تاریخ گذشتهههههههههههههههه!!!!
این پست رو خیلی وقته پیش داشتم مینوشتم که نیمه کاره موند و نشد بذارمش!
به قول الهه جونم مامان یسنا گلی : "چه قدر ننوشته دارم ازت"
ای واااااااااای واقعا هم نمیدونم چرا اینجوری شدم یعنی به قول مامان تسنیم عزیزم : کم رنگ شدم
اینقدر چیزی هست برای نوشتن از بلبل زبونی هات،حاضر جوابی هات ،از مزه پرونی ها و شیرین عسل بازی هات
ولی یادم نمیاد!
به خدا سعی میکنم بیشتر بیام و بیشتر بنویسم و بیشتر سر بزنم به دوستای گلمون ولی نمیدونم چرا نمیشه وقت کم میارم ببخشید
همیشه وقتی یه چیزی میگی که کلی میخندم و خستگی از تنم در میره به خودم می سپارم حتما بیام و برات بنویسم تا یادگاری بمونه و بعدا خودم دوباره از خوندنش کیف کنم حتی اگه تو حوصله ی خوندنش رو نداشته باشی !!! اما موقعش که میشه یادم میره ...
حتما میگی حالا خوبه یادت میره و پست هات اینقدر طولانی میشه
بگذریم...
این روزا که سریال پژمان تموم شده بد جوری دلت تنگه براش یعنی من واقعا مونده بودم تو از چی این سریال اینقدر خوشت اومده بود آخه تو که زیاد متوجه ی طعنه و کنایه ها نمیشی چیش جذبت کرده بود موندم هنوز همین طوری
اینقدر دوسش داشتی و الانم هی یادش میکنی میگی یه روز بگیم بیاد خونه مون اما منو با خودش نبره تو تیمش چون من دخترم !
توی قسمت یکی مونده به آخرش پژمان جمشیدی میگفت : هیچکی پژمان رو نمیخواد دیگه ...
رفتی تی وی رو یعنی همون پژمان جونت رو بغل کردی و میگی نه من تو رو میخوام دوستت دارم
دلم میخواست واقعا می دید این عکس العمل تو رو
خیلی برام جالب و عجیب بود این حس علاقه ات به پژمان تا جایی که به طور باور نکردنی ای وقتی ازت پرسیدم پژمان رو بیشتر دوست داری یا خاله شادونه رو گفت خب معلومه پژمان ِ جمشیررررررررررری
توی مهدتون آدرس خونه رو انگار به دوستات داده بودی که بیان باهات باز ی کنن نمیدونم حالا چی گفته بودی بهشون وقتی اومدم دنبالت کلی ناراحت بودی و عصبی و نق نقو
بهت میگم چی شده عزیزم از چیزی ناراحتی گفتی توی خونه بهت میگم
کل راه رو از روی جدول راه رفتی تا رسیدیم خونه میگم حالا میگی چی شده از چی ناراحتی
میگی برو آدرس خونه رو از یزدان (یکی از پسرای همکلاسیت) پس بگیر دلم نمیخواد اون بیاد خونه مون
منم که این جور وقتا یاد میره باید درکت کنم و جلوی خنده ام رو بگیرم زدم زیر خنده و باز تو ناراحت شدی و با دستت جلوی دهنم رو گرفتی و با اخم گفتی نخـــــــــــــــــند مگه خنده داره دلم نیمخواد بیاد خونه مون دلم میخواد فقط یسنا و رویا و فاطمه و زهرا بیان
منم تمام سعی ام رو کردم دیگه نخندم و گفتم باشه ازش پس میگیرم اصلا فکر نمیکنم یزدان یادش مونده باشه عزیزم
تو هم انگار دنیا رو بهت داده باشن گفتی رااااااااااااااااااااااااست میگی یعنی یادش نمی مونه خونه ی ما کجاست ؟
این روزا روی هر چیزی دنبال علامت استاندارد میگردی و بهم نشون میدی و وقتی میگم آفــــــــــــــرین دخترم میگی نه باید بگی verrrrrrry goooooooood
یکی دیگه از دغدغه هات این روزا جدا کردن زباله ها ست یعنی بازیافت و غیر بازیافت خیلی علاقه پیدا کردی به این کار تا جایی که همش به منم تذکر میدی که اینا بازیافت نباید بندازی تو سطل زباله
و جالب ترش اینکه مثلا اسباب بازی هات که خراب شدن یا مثلا تل سرت که رفت زیر پات و شکست خیلی راحت بدون هیچ ناراحتی و گریه زاری برداشتیش و گفتی مامان اینو بنداز تو سطل بازیافت تا دوباره بشه یه تل خوشگل و برگرده پیش خودم !
بازی با این مگنت های خیلی قشنگ و خاصی که آقا سجاد و خانوم گلش برات هدیه گرفتن شده بازی مورد علاقه ات و همیشه باهاشون کلی سرگرم میشی و کیف میکنی خیلی برات جالبه مخصوصا وقتی توی دستت قطب های هم نام آهنربا از هم دور میشن
این گردنبند رو خودت تنهایی درست کردی هم برای خودت هم برای من تازه یه انگشتر هم برا یمن درست کردی که عکسش رو ندارم
راستی یادم رفته بود بگم جشن مهدتون هم که قرار بود به مناسبت روز جهانی کودک برگزار بشه و مثلا جشن ورودی تون هم باشه بالاخره 29 مهر برگزار شد ولی من دیگه فرصت نکردم بیام و برات بنویسم خیلی بهت خوش گذشت مثل همیشه که عاشق جشن های مهدتون هستی و من به جای تو خسته میشم و خوابم میگیره و گرسنه میشم اما تو همچنان پر انرژی هستی عشق من همیشه سالم و شاد بمون
خیلی منتظر بودم نمایشگاه کتاب برگزار بشه و با هم بریم کلی کیف کنی بازم مثل پارسال ولی امسال هم ، هوا سرد بود و تو حوصله زیاد نداشتی و همش میگفتی زودتر بریم خونه ....من میچرخیدم تا بلکه کتاب خوب یبرات پیدا کنم برای تو که عشق کتابی به قول خودت و تو همش میگفتی بسه دیگه خیلی کتاب خریدی بریم زودتر !
اون عکس که با باب اسفنجی گرفتی تو نمایشگاه کتابه و وقتی ازت عکس گرفتم گفتی مامان میگم خوب شد تو بچه داشتی وگرنه باب اسفنجی دست خودت رو میگرفت میکشید سمت خودش
اینم خرید هامون :
(البته همش رو یه دفعه بهت ندادم این دسته از کتاب ها رو همون شب بهت دادم و بقیه اش رو همچنان کم کم بهت میدم ..)
از نوشتن حروف انگلیسی خیلی خوشت اومده بود و خیلی قشنگ هم مینویسی مخصوصا A و H رو ...
اعداد رو تا 30 بلدی بشمری به فارسی و به انگلیسی تا یازده دوازده ....
کلمه های فارسی رو هم بلدی بخونی ولی من باهات زیاد کار نکردم دلم نمیخواست خسته بشی از یاد گرفتن هر وقت خودت تمایل نشون میدی که میخوای یه چیزی یاد بگیری برات میگم و تو هم یاد میگیری خیلی زود...
یکی دیگه از برنامه هامون این روزا خالی کردن تخم مرغ ها و کاردستی درست کردن باهاشونه که خیلی خوشت اومده
البته نکته ای که فهمیدیم اینه که حتما با گواش رنگ بشه و نباید با رنگ انگشتی روشون رنگ بشه چون دیگه چسب نمیچسبه بهش و سر میخوره رو رنگ هر چه قدر هم خشک بشه رنگ بازم چسب از روش جدا میشه خب من تازه فهمیدم !
قربون اون دستای کوچولو و هنرمندت بشم من
این کاردستی های انگشتی رو هم خودت درست کردی البته مربی هم کمکت کرده تو چسبوندشون و وقتی اومدی خونه کردی تو انگشتت و با ذوق و شوق برام نمایش عروسکی اجرا کردی
این یکی هم که گفتی یه دونه ی هندونه است...!که با خمیر بازی درستش کرده بودی
راستی یکی از سرگرمی هات توی روزای آفتابی که البته مربوط به حالا نمیشه دیگه (چون آفتابی در کار نیست و هوا سرد شده ) این بود که آینه دستت بگیری و دوستات رو رو دیوار پیدا کنی و کلی با هم گپ بزنید از انعکاس نور توی آینه و بازتابش روی دیوار و اون شکلی که درست میشد ذوق کرده بودی و خودت گفتی که اینا دوست من اند ....البته از اون جایی شروع شد که داشتی با دوچرخه تو حیاط بازی میکردی و شکل آینه رو یعنی همون دایره ی زردی که دوستت بود رو رو دیوار پیدا کردی و بعد دیگه شد برات یه بازی جالب...
یه روز توی یه کاغذ چند تا خط کشیدم و ازت خواستم خودت کاملش کنی و واقعا تعجب کردم وقتی دیدم چه قدر خلاقانه کاملش کردی خیلی خوشحال شدم عشقم آخه همش نگران این موضوع بودم که چون مهد میری و اونجا هم چه من بخوام چه نخوام آموزش ها اون قدر جنبه ی خلاقانه نداره و حتی نقاشی هم آموزش داده میشه ذهنت خلاق بار نیاد اما با دیدن این نقاشی کلی ذوق زده شدم ...
من بدون اینکه چیزه خاصی توی ذهنم باشه دو تا خط کشیدم و یه اشک !
اما تو اونا رو تبدیل کردی به یه یخچال ! ! و یه بادکنک !
عالی بود ...
نقاشی هات خیلی پیشرفت کرده مخصوصا اینکه تن میکشی برای آدمک های نقاشیت
ولی اون یخچاله خیلی باحال بودااااا
خب اینا که همش تاریخ گذشته بود!!! امروز اول آذره و اگه بخوام از این روزامون هم بنویسم دیگه فکر میکنم خیلی طولانی بشه و خوندنش خسته کننده سعی میکنم بازم زوده زود بیام و از حال و هوای خاص این روزات بگم که واقعا دیدنیه عزیز دلم
ممنونم از همه دوستای گلم که جویای احوال هستن و ببخشید که دیر میام پیشتون همتون رو دوس دارم