بازی من و خدا...
زیر گنبد کبود
جز من و خدا
کسی نبود
روزگار، رو به راه بود
هیچ چیز ،
نه سفید و نه سیاه بود
با وجود این، مثل اینکه چیزی اشتباه بود
زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژه ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود...
تا که او ،مرا
برای بازی خودش انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت:
"تو دعای کوچک منی"
بعد هم مرا مستجاب کرد
پرده ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد...
سال هاست
اسم بازی من و خدا
زندگی است
هیچ چیز
مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست
بازی ای که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
با خدا طرف شدن
کار مشکلی است
.
.
.
"زندگی"
بازی خدا و یک عروسک گِلی است
عرفان نظر آهاری
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی