عروسی خاله
٥ مرداد 89 عروسی خاله فریده به خوبی و خوشی برگزار شد و اونم یه نفس راحتی کشید طفلی خیلی خسته شده بود ولی بالاخره تموم شد دیگه خیلی هم همه چی خوب بود تو هم خیلی ناز شده بودی و دلبری میکردی آخرای شب دیگه اینقدر خسته بودی که تو اون سر و صدای وحشتناک نمیدونم چه جوری خوابت برده بود تازه بگو کجا تو بغل مامان بزرگ من اول که دیدمت خیلی نگران شدم گفتم چه جوری میشه تو این صدای بلند اینجوری خوابیده باشی آخه تو با کمترین صدا از خواب بیدار میشدی وقتی تو می خوابیدی ما نمیتونستیم نفس بکشیم برا همین که ترسیده بودم خودم با دست خودم بیدارت کردم و بعدش نتونستم یه لقمه شام بخورم از دست تو..راستی گلم همون روز 10 ماهت هم تموم میشد ایشالا عروسی خودت ...وای فکر کن نیایش من تو لباس عروس چه خوشگل میشه به امید اون روز
تو این عکس خودمون برات مو گذاشتیم همون شب، از بس دوست داشتیم مو زیاد داشته باشی...