عمه جون بالاخره اومد...
امروز یعنی ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۹ عمه جون تو رو برا اولین بار می دید آخه تا این موقع نتونسته بود برنامه اش رو هماهنگ کنه بالاخره می خواست از مالزی بیاد یه کم دو کم که دور نبود خیلی مشتاق بودیم هممون که زودتر هم ما ببینیمش هم اون تو رو ببینه ولی از یه طرف هم نگران بودم نکنه غریبی کنی و گریه کنی و عمه تو ذوقش بخوره آخه می دونستم چه قدر دوستت داره و چه قدر منتظرته بابایی رفته بود فرودگاه دنبالش وقتی فهمیدم نزدیک خونه هستن تو رو گذاشتم تو روروئک جلوی در ورودی تا اینکه در رو باز کرد تو رو ببینه تو خونه مامان بزرگ بودیم اونم خیلی دلتنگ بود و وقتی عمه اومد نتونست طاقت بیاره و رفت جلوی در استقبالش پس با این حساب تو نفر سومی می شدی که عمه می دید تا در رو باز کرد شروع کرد قربون صدقه ات رفتن و با خرس عروسکی خوشگلی که دستش بود اومد نشست کنارت و به قول خودش باهات کوچ موچی (کوچولویی موچولویی) حرف میزد خدا رو شکر آروم بودی و زودی رفتی بغلش منم داشتم فیلم میگرفتم ازتون خیلی دلم میخواست اولین عکس العملش رو ثبت کنم فکر می کردم گریه اش بگیره آخه خودم همچین حسی داشتم ولی اون بر عکس خیلی هم خنده رو رو خوشحال بود همین طور وقتی داشت می رفت من بازم گریه ام گرفت ولی اون خیلی جلوی خودش رو گرفت تا موقع خداحافظی ناراحت نباشیم خدا کنه همیشه موفق باشه و شاد روزای خوبی بود اون روزا که عمه ایران بود کاش بازم می تونست بیاد... این عکس ها مربوط به همون روز هست تو ی دو تاش توی بغل عمه هستی