نیایش عزیزمنیایش عزیزم، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
امیرعلی جونامیرعلی جون، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

ثمره ی عشق

عروسی خاله

٥ مرداد 89 عروسی خاله فریده به خوبی و خوشی برگزار شد و اونم یه نفس راحتی کشید طفلی خیلی خسته شده بود ولی بالاخره تموم شد دیگه خیلی هم همه چی خوب بود تو هم خیلی ناز شده بودی و دلبری میکردی آخرای شب دیگه اینقدر خسته بودی که تو اون سر و صدای وحشتناک نمیدونم چه جوری خوابت برده بود تازه بگو کجا تو بغل مامان بزرگ من اول که دیدمت خیلی نگران شدم گفتم چه جوری میشه تو این صدای بلند اینجوری خوابیده باشی آخه تو با کمترین صدا از خواب بیدار میشدی وقتی تو می خوابیدی ما نمیتونستیم نفس بکشیم برا همین که ترسیده بودم خودم با دست خودم بیدارت کردم و بعدش نتونستم یه لقمه شام بخورم از دست تو..راستی گلم همون روز 10 ماهت هم تموم میشد ایشالا عروسی...
11 ارديبهشت 1390

این دخمل تنبل بالاخره چهار دست و پا کرد

خوشگل مامان در حالی که چند روز مونده بود 9 ماهش تموم بشه 2 تیر 89 کلی واسه مامان چهار دست و پایی رفت البته خیلی هم تنبل نبودی ها چون اول پا شدی واستادی آره از هر جایی که می شد دستت رو می گرفتی و وایمیستادی... دخملم باهوش و زرنگه...با این که دوست داشتم زود تر راه بیفتی ولی نمیدونستم تازه از وقتی چهار دست و پا بری رو زمین پر از میکروب اول بیچارگیه... تو هم که ماشاءالله وروجک مگه میشد جلوت رو بگیریم خدا خودش باید مواظب شما کلوچوهای وروووجک باشه   ...
10 ارديبهشت 1390

اولین روز مادر

١٣ خرداد 89 مصادف با تولد حضرت فاطمه(س)و روز زن و مادر بود تا اون موقع خیلی احساس خاصی نسبت به این روز نداشتم جدا از این که همش سعی می کردیم یه جوری از مادرامون قدردانی کنیم، ولی واقعا فقط الان حس میکنم که زحمت های یه مادر هیچ جوری قابل جبران نیست و بزرگ ترین هدیه هم برا یه مادر اینه که سلامتی بچه اش و خوشبختی اونو ببینه اون روز یعنی روز مادر وقتی بابایی یه هدیه از طرف تو برام گرفت و توی یه کارت تبریک خیلی خوشگل از زبون تو برام نوشته بود واقعا خوشحال شدم و حس عجیبی داشتم ...مادر بودن نعمت بزرگیه و واژه مادر هم مقدس واقعا وقتی مادر میشیم قدر مادرامون رو می دونیم نیایش پاکم برات آرزوی خوشبختی می کنم ممنو...
9 ارديبهشت 1390

بالاخره اولین دندون دخترم در اومد

24 خرداد 89 بالاخره یه سفیدی کوچولو تو لثه پایینت به چشم خورد چشم ما روشن  دیروزش یه تیزی تو لثه پایینت به دست بابایی خورد و به من گفت و امروز بالاخره دندونت تشریف آوردن... عمه خیلی دوست داشت تا وقتی اون هست دندون در بیاری همش دستشو میذاشت رو لثه هاش و می گفت الهی بمیرم عمه که اینقدر درد میکشی ...خدا رو شکر مبارک باشه ولی داشتی خیلی اذیت می شدی دیگه کم مونده بود دیوار رو گاز بگیری  ان شاءالله بقیه اش هم زودتر در میاد راحت میشی گلم ... امروز یعنی 18 تیر 89 متوجه شدم دومین دندونت هم داره درمیاد حالا تو فک پایینت دو تا دندون داری...     ...
9 ارديبهشت 1390

زود برگرد عمه جون

12 خرداد ساعت 20:20دقیقه پرواز عمه به مالزی بود تا 8 فرودگاه موندیم ولی پروازش انگار تاخیر داشت عمه هم از ما خواست بریم که تو هم اذیت نشی چون خسته شده بودی و شیر می خواستی دلمون می خواست بمونیم تا موقعی که میره ولی نشد لحظه خداحافظی لحظه خوبی نیست دل آدم می گیره ولی خب دیگه چاره چیه بالاخره باید می رفت دیگه... البته تا ما رسیدیم خونه دیگه اونم پروازش درست شد و رفت  نمیدنم کی می تونه دوباره بیاد ولی خب دلمون تنگ میشه براش امیدوارم خوش باشه و موفق هر جا که هست خدا نگهدارش باشه          ...
9 ارديبهشت 1390

تولد بابایی مهربون

روز 6 خرداد تولد بابا مهدی بود و شب شش خرداد یه جشن کوچولوی خانوادگی گرفتیم چون عمه مینو هم بود و تولد هر سه تا مون یعنی من و بابا و عمه خرداد ماه بود و همین طور ورود تو به 9 ماهگی بود... با یه تیر چند تا نشون زدیم و خیلی خوش گذشت دست همه هم بابت کادوها درد نکنه..تو هم برا اولین بار بود که کیک تولد می خوردی کوچولوی ناز مامان..تولد هممون مبارک...                  ...
8 ارديبهشت 1390

عمه جون بالاخره اومد...

امروز یعنی ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۹ عمه جون تو رو برا اولین بار می دید آخه تا این موقع نتونسته بود برنامه اش رو هماهنگ کنه بالاخره می خواست از مالزی بیاد یه کم دو کم که دور نبود خیلی مشتاق بودیم هممون که زودتر هم ما ببینیمش هم اون تو رو ببینه ولی از یه طرف هم نگران بودم نکنه غریبی کنی و گریه کنی و عمه تو ذوقش بخوره آخه می دونستم چه قدر دوستت داره و چه قدر منتظرته    بابایی رفته بود فرودگاه دنبالش وقتی فهمیدم نزدیک خونه هستن تو رو گذاشتم تو روروئک جلوی در ورودی تا اینکه در رو باز کرد تو رو ببینه تو خونه مامان بزرگ بودیم اونم خیلی دلتنگ بود و وقتی عمه اومد نتونست طاقت بیاره و رفت جلوی در استقبالش پس با این حساب تو نفر سو...
8 ارديبهشت 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره ی عشق می باشد