروژه لطیف و دوست داشتنی کتاب خوندن تازه وقتی چراغ خاموش میشه نوبت میرسه به حرف زدن....
.بهم میگی مامان میدونی من چرا میخوام تو بیای پیشم شبا بمونی ؟ میگم چرا ؟ میگی آخه یه حرفایی دارم که خصوصیه باید همین موقع بهت بگم...من فدای حرفای خصوصیت بشم عزیزم بگو بهم چی میخوای بگی ...میگی الان که چیزی یادم نمیاد ولی بعضی شبا که یادم بیاد میگم ...
البته راست میگی ....میگی بهم واقعا ....یه شبی که داشت خوابمون می برد یه هو گفتی مامان الناز -دوست مهدت-دختر خوبیه همیشه وقتی میگم من میخوام تو بازی مامان بشم تو بچه ام باش هیچی نمیگه ولی دوستای دیگه ام هیچ وقت نمیذارن من مامان شم ...بعد خودت میگی : مامان فکر کنم بهتره یه بارم بذارم اون مامان شه چه طوره؟
میگم :خیلی عالیه دخترم حتما اجازه بده اونم مامان شه...
قربون این حرفای خصوصی و درد دل هات
یه شب دیگه بازم همین جوری وقتی داشت خوابم میبرد یه هو گفتی میخوام یه چیزی بگم مامان ....بگو عشقم...یکی از دوستام فاطمه رو میگم خیلی زود ازم ناراحت میشه امروز یه کاری کرد که من خیلی ناراحت شدم دستبندم رو گرفته بود وقتی بهش گفتم دستبندم رو بهم بده اونو پرت کرد سمت من و بعدم روش رو کرد اون طرف و قهر کرد ....من آخه باید با همچین بچه ای چه کارکنم به نظرت؟
بعد قبل از اینکه من چیزی بگم میگی : دختر خوبیه ها من دوستش دارم مخصوصا که اسمش هم فاطمه است !ولی بعضی کاراش واقعا بد و زشته ....
یا از مربی تو ن یا پرستار مهد میگی و حرفاشون که الان بخوام بگم و بنویسم خوده اونا یه کتاب میشه واقعا!!!از تلخ هاش میگذرمو با مزه اش رو می نویسم :
اینکه میگفتی مربی مون گفته وقتی زمین به دور خورشید میچرخه شب و روز به وجود میاد !!و اینکه تو بهش گفتی نه وقتی زمین به دور خودش می چرخه شب و روز به وجود میاد ....وقتی به دور خورشید میچرخه یک سال به وجود میاد!
بعد بهت گفتم خب اون چی گفت وقتی بهش گفتی ؟
گفتی باز حرف خودش رو زد چه میدونم بابا شاید از بچگی یه چیزی رفته تو ذهنش حالا بیرون نمیاد!!!!
وقتی که توی شبا موقع خواب این چیزا رو برام تعریف میکنی سعی میکنم همین طور که توی بغلم هستی آروم باهات حرف بزنم و درکت کنم و اگه راهی به ذهنم اومد بهت پیشنهاد بدم ....شاید به خاطر همین که توی بغلمی و حتی تغییراتی که گاهی ممکنه توی چهره ام ایجاد بشه وقتی داری چیزی نا خوشایند رو برام تعریف میکنی و منم آروم دارم باهات حرف میزنم و هیچ صدایی غیر از نجواهای مادر و دختری نیست دلت میخواد فقط وقت خواب حرف بزنی ....
از تو چه پنهون منم عاشق حرف زدن موقع خوابم همیشه دلم میخواست با بابایی مثل اون سالهای اول موقع خواب کلی حرف بزنم ولی الان خیلــــی وقته که دیگه نمیشه ...
خلاصه بعد از حرف زدن و درد دل کردن نوبت قصه و لالایی میشه و با انگشتام روی پشتت نقاشی میکشم و تو یواش یواش خوابت میبره...
تازه وقتی به خواب میری من انگار از همیشه بیدار تر میشم ...من که تا چند لحظه پیشش چشمام رو از خستگی نمیتونستم باز کنم ،منی که موقع خوندن لالایی برات صدام هی کم میشه و هی تو با اوم اوم کردن و تکون تکون دادن میخوای بفهمونی بهم که درست لالایی بخونم....خوابم یه هو کجا میره نمیدونم !!!بلند میشم برم توی اتاق خودم بخوابم ولی دلم میخواد بشینم نگات کنم مخصوصا که اونطرفم یکی از فرط خستگی توی خواب عمیقه و صداش میاد!!!
میشینم نگات میکنم و نوازشت میکنم و میگم دوسِت دارم عزیز دلم مگه میشه باشی و تنها بمونم ...
بغلم کردی چشای درشتت رو تو چشام دوختی و میگی : مامان میدونستی شما گنجین؟
تو بغلم فشارت میدم و بوسه بارونت میکنم و میگم تو هم گنج زندگی ما هستی عزیزم عاشقتم
این لحظه های عاشقانه رو با تو خیلی دوست دارم
کار دستی گل نرگس با شونه ی تخم مرغ
با خمیر بازی و پوست پسته
کاردستی با پیپ پاکن که میشه به هر کلی درشون آورد
یه تاب با چوب بستنی
جا قلمی که درست کردیم بردی مهد
این زنبورا از ذهن خودت تراوش کرده ظاهرا که کسی بهت یاد نداده
این عکسا هم که اگه پست رو خونده باشین متوجه میشین
این تکه یخ رو موقع تمیز کردن فریزر برداشتی و دوباره طبق معمول عکس بگیرم عکس بگیرم شروع شد و میگفتی این دیگه شکل عصاست خیلی جالبه
راستی یادم رفته بود بگم اواسط پاییز بود فکر کنم که برا ی اولین بار صخره نوردی و نردبان معلق رو تجربه کردی
خیلی هیجان انگیز بود برای هر دومون اصلا فکر نمیکردم بتونی تا اون بالاهاش بری و زنگ رو بزنی فقط فیلم گرفتم توی کلوپ پاندا این حس جالب رو تجربه کردی و دلت میخواد بازم امتحانش کنی
قربونت برم کوهنورد کوچک!
تئاتر علی مردان خان بود که رفتیم برای اولین بار
علی مردان خان، نیایش، دیانا
دیانای قشنگ و مهربونم تولدت هزاران بار مبارک
پنج سالگیت شیرین