نیایش عزیزمنیایش عزیزم، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
امیرعلی جونامیرعلی جون، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

ثمره ی عشق

مامان عجول

نیایش جون از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون همیشه خیلی دلم می خواست بچم دختر باشه البته اون موقع که فهمیدم دارم مادر میشم واقعا فقط آرزو کردم سالم باشی ولی الان که تو رو دارم خدا رو هزار بار شکر میکنم که تو دختر ناز رو به من داده حالا اینا رو گفتم که بگم من اینقدر دوست داشتم لباسای خوشگلی که داشتی و لباسای لختی رو تنت کنم که تو روز برفی و در حالی که برات بزرگه لباس و هنوز ۳ ماهت هم نشده و نمیتونی حتی خودتو نگه داری و می افتی این لباس رو که تو عکس میبینی تنت کردم ببینم چه شکلی میشی و ازت عکس بگیرم این لباس رو عمه برات گرفته بود با کلی لباسای دیگه که همش برا تابستون خوبه و وقتی بزرگ بشی حالا دیدی من چه قدر عجول...
4 ارديبهشت 1390

خندیدن نیایش

عسلکم که هر روز از روز قبل بامزه تر و خوشگل تر میشی چند روزی هست که خنده های نازت هم معنی دار شده و من بالاخره امروز یعنی ۲۹ آبان ۸۸ تونستم از خنده ات عکس بگیرم آخه همش یه کوچولو می خندیدی و زود تموم میشد ولی من موفق شدم هورا چه قدر ذوق کردم  عمه میگه این خنده های کج کجکی ات مثل اونه   راست میگه جالب ایجاست که تو به همه یه شباهتایی داره انگار هیچ کسو نمی خواستی ناراحت کنی گل مهربونم     ...
3 ارديبهشت 1390

روز نیایش (روز عرفه)

نیایش پاکم امروز یعنی ۶ آذر۸۸ روز نیایش بود برام جالب بود وقتی این اسم رو برای روز عرفه دیدم ولی خیلی حس خوبی دارم که اسم تو رو نیایش گذاشتم خوشحالم از اینکه در آخرین لحظات این تصمیم رو گرفتم چون از قبل از اینکه تو اصلا وجود داشته باشی من اسم دیگه ای برات در نظر داشتم نمیدونم چی شد که این اسم به دلم افتاد و باهاش انس گرفتم تو اون زمان کم ولی خوشحالم که اسمت رو نیایش گذاشتم و امید وارم مثل اسمت که مایه آرامش هست همیشه آروم باشی و پاک و نزدیک به خدا..... نیایش با خدا اوج نیاز است..... امید وارم خودتم اسمتو دوست داشته باشی عزیزکم دوست دارم از این عکست معلومه خودتم راضی و خوشحالی ...
3 ارديبهشت 1390

لالایی مامان

نیایش پاکم که حالا تو آغوشم حست می کنم خیلی حس خوبی دارم  امروز یعنی 25 مهر 88 اولین روزیه که من و تو تنها هستیم یکم نگرانم که می تونم آرومت کنم یا نه   آخه تا دیروز همه پیشمون بودن خاله ،مامان جون، دایی، بابا جون و حتی بابایی همش تو بغل این و اون بودی و حالا فقط منم چرا اینقدر بی تابی می کنی؟ باورت نمیشه اگه بگم مامان بزرگت ( مامان من) امروز زنگ زد فقط برا اینکه صدات رو بشنوه میگفت دلش خیلی برات تنگ شده همشون دلتنگت شدن خوش به حالت کوچولو... می خوام برات لالایی بخونم تا آروم بشی منم میتونم مثل مامان جون لالایی بخونم مگه نه؟ لالایی کن بخواب خوابت قشنگه گل مهتاب شبات هزار تا رنگه یه وقت بیدا...
3 ارديبهشت 1390

مامان جون امروز نیایش رو برای اولین بار دید

دختر قشنگم امروز یعنی ۵ آبان ۸۸ که ۱ ماهه شدی مامان جون یعنی مامان بابایی تو رو برای اولین بار دید آخه موقع تولدت اینجا نبود پیش عمه بود آخه عمه جون مالزی درس می خونه و نتونستن اون موقع تولدت ببیننت بابایی همون روزا عکساتو براشون فرستاد و اونا هم مجبور بودن قربون صدقه عکسات برن عمه جونم خیلی دوست داره کلی برات هدیه فرستاده یه چمدون کوچولو با حاشیه نارنجی (آخه سیسمونیت نارنجیه ) با کلی لباس های خوشگل که دلم میخواست همشو الان تنت کنم دستش درد نکنه خدا کنه اونم زودتر بتونه بیاد مامان جونت هم علاوه بر کلی سوغاتی تند تند هم برات شعر میگه همه خیلی دوست دارن ...
2 ارديبهشت 1390

نیایش وار

نسیم آهسته از کویت گذر کرد شمیمت همرهش عزم سفر کرد و یعقوب دو چشمم گشت بینا غم جان را به بویت در به در کرد نیایش وار دستم را به پرواز به خلصه سوی خالق راهبر کرد بر این لطف الهی شاد و مسرور مرا تا کوی تو بی پا و سر کرد به سویت پر کشیدم غنچه ناز نگاهت بر من از شادی نظر کرد به خنده لب گشودی بی تامل شکر خندت مرا وابسته تر کرد مبادا بین ما هرگز جدایی حضورت در دل و جانم اثر کرد ...
2 ارديبهشت 1390

لالا لالا گلم باشی... هیشه در برم باشی

لالایی که خودم همیشه گوش می کردم وقتی تو شکمم بودی این بود شبا از تلویزیون می گذاشت اون موقع ها یادش به خیر... لالایی اومده خواب توی چشمات لالایی مثه قند شیرینه حرفات ببین رنگی ترین رویا رو امشب ببین آبی ترین دریا رو امشب ببین اسبایی رو که توی صحران ببین دشت گلای سرخ چه زیبان ببین رویای یک لحظه خوبو ببین پرنده های تو غروبو لالا لالایی چشمات بسته میشه کی از لالایی گفتن خسته میشه لالا لالا ببین زیباست دنیا ببین زیبایی ها رو توی رویا لالایی منم رسید به آخر بخوا آروم تویی از جون عزیزتر لالالا ...
30 فروردين 1390

خاله جون و وبلاگ نیایش

این وبلاگ رو خاله جون که خیلی خیلی دوست داره امروز یعنی ۲۹ فروردین ۱۳۹۰برات درست کرد  و از من خواست تا توش برات بنویسم آخه میدونست که من توی تقویم هر سال از قبل از اینکه به دنیا بیای برات می نوشتم تا وقتی بزرگ شدی بخونی و بدونی که توی هر روز و هر ساعت و هر لحظه چه اتفاقی افتاده، چه اون موقع که تو شکم مامانی بودی   چه وقتی تو این دنیای بزرگ قدم گذاشتی    آره عزیز مامان دوست داشتم برات بنویسم حالا که این وبلاگ رو داری سعی می کنم برات همه خاطراتی که با هم داشتیم و داریم و خواهیم داشت رو بنویسم تا وقتی بزرگ شدی  خودت ادامه اش بدی عزیزم ... اسم نینیش رو خاله ی بابا از همو ن موقع که به دنیا ...
29 فروردين 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره ی عشق می باشد