می خوام بنویسم بابا...
داشتی توی دفتر نقاشی ای که از مهد جایزه گرفتی نقاشی میکردی که یه هو گفتی مامان من نمی تونم بِ یـــی سَم (بنویسم) و ازم خواستی بهت یاد بدم که چه طور باید بنویسی!
بهت گفتم دخترم هنوز برای شما زوده که بخوای چیزی بنویسی می تونی نقاشی اون چیزی که میخوای بنویسی رو بکشی اما تو بازم اصرار کردی....
با ناراحتی میگفتی من بلد نیستم تو میتونی بهم یاد بدی دوست دایم بِ یــی سَم (بنویسم) بابا
گفتم حالا که اصرار میکنی برات مینویسم اما اگه نتونستی ناراحت نشو چون هنوز زوده و تازه وقتی کلاس اول بری نوشتن یاد میگیری
گفتی خب من الانم میرم مهد خیلی چیزا یاد گرفتم ببین چه گد بزرگ شدم...
گفتم نه منظورم مدرسه است و وقتی دیدم فایده ای نداره تصمیم گرفتم برات بنویسم توی دفترت فقط نوشتم بابا، بدون هیچ توضیحی و تو هم با دقت نگاه میکردی
و در کمال ناباوری من و بابا دیدیم که از روی اون نوشته تو هم نوشتی: بـــابــــا
و بابا چه قدر ذوق زده شده بود که اولین کلمه ای که نوشتی بابا بوده
اول یه خط صاف کشیدی و بعد 4 تا خط عمودی!! و بعد هم دو تا گردی
تمام این مدت داشتم به تلاشی که میکردی فکر میکردم یعنی این خوبه ؟
خب وقتی دیدم از موفقیتت خوشحال شدی گفتم حتما خیلی خوبه که این طوری شادت کرده مهم این بود که خودت خواسته بودی
یاد گرفتم که برای انجام چیزی یا یادگرفتنش ، بهت اصرار نکنم دلم می خواد از این به بعد فقط تو باشی که میخوای ، باید خودت بخوای و چیزی رو بخوای که شادت میکنه
همیشه لبات خندون گل نازم
بزرگ ترین آرزوی من همینه
پ.ن 1 : بالاخره این جا هم بارون بارید از صبح زود امروز ساعت 5 صبح تا الان یه سره داره میباره چه بـــــــــــــــــارونی...خدا رو شـــــــــــــــکر
پ.ن2 : امروز 12 / 12 / 20012 ساعت ١٢:١٢:١٢ ، نمیدونم واقعا لحظه ی خاصی هست یا نه ؟!برای آرزو کردن آخه یه اس برام اومد که توی اون لحظه آرزو کن ...خب البته هر لحظه ای میتونه برای آرزو کردن قشنگ باشه ولی دلم خواست اینجا بنویسم که برا ی ظهور امام 12 ام ، امام زمانمون دعا میکنم و آرزوی فرج نزدیکش رو دارم...