نیایش عزیزمنیایش عزیزم، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
امیرعلی جونامیرعلی جون، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

ثمره ی عشق

یخی که عاشق خورشید شد ...

1393/4/16 14:32
نویسنده : مامانی
2,333 بازدید
اشتراک گذاری

زمستان تمام شده و بهار آمده بود. گل‌ها و گیاهان، یکی یکی سرشان را از خاک بیرون می‌آوردند.
تکه‌ی یخ کنار سنگ بزرگ نشسته ‌بود. تمام زمستان سرش را به سینه‌ی سنگ گذاشته بود؛ جای خوبی برای خوابیدن بود. باد سردی که از کوه می‌وزید، تن یخ را سفت و محکم کرده بود. تن‌اش شفاف و بلوری شده بود.
چند روزی بود تکه‌ی یخ احساس می‌کرد چیزی تن‌اش را قلقلک می‌دهد.


یک روز آرام چشم‌هایش را باز کرد و از لابه‌لای شاخه‌های درختی که کنارش بود، نوری دید. کنجکاو شد و به درخت گفت: «کمی شاخه‌هایت را کنار می‌زنی؟»
درخت با بی‌حوصلگی شاخه‌هایش را کنار زد. تکه یخ چشمش به آفتاب افتاد.


- وای چقدر قشنگ است. چرا تا حالا او را ندیده بودم؟!
درخت گفت: « این خورشید است. من سال‌هاست او را می‌بینم.»


تکه یخ با خوش‌حالی به خورشید نگاه کرد. بعد با صدای بلند گفت: «سلام خورشید! خوش به‌حالت چقدر زیبایی! خیلی خوشحالم که تو را دیدم. دوست دارم همیشه به تو نگاه ‌کنم. من تا الان با کسی دوست نشده‌ام، تو دوست من می‌شوی؟»


خورشید صدای تکه یخ را شنید و با مهربانی گفت: «سلام، اما…»
یخ با نگرانی گفت: « اما چی؟»


خورشید گفت: « تو نباید به من نگاه کنی.» و بعد خودش را پشت لکه‌ی ابری پنهان کرد.
یخ ناراحت شد، بغض کرد و گفت: «من تو را دوست دارم، من فقط به تو نگاه می‌کنم.»


خورشید گریه‌اش را دید، دوباره گفت: «باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم، اگر من باشم تو نیستی! می‌میری، می‌‌فهمی؟»
یخ گفت: «باز هم حرف بزن، باز هم بگو، صدای تو خیلی قشنگ است! وای مثل این‌که چیزی توی دلم آب می‌شود.»


خورشید با ناراحتی گفت: « ولی تو باید زندگی کنی، تو نباید به من نگاه کنی تو نباید…»
یخ زیر لب گفت: «چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی؟ چه فایده که کسی را دوست داشته‌باشی؛ ولی نگاهش نکنی!»


روزها یخ به آفتاب نگاه می‌کرد. خورشید و درخت می‌دیدند که هر روز کوچک و کوچک‌تر می‌شود.
یخ لذت می‌برد؛ ولی خورشید نگران بود...
 

یک روز که خورشید از خواب بیدار شد تکه‌ی یخ را ندید. نزدیک شد. از جای یخ، جوی کوچکی جاری شده بود.
جوی کوچک مدتی رفت، توی زمین ناپدید شد.

چند روز بعد، از همان‌جا، یک گل زیبا به رنگ زرد، به شکل خورشید رویید.

هر جایی که آفتاب می‌رفت، گل هم با او می‌چرخید و به او نگاه می‌کرد.
 

آفتاب‌گردان هنوز خورشید را دوست دارد، او هنوز عاشق خورشید است.

 

پسندها (7)

نظرات (12)

مامان زهره
16 تیر 93 18:40
سلام خیلی قشنگ بود زهره جون . طاعاتتون قبول توی این ماه عزیز ما رو هم دعا کنید .
مامانی
پاسخ
سلام ممنون عزیزم طاعات شما هم قبول
خاله
17 تیر 93 1:36
خیلی قشنگ بود ممنون
مامانی
پاسخ
از همون سایتی بود که خودت معرفی گردی
مامان هلنا
17 تیر 93 6:56
چه نوشته قشنگی واقعا لذت بردم نیایش نازمو ببوس
مامانی
پاسخ
ممنون عزیزم از حضور گرمت
الهه مامان یسنا
17 تیر 93 15:00
چه متن قشنگی ممنون
مامانی
پاسخ
فدات
مامان فريبا
18 تیر 93 17:25
چه عاشقانه، چه شاعرانه! امشب اين قصه ي قشنگ رو واسه نيروانام ميگم مرسي زهره جونم. نيايشم رو ببوس
مامانی
پاسخ
قصه ی قشنگیه حتما نیروانا هم خوشش میاد
هنرمند
27 تیر 93 11:02
به بچه ها یاد ندهید ثروتمند باشند........به بچه ها یاد بدهید خوشحال باشند تا وقتی بزرگ میشوند...ارزش چیزها را بدانند نه قیمتشان را سلام و عرض ادب با افتخار دعوتی
مامانی
پاسخ
: •●مامانِ آینده یه فسقِـلی●•
31 تیر 93 13:41
_____۩۩۩۩۩۩۩_____________ ۩۩۩۩۩۩۩ ____۩۩۩۩۩۩۩۩۩____________۩۩۩۩۩۩۩۩۩ ____۩۩۩۩۩۩۩۩۩____________۩۩۩۩۩۩۩۩۩ ____۩۩۩۩۩۩۩۩۩____________۩۩۩۩۩۩۩۩۩ _____۩۩۩۩۩۩۩_____________ ۩۩۩۩۩۩۩ ______۩۩۩۩۩_______________ ۩۩۩۩۩ _________________۩۩۩۩ _________________۩۩۩۩ _________________۩۩۩۩ _________________۩۩۩۩ ۩۩_________________________________۩۩ __۩۩_____________________________۩۩ ___۩۩۩۩_______________________۩۩۩۩ ______۩۩۩۩۩_______________۩۩۩۩۩ _______......۩۩۩۩۩۩۩۩۩۩۩۩۩۩۩۩۩
مامانی
پاسخ
خاله
2 مرداد 93 14:32
خیلی کمرنگ شدی !!!
مامانی
پاسخ
این روزا که همه کم رنگن !!!
هانیه
2 مرداد 93 18:06
سلام... وب قشنگی دارین.دوس داشتین به منم سر بزنین.ممنون... . . . بهترینــــم؛ آرزویم اینست،آرزویت ساکن کوچه ی بن بست نباشد هرگــــز... __________________ راستی عزیزم اگه با تبادل لینک موافق بودین خبرم کنید لطفا موفق باشین
مامانی
پاسخ
سلام ممنون از محبتت حتما میام پیشت
تقوی
5 مرداد 93 11:23
سلام وبلاگتون جالب و زيباست. هم مطالبتون و هم نگاهتون به کودکي.در ضمن ما در وبلاگمون مطالب مرتبط با خانواده ها و کودکان رو هم مي نويسيم. به وبلاگ ما هم سري بزنيد خوشحال مي شيم. http://shams-stot.blogfa.com/
مامانی
پاسخ
ممنون حتما
هانیه
5 مرداد 93 11:55
خدایـــــا؛ به فرشتگانت بسپار در لحظه به لحظه ی نیایش، عزیز مرا فراموش نکنند... التماس دعا در روزهای پایانی رمضان
مامانی
پاسخ
ممنونم ا زحضورت
بانو
3 شهریور 93 18:09
سلام برای کودک دلبندتان لالایی بخوانید. www.banoo.ir/post/974 منتظر حضورتان هستیم. جامعه مجازی بانو
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره ی عشق می باشد