می خوام در گوشــِ ت یه چیزی بگم!!!
چه لذتی بالاتر از اینکه وقتی توی یه حال و هوای دیگه ای هستی و شاید داری به هزار و دو چیز که توی ذهنت ووول میخوره فکر میکنی دخترت بیاد کنارت و خودش رو بچسبونه بهت و با صدایی که یواشش کرده بگه: مامان می خوام در گوشت یه چــــــــــــیزی بگم ....و چه قدر خوبه که اون موقع بهش نگی که در گوشی صحبت کردن خوب نیست و بذاری بیاد و توی گوشـــِت بگه:
خیــــــــــــــــلی دوســـِت دایَم، عاشقتم ناز ِ من!!!
وااااااای خدایا ممنونم ازت به خاطر این هدیه ی نابی که بهم دادی ،انرژی ای که بهم میده وصف نشدنیه خودت همیشه نگهدار و یاورش باش به تو می سپارمش همیشه
هر وقت میخواستیم خداحافظی کنیم مامانامون پشت سرمون می خوندن : فالله ُخیرٌ حافظا و هو ارحم الراحمین ....حالا همیشه صبح که داری با بابایی میری مهد منم بلند بلند می خونم برات و میسپارمت به اونی که همه چی توی دستای اونه
منم خیلی دوست دارم نازینیم عاشــــــــــــــــقتم
ادامه مطلب هم یادتون نره
قبل از هر چیزی بگم که فردا یعنی 23 مهر تولد یکی از دوستای عزیز وبلاگیت هستش کوثر نازم تبریک میگم بهت و برات همیشه آرزوی بهترین ها رو دارم و به مامان گلت هم تبریک میگم که همچین دختر نازی داره
کوثر گلم سه سالگی ات مبارک دختر مهر و پاییز
خب حالا از روزایی بگم که وقت نکردم ازشون بنویسم از روز 16 مهر که به مناسبت روز جهانی کودک توی دریاچه، جشنواره بادبادک ها بود و همه مهد کودک ها جمع شده بودن و بچه ها هم بادبادک به دست و اول جشن گرفتن و بعدش نوبت پرواز رویایی شد !
روز قبلش که اومدم مهد دنبالت یعنی روز شنبه دیگه بغض نکردی و نگفتی نگرانت شده بودم و اولین حرفی که بهم زدی این بود که مامان فردا میخواییم بریم دریاچه پرواز رویایی !!!!!!!!!همه ر ها رو ی بخون!
خیلی ذوق کردم که اینقدر با مزه گفتی و خودت هم ذوق داشتی یه کاغذ که دستور ساختش بود هم بهمون دادن و رفتیم و وسایلی که نیاز بود خریدیم و شروع کردیم به بادبادک ساختن ....تو که عاشق قیچی کردن هستی و همش نوار های رنگی می بریدی و چسب میزدی ، خیلی وقت بود که برات قیچی مخصوص گرفته بودم شاید دو هفته قبل تر از اینکه بخوای بری مهد...... البته توی کلاس شما کار دستی درست نمیکنن شاید فکر میکنن براتون زوده قیچی دست بگیرین البته کار خوبی میکنن چون با اون کلاس شلوغ و اون بچه های شیطونی که من دیدم همون بهتر که قیچی دستتون نباشه !
ولی تو خیلی خیلی قیچی کردن رو دوست داری برای همینم برات گرفته بودم و اون شب با کمک هم یه بادبادک ساختیم بابایی که بار اولش بود ولی من یادم میاد که کودکی هام این کار رو کرده بودم و تو هم خیلی خوشت اومده بود و توی هر مرحله ا زکار می گفتی وااااااااااای چه قد قشنگ شده....
فرداش که رفتیم و نوبت به پرواز بادبادکا رسید .....خیلی جالب بود دیگه باد نیومد چون صبح زود، داشت باد می وزید و ساعت 11 و نیم دیگه بادی نبود!!!!جز دو ،سه تا کایت که خریداری شده بود نه اینکه ساخته بشه توسط کودک و والدین .....چیز دیگه ای توی هوا دیده نمیشد
هر چند که تو به بادبادکت محکم چسبیده بودی!و میگفتی نه نمیخوام بره هوا!!!!!!!!!!
با اینکه بادبادکی هوا نگردیم ولی خوش گذشت برای شروع خوب بود تا علاقه مند تر بشی به مهد
روزت مبارک کودک امروزم
از جریان علاقه مندیت به قیچی کردن مطلبی جا مونده بود که برات نذاشته بودم ببخشید آخه همون روز داشتیم می رفتیم بیرون و بعدش هم وقت نشد خاطره اش رو ثبت کنم...............
آماده شده بودیم بریم جایی و من گفتم اول نمازم رو بخونم ، چند دقیقه بعد صندلی به دست اومدی کنارم و وقتی دیدی توی نمازم چیزی نگفتی همون جور کنارم بودی تا نمازم تموم شد بهم گفتی در حیاط رو باز میکنی گفتم چرا ؟گفتی میخوام برم توی حیاط منم باز کردم و از خدا هم خواستم تا نماز میخونم بری سرت گرم باشه حس میکردم هی میای و میری ....ولی خب میدونستم که حواست به همه چی هست و خیالم راحت بود..... بعد از تموم شدن نمازم با این صحنه مواجه شدم البته صحنه ای مشابه چون اون لحظه که دوربین به دست نبودم که! نیایش با جدیت تمام مشغول آرایشگری و تجربه ای نو...
حس کردی دارم نگات میکنم و سرت رو بالا گرفتی و بادی به غبغب انداختی و گفتی :مامان من خانوم آرایشگر هستم دارم موهای اینا رو کوتا میکنم قشنگ تر بشن .....
فدات شم کلی کیف کردم و تشویقت هم کردم ولی ببعی بیچاره حسابی کچل شد بالا سرش هاااااااا
فریبا جون میدونی اون لحظه یاد پست علوم تجربی ات افتادم دیش دان و دان دان عزیز ! هِه ولی این قیچی هِ هم کاغذ میبره هم مو ، هاااااااااا مثلا قیچی مخصوص کودکان بود
ببین جالب بود برام دو تا صندلی برده بودی توی حیاط و جالب ترش که خواستی بری تو حیاط همون اولش!!!!
(راستی این صندلی که روش نشستی رو هم خودت لطف کردی نقاشیش کردی دخملی آثارش پیداست!)
تازگی ها هم عاشق تشابه سازی هستی یعنی هر چیزی رو به چیز دیگه شبیه میکنی .....از این واژه یعنی شبیه ،زیاد استفاده میکنی خیلی جالبه حرفات و قابل توجه اما مثال های زیادی الان خاطرم نیست ! بابا داره میخ می کوبه مثلا میگی بابا شبیه نجارا شده ، یا چیزایی که اطرافت میبینی مثلا میگی شبیه مار شده شبیه پروانه شده ، یا یه کاغذ رنگی بریدی و تا کردی و توش رو خط خطی کردی و گفتی ببین شبیه کتاب شده ،ولی از همه جالب ترش: مامان اگه یه ذره به خودش برسه میگی مامان شبیه خاله ها شده!!!!!!!!!!!!!!فکر کنم همیشه خاله ها رو قشنگ تر از مامانی میبینه بچه
خب دوباره برگردیم به جریان مهد کودک و اینکه روز 20 مهر جشن ورودی تون رو گرفتن بالاخره، چون روزای اول هنوز نه خودشون و نه بچه ها آماده نبودن و این شد که 5 شنبه جشنتون توی مهد برگزار شد و خیلی هم برات جالب بود دوست داشتی فقط آخراش یه کم خسته شده بودی اونم به خاطر این بود که از صبح که مثل همیشه ساعت 8 بیدار بودی تا اون موقع نخوابیدی و ساعت 5 دیگه خیلی خسته بودی ولی بازم بهت خوش گذشت و یه جای مراسمشون هم تو رو معرفی کرد مربی تون به مجری برنامه شون و شعر خوندی چون می خواستن که از نوباوه ها باشه و اون هم تو بودی عزیزکم
من اصلا حواسم نبود اون لحظه داشتم اس میدادم به بابا که یه هو حس کردم صدایی که توی میکروفن پیچیده چه آشناست!!!!! سرم رو گرفتم بالا دیدم بله نیایشم داره شعر میخونه یه کم همون لحظه فیلم گرفتم اما عکس نشد ، ولی خیلی جالب بود برام که نترسیدی (آخه با مردا میون ات خوب نیست!) و شعرت رو خوندی این یعنی اینکه داری عادت میکنی به محیط و آدماش .......شعر رو توی مهد یاد گرفتی:
چراغ راهنمایی ،اگه دیدی یه جایی
قرمز یعنی خطر ایست
زرد یعنی احتیاط
سبز یعنی راهت باز
خدا نگه دارت باد
این آقا پسر که سمت چپ هست توی عکس همونیه که باعث شده تو کمی ناراحت باشی اونجا و اذیت میکنه و خیــــــــــــــــــــــلی شیطونه خدا هدایتش کنه اون روز هم خیلی اذیتت کرد و بلندش کردن از کنارت
در آخر هم ،همتون رو بردن توی کوچه و بعد اسپند دود کردن و از زیر قرآن رد شدید و اومدید توی مهد شکلات دادن بهتون و شما هم شاخه گلی تقدیم کردین به مربی هاتون نمیشد عکس بگیرم خیلی شلوغ بود ولی فیلمش رو بهمون میدن ......خوشحال بودی گلم و از آتیش بازی هم ذوق کردی ان اشا لله که بهت خوش بگذره داره اوضاع بهتر میشه و برنامه هاتون پر بار تر ، امید وارم برات خوب باشه مهد رفتن چون با مشورتی که داشتم با مشاور کودک بهم گفت الان نیاز داره با بچه های دیگه باشه و مهد گذاشتنش خوبه تا ترس هاش هم از محیط بیرون از خونه بریزه ولی تا جایی که خودش دوست داره بچه خودش راه رو نشونمون میده پس این قانون کلی نیست که تا یه زمانی نباید مهد بره و از اون به بعد باید هر روز بره و اصلا الان فکر اموزش نباشید بچه باید فقط بازی کنه اما بازی هایی که باعث رشدش میشه و خلاقیتش رو افزایش میده و باید رابطه ی اجتماعی اش تقویت بشه این مهم تر از هر آموزشی هست پس هر جوری که خودت راحتی و دوست داری فعلا همون سه ساعت در روز میری و اگه یه روزم بگی نمیخوام برم مجبورت نمیکنم اصلا، تا ببینم چی پیش میاد توکل به خدا...