نیایش عزیزمنیایش عزیزم، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
امیرعلی جونامیرعلی جون، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

ثمره ی عشق

بالاخره اولین دندون دخترم در اومد

24 خرداد 89 بالاخره یه سفیدی کوچولو تو لثه پایینت به چشم خورد چشم ما روشن  دیروزش یه تیزی تو لثه پایینت به دست بابایی خورد و به من گفت و امروز بالاخره دندونت تشریف آوردن... عمه خیلی دوست داشت تا وقتی اون هست دندون در بیاری همش دستشو میذاشت رو لثه هاش و می گفت الهی بمیرم عمه که اینقدر درد میکشی ...خدا رو شکر مبارک باشه ولی داشتی خیلی اذیت می شدی دیگه کم مونده بود دیوار رو گاز بگیری  ان شاءالله بقیه اش هم زودتر در میاد راحت میشی گلم ... امروز یعنی 18 تیر 89 متوجه شدم دومین دندونت هم داره درمیاد حالا تو فک پایینت دو تا دندون داری...     ...
9 ارديبهشت 1390

زود برگرد عمه جون

12 خرداد ساعت 20:20دقیقه پرواز عمه به مالزی بود تا 8 فرودگاه موندیم ولی پروازش انگار تاخیر داشت عمه هم از ما خواست بریم که تو هم اذیت نشی چون خسته شده بودی و شیر می خواستی دلمون می خواست بمونیم تا موقعی که میره ولی نشد لحظه خداحافظی لحظه خوبی نیست دل آدم می گیره ولی خب دیگه چاره چیه بالاخره باید می رفت دیگه... البته تا ما رسیدیم خونه دیگه اونم پروازش درست شد و رفت  نمیدنم کی می تونه دوباره بیاد ولی خب دلمون تنگ میشه براش امیدوارم خوش باشه و موفق هر جا که هست خدا نگهدارش باشه          ...
9 ارديبهشت 1390

تولد بابایی مهربون

روز 6 خرداد تولد بابا مهدی بود و شب شش خرداد یه جشن کوچولوی خانوادگی گرفتیم چون عمه مینو هم بود و تولد هر سه تا مون یعنی من و بابا و عمه خرداد ماه بود و همین طور ورود تو به 9 ماهگی بود... با یه تیر چند تا نشون زدیم و خیلی خوش گذشت دست همه هم بابت کادوها درد نکنه..تو هم برا اولین بار بود که کیک تولد می خوردی کوچولوی ناز مامان..تولد هممون مبارک...                  ...
8 ارديبهشت 1390

عمه جون بالاخره اومد...

امروز یعنی ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۹ عمه جون تو رو برا اولین بار می دید آخه تا این موقع نتونسته بود برنامه اش رو هماهنگ کنه بالاخره می خواست از مالزی بیاد یه کم دو کم که دور نبود خیلی مشتاق بودیم هممون که زودتر هم ما ببینیمش هم اون تو رو ببینه ولی از یه طرف هم نگران بودم نکنه غریبی کنی و گریه کنی و عمه تو ذوقش بخوره آخه می دونستم چه قدر دوستت داره و چه قدر منتظرته    بابایی رفته بود فرودگاه دنبالش وقتی فهمیدم نزدیک خونه هستن تو رو گذاشتم تو روروئک جلوی در ورودی تا اینکه در رو باز کرد تو رو ببینه تو خونه مامان بزرگ بودیم اونم خیلی دلتنگ بود و وقتی عمه اومد نتونست طاقت بیاره و رفت جلوی در استقبالش پس با این حساب تو نفر سو...
8 ارديبهشت 1390

دوباره شعری برای نیایش ( از مامان بزرگ)

دارد دل مشتاق من هر دم هوایت نازنین چون می تپد مرغ دلم دائم برایت نازنین شور آفرین لبخند تو همچون عسل شیرین ترین روید نهال مهر و دین در لحظه هیت نازنین نوشیدن شیرابه ها از جان مادر، نوش تو خسته مبادا جان او،نور سرایت نازنین چشم پدر روشن ز تو،آرام دل گیرد ز تو بخشد خدای مهربان او را برایت نازنین همراه هر ذکر و دعا،نامت تداعی می شود رویت نیایش آفرین ، جانم فدایت نازنین ...
6 ارديبهشت 1390

نشستن نیایش

توی عکس اول هنوز نمیتونستی بشینی ۳فروردین۸۹ ولی عکس بعدی اولین باریه که خودت بدون کمک نشستی ۱۶ فروردین ۸۹ ...
6 ارديبهشت 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره ی عشق می باشد