کوچولوی مهد کودک...
هر وقت عقب میفتم از نوشتن خاطره هایی که دلم می خواسته ثبتشون کنم نمیدونم از کجا شروع کنم و نتیجه اش باز میشه یه پست طولانی ولی خب ، ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است مگه نه؟!
.
.
.
بفرمایید ادامه!
اول از روز 21 آبان میگم که رفتیم نمایشگاه کتاب هوا خیلی سرد بود ولی خب بازم خوب بود داخلش ، چند غرفه رو گشت زدیم بهت خیلی خوش گذشت و چند تایی کتاب و پازل گرفتیم که تا الان کم کم بهت دادمشون ،تجربه جالبی بود برات و خوشت اومده بود...یه جایی هم رفتی برای نقاشی ،میدونی هر جا که ببینی بساط نقاشی پهنه بی اختیار جذبش میشی...
چند تا کتاب داستان و مجموعه قصه های شیرین و سی دی آموزش زبان و دو تا پازل دو وجهی و شش وجهی که یه کم هنوز برات سخته ساختنش ، گرفتیم و چند تا کتاب که بر چسبی بود یعنی با چسبوندن برچسب ها شکلش کامل میشد رو خیلی دوست داشتی ولی خب مهمون دو روز بود و یه کتاب ببُر و بچسبون که بازم خیلی خیلی دوست داشتی و همه کاردستی هاش رو با کمک هم قیچی کردیم و خودت چسبوندی
این کتاب هم که تصویر سازی با مزه ای داره و شعرش هم جالبه خاله برات گرفته البته خود خاله هم تصویر سازی هاش خیلی قشنگه ممنون خاله جونی...خاله ی مهربونت همیشه ی خدا تو دستش یه چیزی برای تو داره خاله واقعا عزیزه کاش منم خاله بشم زودتر مثل خاله فریده همش برای خواهر زاده ام چیزای خوشگل بگیرم نه؟
از علاقه ات به رنگ انگشتی هم که گفته بودم ولی خب این دفعه رو آیینه رو می خواستی رنگ کنی و وقتی بهت گفتم خیلی هم خوبه بیا رو آیینه نقاشی کن اینقدر ذوق کرده بودی و همش میگفتی مامان اخه تو چه گد خوبـــــــــــــی!!!فدات شم با این ذوق کردنت
وقتی خیلی ازم راضی هستی ! و خوشحال ... همش بهم میگی : تو عشقمی ، تو نفسمی ، تو عمرمی ، تو جونمی !!!! و منم هی چاق میشم و چاق تر کلی کیف میکنمفدات شم ناز من
وقتی بهت میگم می خوام بخورمت عزیزممیگی آخه آدم که خوردنی نیست یا میگی اگه منو بخوری دیگه دختره ناز ندایی که!!!
تو کارای خونه هم که نیازی به گفتن نیست که چه قدر دوست داری کمک کنی و از تجربه ی هر کار جدید کلی لذت میبری حالا از این یکی عکس دارم ببین چه قدر شبیه خانومای خانه دار شدی با اون چاقوی قرمزت ، قربونت بشم با اون کرفسای ریز ریزت
یکی از دوستای بابا هم گل زعفروون برامون فرستاده بود خیلی خوشت اومده بود از رنگ و بوش و خیلی هاش رو خودت تنهایی پاک کردی فقط تا زنبور میدیدی توش یه متر می پریدی عقب!
یه روز داشتیم با هم برمیگشتیم خونه که گفتی مامان ببین یه نهنگ اونجاست به آسمون اشاره میکردی و منم تا دیدم گشتم دنبال موبایل و ..تقریبا به موقع عکس گرفتم ازش ....به بابا نشونش دادم میگم این یه نهنگه نیایش پیداش کرده تو آسمون و اونوقت تو میگی : نه بابا ، شبیه نهنگه خوده نهنگ که نیست مامانی!!!!!!
خب حالا یه کم دهنتون رو شیرین کنید!
چه ربطی داشت؟
حالا میگمتون!
روز 8 آذر که امتحان آیین نامه بود از صبح زود رفتم تا 9 صبح که امتحان دادم و قبول شدم بعد بهم پیشنهاد دادن که میتونی همین امروز هم بری تو شهری اگه خسته نیستی ولی باید تا ظهر صبر کنی خیلی استرس داشتم اما دلم رو زدم به دریا و تا 12 ظهر منتظر بودم تا نوبتم بشه بابایی از 11 اومد پیشم و خیلی بهم آرامش داد واقعا ممنونشم بعدم وقتی رفتم تو ماشین آزمون همش برام دعا میخوند آخه هیچکی غیر از بابا خبر نداشت می خوام امتحان بدم و ساعت 12 و 25 دقیقه امتحانم تموم شد و خدا رو شکر قبول شدم خیلی سرهنگ خوش اخلاقی بود شانس آوردم ، خودم هم باورم نمیشد که هر دو تا امتحان رو بار اول قبول شدم و تموم شد خدا رو شکر واقعا راحت شدم اگه یه وقت دو دل میشدم و امتحانم رو می ذاشتم برا شنبه خیلی بد میشد چون تو هم تب کرده بودی و خیلی حالت بد بود اونوقت نمیفهمیدم باید چه کار کنم حالا خدا رو شکر که گذشت و تموم شد حالا بفرمایید شیرینیببخشید دیگه از راه دور بیشتر از این نمی شد کاری کرد
روز عاشورا هم امام رضا طلبید و تونستیم بریم حرم خیلی دلم می خواست که مراسم ظهر عاشورا رو ببینی خودت هم خیلی دوست داشتی چند باری هم دوربینا ازت عکس گرفتن خیلی شلوغ بود ولی تونستیم بریم توی حرم و زیارت هم بکنیم و برا ی همه دوستان هم دعا کنیم
جمعه 10 اذر دوباره این ویروسای لعنتی اومدن سراغت و مریض شدی، تب کردی و حالت بد شد حالت تهوع و تب بالا داشتی بازم سه روزی شد که تب داشتی از یه ماهه قبل که همین جوری مریض شدی دارو داشتم برات شیاف استامینوفن گذاشتم تا تبت بیاد پایین خوب بودی باز نیمه شب تب کردی خیلی نگرانت بودم دکتر هم بردمت و گفت که تا 10 بار در سال طبیعیه سرما خوردن بچه هوای الانم خیلی بده پر از ویروسه با اولین برف هوا خوب میشه خدا کنه زودتر برف بباره
روز شنبه مراسم عزاداریه کوچولوهای مهد کودک بود و مربی ، تو رو هم ازقبل اماده کرده بود برای شعر خوندن اون روز نمیخواستم بذارم بری اما خیلی بهم اصرار کردی و مجبور شدم ببرمت اما خیلی سرفه میکردی خیلی هم داغ بودی وقتی اومدم و دیدم با اینکه اینقدر داغی اما دلت میخواد تو مراسم باشی نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت اما دیدنت تو اون حالت برام عزیز بود...حست هم همین طور...امام حسین خودش نگه داره همه شما کوچولوها باشه ان شا الله
این دو تا دختر خوب که دو طرفت هستن سمت راستی فاطمه و سمت چپی یسناست که خیلی دوستشون داری 4 ساله شونه قربونت بشم که از همه کوچیک تری تنها سه ساله ی مهد کودک!
جلوی مهدتون رو هم قشنگ درست کرده بودن حلوا و خرما و آش هم آماده کرده بودن اما من ساعت 1 دیدم حالت زیاد خوب نیست تمام سعی ام رو کردم که راضی ات کنم بریم ...
همش میگفتی من که شعرم رو هنوز نخوندم اما چون خیلی سرفه میکردی مربی به فاطمه گفت اجرا کنه و وقتی تو دیدی اون داره میخونه بغض کردی و گفتی من میخواستم این شعر رو بخونم به مربی ات گفتم ، گفت شاید دوباره بشه باید یه کم صبر کنید منم نمیتونستم تو رو تو اون حال ببینم گفتم عزیزم بیا بریم توی مهد که صدا کمتر باشه خودم ازت فیلم میگیرم برای من بخون بعد بریم دیگه خدا رو شکر راضی شدی البته اونجا هم خیلی شلوغ و پر سر و صدا بود از نزدیک فیلم گرفتم که صدات شنیده بشه عشقم خیلی دوستت دارم
شعر از زبون مادر حضرت علی اصغر
خبر عمو اومد
نرسیده آب عزیزم
پسرک تشنه لبم
لالایی بخواب عزیزم
عمو نیومد ز سفر
تا که برات آب بیاره
خدا کریمه پسرم
شاید که بارون بباره
اینم شعر کوچولوی مهد کودک که نیایشی میخونه :
الاکلنگ و تیشه
بچه که بد نمیشه
کوچولوی مهد کودک
که بی ادب نمیشه
چه قدر قشنگی والا
سالم باشی ایشالا
اگر که خوب باشی
همه میگن ما شا الله
پ.ن .1 : هر کاری کردم نشد که نشد ، نشد که صدات رو بذارم نمیدونم اشکال کجاست بازم سعی میکنم ولی خیلی عجیبه صدات رو که می خوام بذارم علاوه بر اینکه صدا رو پخش نمیکنه یه قسمتی از مطالب پست رو هم حذف میکنه
پ.ن.2دخترکم نمیدونم کی این نوشته ها رو بخونی اما می خوام اینجا هم باز ازت معذرت خواهی کنم که هر کاری کردم نتونستم دلم رو راضی کنم که امروز بفرستمت به قول مربیات اردو !!!امروز بچه ها رو میخواستن ببرن سرزمین عجایب تو چند روز پیش که متوجه شده بودی نمیدونم ا زکی شنیده بودی خیلی خوشحال بودی و با یه ذوق خاصی میگفتی میخواییم با بچه ها بریم سرزمین عجایب ....اما من نبردمت مهد و گفتم امروز به خاطر آلودگی هوا همه جا تعطیله ...تو هم دیگه چیزی نگفتی ظاهرا یادت رفته بود از قضیه اما اگه یه روزی هم یادت اومد خودم میبرمت گلم ببخش هنوز نمیتونم اونقدر بی خیال و راحت باشم و این موضوع رو که تو بدون من و بابا جایی بری به خودم بقبولونم....تازه هنوز کاملا هم خوب نشدی خب و خیلی سرفه میکنی خدا کنه زودتر این سرفه ها دست از سرت برداره که خیلی داری اذیت میشی عشقم