یه روز عاشقانه
نیایش نوشت:
سلام به همه (هرچند که من هنوز سلام کردن بلد نیستم ولی بلدم بنویسم!!!)
سلام به همه نی نی کوچولوها و مامانی های مهربونشون که دوستای خوب ما هستن
اومدم یواشکی یه چیزی بگم بهتون و برم تا مامانی نیومده!!!!!!!!
.
.
.
امروز
اُمین سالگرد عروسی مامان و بابامه
یعنی روزی که با هم رفتن زیر یه سقف ... خودشون میگن دیگه من نمیدونم یعنی چی...فقط میدونم خیلی روز خوبیه چون خیلی خوشحال بودن
مامانی جونم بابایی جونم مبارک باشه ، خیلی دوستون دارم ، ممنونم ازتون که مامان و بابای مهربون من هستین همیشه کنار من بمونین
مطمئن باشید زود زود همه این چیزایی که نوشتم رو یاد میگیرم و بهتون میگم با شیرین زبونی
مامانی نوشت:
عزیز دلم ممنون ، منم خیلی دوستت دارم .خیلی خوشحالم که حاصل ازدواج من و بابایی و رفتن تو خونه ی عشقمون تو هستی گل نازم ، تو بهترین هدیه برای مایی ممنونم ازخدای مهربون بابت این هدیه قشنگ ، الهی که همیشه زنده باشی و سالم کنار مامان و بابا ، قربونت برم که معنی زیر یه سقف رفتن رو نمیدونی هنوز، بهت میگم کم کم عزززززززززیزم
می دونی دخترم تاریخ هایی توی زندگی آدم هست که براش میشه خاطره تا آخر عمر،خدا کنه که همیشه زندگی همه پر باشه از خاطره های قشنگ و شاد ان شاء الله...
روز عقد من و بابا 16/2/84 خیلی خیلی برام قشنگ بود...
چون به عشقم رسیدم آخه من خیلی بابایی ات رو دوست داشتم و دارم البته اونم همین طور
و روز عروسی مون 17/6/85 هم برام شیرین بود چون بالاخره بعد از کلی انتظار !.... داشتیم به قول معروف می رفتیم زیر یه سقف شاید اولاش یه کم می ترسیدم که از عهده اش بر میام یا نه ولی وقتی دیدم بابایی ات چه قدر کمکم میکنه و همیشه همراهم هست و هیچ وقت هیچ وقت تنهام نمیذاره مطمئن شدم که انتخابم درست بوده و چه خوب شد که زود ازدواج کردم و خدا رو شکر که با بابا مهدی ازدواج کردم خدا رو هزار بار شکر...
قدرشو بدون دخترم که بهترین بابای دنیا رو داری و من هم بهترین همسر دنیا رو دارم...
و از همون موقع هم با هم تصمیم گرفتیم که درسمون که تموم شد تو گل ناز رو به این دنیا بیاریم ، البته ناگفته نماند که درس من که تموم شد و چند ماه بعدش تو توی دلم خونه کردی، بابایی ات کارشناسی ارشد شرکت کرد و قبول شد و شروع کرد به درس خوندن و خلاصه موفق شد و پارسال آخرای شهریور دفاعش رو هم انجام داد خیلی خوشحالم که موفقیتش رو می بینم و از اینکه خودم هم توی خونه تو این دو سال در خدمت تو بودم خیلی خیلی خوشحالم و همیشه دلم میخواست با تمام وجودم برات مادری کنم امید وارم که تا الان موفق شده باشم...
ولی از تمام این روزا و تاریخ ها و خاطره ها شیرین تر برای من و بابا روز تولد تو 5/7/88 بود عزیزم
آره پنجمین روز از پاییز سال 88 که قشنگ ترین روز زندگیمون بود روزی که تونستم دستای ناز و کوچولوت رو تو دستم بگیرم و لمست کنم روزی که چشمای بابایی رو غرق شادی دیدم و دردم رو فراموش کردم خیلی دوستتون دارم خیلی خیلی خیلی خیلی قدرتون رو میدونم...
مثل همیشه پر حرفی کردم ببخشید... فقط یه چیزی یادم رفت!!ممنونم ازت همسر مهربونم به خاطر همه چیز و البته به خاطر هدیه قشنگت...
بابایی نوشت:
سلام به عزیزای دلم مامانی گل و دخمل طلا بلا ی بابا
همه حرفا رو مامانی گفت چیزی برای من نذاشته جز اینکه بگم ممنونم از هر دو تاتون
عاشقانه هر دوتون رو دوست دارم و از هیچ چیز براتون دریغ نمیکنم شما به زندگی من معنا دادین
دخترم ما خیلی زود ازدواج کردیم وقتی که من 21 ساله بودم و مامانی 20 ساله و هر دو دانشجو، عقد کردیم نمیدونی چه قدر توی اون جشن ازدواج دانشجویی بهمون خوش گذشت. واقعا جات خالی بود! سر 10 تا سفره عقد عکس گرفتیم
خدا خیلی به ما کمک کرد از همون لحظه آشنایی تا الان، هیچ وقت ما رو تنها نذاشت ، خدا رو هر چی شکر کنم بازم کمه، خدا کسی رو که به اون توکل کنه تنها نمیذاره اینو یادت باشه همیشه
من عاشق مامان زهره هستم ، خیلی خیلی دوسش دارم ، نمیتونم بگم چند تا ،آخه تا نداره...
به قول مامانی ات که هر وقت ازش می پرسم چند تا دوسم داری میگه تا نداره
ازت می خوام دخترم که قدر مامانی رو بدونی ، خودم هم سعی می کنم همیشه قدرشو بدونم. دوستتون دارم
ازت ممنونم خانومم