نیایش عزیزمنیایش عزیزم، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
امیرعلی جونامیرعلی جون، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

ثمره ی عشق

مبارک باشــــــه یلدا

خدایا همه از تو می خواهند که "بدهی " اما من از تو می خواهم که" بگیری "خستگی ،دلتنگی ، و غصه ها را از لحظه لحظه ی زندگی دوستانم... در آخرین روز از پاییز 91 برای همتون آرزوی بهترین و زیباترین دقایق رو دارم  یلداتون رویایی و شبتون پر مهر مامان اجازه هست منم یه چیزی بگم ؟   بگو دلبرکم؟ به نظرت من شکل چی شدم؟ الهی مامان فدات شه خیلی ماه شدی به قول بابایی که خیلی خوشش اومده بود ،شکل دخترای قاجار البته نه تو این سن ! حالا بذار هم برای آینده هات که شاید از این روزا یادت نمونده باشه و هم برای دوستات بگم قضیه از چه قراره ؟!!!! به مناسبت جشن شب یلدا ،روز دوشنبه تو مهد می خواستن ازتون با لباس سنتی ع...
30 آذر 1391

عکس نامه !

اول میخواستم بدون شرح بذارم عنوان این پست رو ولی دیدم نمیشه برا بعضی عکس هاش چیزی ننویسم منم که حراف! با اجازه فاطمه جونم مامی امیرحسین عنوان رو عکس نامه گذاشتم حالا از کجا شروع کنم آها! از علاقه به خونه داریت که گفته بودم قبلا اینم یه نمونه دیگه اش: یعنی عشق میکنم با این کارات تو رو خدا ببین چه جوری لوبیا خرد میکنه الهی فدات شم من که دو تایی و سه تایی هم لوبیا ها رو خرد میکنی خیلی با دقتی نگا کن چه جوری نشسته بخورمت تا زه قیافه ات هم خیلی دیدنی بود وقتی داشتی زور میزدی که با اون چاقوی خوشگلت ببریشون حالا هر کی ببینه میگه آخه چه قدر از این دختر کار میکشی خانم تناردیه   نگاش کن این ناز کردنت ...
27 آذر 1391

می خوام بنویسم بابا...

داشتی توی دفتر نقاشی ای که از مهد جایزه گرفتی نقاشی میکردی که یه هو گفتی مامان من نمی تونم بِ یـــی سَم (بنویسم) و ازم خواستی بهت یاد بدم که چه طور باید بنویسی! بهت گفتم دخترم هنوز برای شما زوده که بخوای چیزی بنویسی می تونی نقاشی اون چیزی که میخوای بنویسی رو بکشی اما تو بازم اصرار کردی.... با ناراحتی میگفتی من بلد نیستم تو میتونی بهم یاد بدی دوست دایم بِ یــی سَم (بنویسم) بابا گفتم حالا که اصرار میکنی برات مینویسم اما اگه نتونستی ناراحت نشو چون هنوز زوده و تازه وقتی کلاس اول بری نوشتن یاد میگیری گفتی خب من الانم میرم مهد خیلی چیزا یاد گرفتم ببین چه گد بزرگ شدم... گفتم نه منظورم مدرسه است و وقتی دیدم فایده ای...
22 آذر 1391

کوچولوی مهد کودک...

هر وقت عقب میفتم از نوشتن خاطره هایی که دلم می خواسته ثبتشون کنم نمیدونم از کجا شروع کنم و نتیجه اش باز میشه یه پست طولانی ولی خب ، ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است مگه نه؟!  . . . بفرمایید ادامه! اول از روز 21 آبان میگم که رفتیم نمایشگاه کتاب هوا خیلی سرد بود ولی خب بازم خوب بود داخلش ، چند غرفه رو گشت زدیم بهت خیلی خوش گذشت و چند تایی کتاب و پازل گرفتیم که تا الان کم کم بهت دادمشون ،تجربه جالبی بود برات و خوشت اومده بود...یه جایی هم رفتی برای نقاشی ،میدونی هر جا که ببینی بساط نقاشی پهنه بی اختیار جذبش میشی... چند تا کتاب داستان و مجموعه قصه های شیرین و سی دی آموزش زبان و دو تا پازل دو وجهی ...
15 آذر 1391

می خوام برات از آسمون، یاســای خوشبو بچینم...

 نیروانا ،  دختر کمال ، تو که  " با باوری راسخ به جان لایتناهی و آرمان رسیدن به جاودانگی ، با درهم آمیختگی با نقطه ی آغاز و پایان ِکائنات که همون نور بیکران خداوندیه، نیروانا نام نهاده شده ای " آرزوی من هم برای تو کمال و جاودانگی ست توی آغوش امن خدا زیر سایه ی پر مهر مامان و بابای گلت هر چی آرزوی خوبه مال تو نیروانای عزیز ما تولدت مبارک تک ستاره ی آسمون زندگی مامان و بابا همیشه خوش بدرخشی سه سالگیت مبارک دختر پاییز   برای همیشه هات ، لحظه به لحظه ی عمرت ،برای همه دقایق زندگیت عشق رو آرزو دارم،یه عشق پاک و خدایی دخترکم  عزیز دل ، ان شا الله که سال های سال بهارهای...
10 آذر 1391

خوش به حالت ...

یه ساعتی میشد از خواب بیدار شده بودی اما همین طور بی مقدمه اومدی پیشم و گفتی : مامان دایی علی رو می شناسی؟! گفتم : آره معلومه که میشناسم داداشمه دایی علی ِ تو ... گفتی: من با دایی علی اسب سواری کردم اون منو سوار اسب کرد خودشم سوار شده بود (فکر کردم حتما خواب دیدی )گفتم:چه خوب کی مامان ؟کجا؟ گفتی: دیروز ،دیشب ،که رفته بودیم پارک باهام بازی میکرد... (یاد اون عکست افتادم که با دایی علی رو اسب گرفتی تو پارک، با خودم گفتم شایدم یاد اون عکس افتادی هر چند که جلو چشم هم نیست و تو ی آلبومته)  گفتم : آها خوب بود؟ دوست داشتی؟ گفتی : آره خیلی یعنی بازم میاد منو سوار اسب کنه باهام بازی کنه بازم میاد؟ (بغض کردم بی اختیا...
6 آذر 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره ی عشق می باشد