خوش گذشت
به من که آخر هفته خیلی خوش گذشت دوست دارم همیشه برم گردش
...
عکس ها در ادامه
روز 5 شنبه 13 مهر رفتیم خارج از شهر با یکی از دوستای بابا که با خانومش از تهران اومده بودن ، مهمونشون کردیم نهار بیرون و رفتیم سمت طرقبه البته اونجا عنبران بود بعد از طرقبه ،فکر کنم اسمش باغ رستوران شبدیز بود ولی خب جای خیلی قشنگی بود به من که خیلی خوش گذشت همش دلم میخواست از پله ها بالا پایین برم و گلا رو بو کنم و دنبال پروانه بگردم و هی ازم عکس بگیرن!!! جای همتون خـــــــــالی...
این گُلی که شلوار قرمز پوشیده منم ها می تونید پیدام کنید!
از اون بالا تا پایین همه گل ها رو بو کردم به به
رو تخت سمت چپی نشسته بودیم! یو هو ! مامان من اینجام بدو بیا
این پروانه هه ، گجا یفت؟!!!!
قربون اون ناز کردنات بشم من مامان
دورت بگردم
دوست دارم همیشه خوشحال باشی
چند روزیه صبح ها که بیدارت میکنم میگی نمیخوام برم مهد چون :
حوصله ام اونجا سر میره
تنها میمونم
می خوام تو هم پیشم باشی
اگه تو پیشم باشی خیلی بهتره
وقتی میری و برمیگردی میگی که خیلی خوش گذشت و خوشحالی کلا سه ساعت اونجا هستی و کلی هم بازی میکنی اما همش بهم میگی تنها میمونم دیشب هم یه چیز جدید میگفتی که پسرا منو اذیت میکنن ،می زنن!
موندم باید چه کار کنم از طرفی دوست داری بری مهد پیش بچه ها پیش یسنا و فاطمه از طرف دیگه میگی که تنها میمونم،میگی اونا بیان خونه ی ما با من بازی کنن که من تنها نباشم توی خونه
میدونم علتش چیه فکر میکنم علتش تعداد زیاد بچه ها توی مهد و توی کلاستونه به نظرم 25 نفر توی یه کلاس خیـــــــــــــــــــــلی زیاده
و مربی برای ت وکه به قول خودش همه چی تمومی کم وقت میذاره!!!
نمیدونم عادت میکنی به اونجا یا هنوز زود بود برا ی مهد گذاشتنت...
با مربی تون صحبت کردم و گفتم برات بیشتر وقت بذارن میگفت آخه نیایش با اینکه از همه بچه ها کوچیک تره اما همه کاری بلده زود کارش رو انجام میده و کامل و درست و بعدش میگه حوصله ام سر میره!
بالاخره اونا باید این هنر رو داشته باشن که برای بچه ای مثل تو هم جذابیت ایجاد کنن
بازم سه شنبه می خوام برم پیش مشاور کودک همون خانم دکتر عباس زاده که برای مهد گذاشتنت باهاش مشورت کرده بودم تا ببینیم با توجه به شرایطی که توش هستیم باید چه کار کنم شایدم روز در میون گذاشتمت ببینم چی میشه؟!
.......................................................................
صبح داشتی میرفتی گفتی دلم برای اسبم تنگ میشه منم از طرف اون بهت گفتم :
نیایش خوشگله برو یه عالم چیز جدید یاد بگیر بیا به منم یاد بده ،منم به جاش سواری حسابی بهت میدم باشه؟
تو هم قبول کردی و رفتی البته نه دیگه با لبای خندون!!!
راستی یه چیزی یادم اومد روز چهار شنبه رفته بودیم برات خرید رفتی توی اتاق پرو و در و بستی وااااااااااااااای نمیدونی توی اون 5 دقیقه که اون تو بودی چی کشیدم ...نصفه عمر شدم ولی سعی کردم با آرامش باهات حرف بزنم تا خودت در رو باز کنی دوباره و بیای بیرون
البته مطمئن بودم که میتونی قفل رو باز کنی چون خودت هم بسته بودیش اما بار اول بود که همچین اتفاقی می افتاد تمام تنم یخ کرده بود و همش داشتم خدا خدا میکردم که خودت بازش کنی
چون میگفتی مامان تو باز کن من نمیتونم تو که اونجایی بازش کن گفتم منم نمیتونم چون شما باید از داخل بازش کنی و تو گفتی خب بابا که میتونه به بابا بگو بازش کنه
فقط خدا رو شکر که فروشنده خودش رو اصلا دخالت نداد و هیچی نگفت و با آرامش پیش رفتیم و باهات صحبت کردیم و خدا رو شکر خسارتی نزدیم فقط من آب شدم دیگه از استرس
فروشنده بعدش گفت همین چند وقته پیش مجبور شدیم قفل رو بشکونیم به خاطر یه بچه از بس جیغ میزند و گریه میکرد ما شاا لله دخترتون فهمیده است با اینکه خیلی کوچیکه
قربونت بشم فهمیده ی من آخه چرا اینقدر وورووجکی