آرزوی بزرگ کوچکانه ی تو ...
اومدن یکی از بهترین دوستای مهدت به خونمون بزرگ ترین آرزوی توی دل کوچولوت بود که دیروز برآورده شد..
یسنا خانوم که البته یه سالی ازت بزرگ تره بعد از تعطیلات عید دیگه مهد نیومده بود و چند روز پیش مامانش با من تماس گرفت که دوس داره نیایش رو ببینه چون مامانش بارداره و حال ندار ،گفتم اون بیاد و یه روز کامل با هم بودین تجربه ی جالبی هم برا ی تو هم برای من بود آخه تا حالا نشده بود که بچه ای غیر از تو صبح تا شب اون این خونه باشه!
دیروز که صدای ذوق و شوق و هیجان شما دو تا خونه رو پر کرده بود همش به این فکر میکردم که کاش دو قلو بودی وقتی دنیا اومدی ...
دیروز بهت خیلی خوش گذشت خیلی باز ی کردین همه جور بازی خیلی عالی غذا خوردی جوری که من همیشه آرزو داشتم ببینم :اینکه از کنار سفره تکون نخوری و تا آخر غذات رو با اشتها ، اونم خودت تنهایی بخوری وای خیلی مزه داد خدا رو شکر که یه بار منم به آرزوم رسیدم!
فقط تنها موردی که توی برخوردت با دوستت برام عجیب بود این بود که همون چیزی که اون اول انتخاب میکرد تو همون رو میخواستی برات فرقی نمیکرد چی باشه حتی اگر قبلا بهم گفته بودی که دوستش نداری از عروسک و کتاب بگیر تا قاشق و کاسه بشقاب همونی رو میخواستی که اون اول میگفت...ولی چون اون کوتاه می اومد و میگفت اشکال نداره !دعوا و دلخوری پیش نمی اومد....نمیدونم علتش واقعا چیه ! دلم میخواست خودت انتخاب کنی ....
البته یکی دو روز قبلش هم رفتیم خونه ی یکی از دوستام با دختر اون که دو سالی ازت کوچک تر بود خیلی خوب بازی میکردی و وقتی اون دست رو چیزی میذاشت که تو اون رو میخواستی کوتاه می اومدی فقط گاهی میگفتی مامان هر چی من برمیدارم شایلین ازم میگیره ولی بعدش ادامه نمیدادی
الهی به همه آرزوهای کوچک و بزرگت برسی نیایشم
خنده های تو بزرگ ترینِ آرزوهای من اند ...بخند ،بگذار برآورده شوند
امشب شب آرزوهاست برای آرزو های هم آرزو کنیم