و تو تا مادر نشوی نمیفهمی....
بهشت براي من که مادرم؛ تويي
و مادران همه مي دانند که بهشت براي اين عشق، پاداش کميست...
رنج مي برم بي منت، عشق مي بري بي درخواست؛
تو بزرگ مي شوي و من پير! بزرگ شدنت گريختني است از آغوش من..
چه واهمه اگر که گريختنت، حس مادري مادرم باشد، مي گويم و مي گويي و مادرم مي گفت: تا مادر نشوي نمي فهمي!
دوستت دارم و همين براي من کافيست... همين...
مي گم: تو گوشم بگو!
عشق من کيه؟
تو با خنده جواب مي دی...
من
مرا مي بوسي و بهشت زير پايم مي رويد،
من عاشقم و رنج مي برم، تو معشوقي و عشق!
و اين شبيه معجزه ايست براي انسان طمعکار...
من نيز بهشتي بودم که بيرحمانه از مادرم دور شدم؛
که فهميدن حس مادري خود راهي به بهشت جاودان است!...
مي دانم که نمي داني؛
من با تو فهميدم که مادرم راست مي گفت...
(... و تو تا مادر نشوي نمي فهمي...)
عزیزترینم ،زیباترینم،قشنگ ترین بهانه زندگی ام،دختر نازنینم ...من با تو معنا گرفتم تو به من زندگی بخشیدی،تو مرا بزرگ کردی ،مرا قوی کردی،حس زیبای مادری را با تو تجربه کردم و لذت میبرم از لحظه لحظه زندگی با تو ، عاشقانه دوستت دارم و زندگی میکنم به امید روزی که مادر شدن تو را ببینم ... به امید فرداهایی شاد و شادتر از امروز در کنار تو عشق جادوانه زندگی مامان و بابا...