این روزها ...
.
.
.
این روزها ، نمیدونم چرا میل به نوشتنم کم تر شده ! شاید به قول مامان کوثر عزیزم از هوای بهاره ! الان که داره یه نمِ بارون میزنه ، هوای خوبیه و تو هم خواب ِ نازی
ببخش دخترکم که اینقدر نوشتن از تو و شیرین زبونی ها و شیرین کاری هات به تاخیر افتاد خیلی چیزا رو بایگانی کرده بودم تو گوشیم تا سر فرصت برات بنویسم که همش پاک شد و من هر چی به حافظه ام فشار آوردم چیزی یادم نیومد
این پست رو قبل از پست قبل ! نوشته بودم ولی چون کامل نشده بود اول اون عکسها رو گذاشتم
خیلی وقت بود که وقت نمیکردم درست و حسابی بشینم و برات بنویسم حتی همین پست رو با این عنوان !!! هی یه خط مینوشتم باز نمیشد کاملش کنم ! شاید به خاطر اینکه خودت نمیخواستی و من هم خب دلم نمیخواست بودن با تو و کنار تو بودن رو فدای نوشتن از تو برای تو کنم !
این روزها خیلی بزرگ تر شدی و همه احساس هات ، واکنش هات ،روحیاتت روز به روز تغییر میکنه ، نمیدونم اسمش رو چی میشه گذاشت نمیخوام بگم بهانه گیر و بد ادا ! یا حتی لج باز
خیلی سیاست داری ، همه چیز رو میفهمی و تحمل یه لحظه ناراحتی و بی حوصلگی منو نداری البته مثل همیشه !
من همه سعی ام رو دارم میکنم که راه درست و معقول و متعادل رو پیش بگیرم تا با هم به آرامش بیشتر برسیم باید یاد بگیرم که از زاویه ی دید تو که یه کوچولوی دوست داشتنی هستی به خیلی چیزا نگاه کنم ، اون طوری درکش برا من هم ساده تر میشه...
دختر قشنگم بدون که من همیشه عاشقانه دوستت دارم و بهترین ها رو از احساس برای تو میخوام تا خنده رو لبات همیشگی بشه
این روزها که نه اون روزها توی ایام فاطمیه دلت میخواست با بابا بری مسجد چون بابا هر شب میرفت و تو هم دلت میخواست به قول خودت بری عزا دایی !!
خیلی تحت تاثیر قرار گرفتی و هجوم سوالاتت بود که به سمت من روانه بود تا جایی که میدونستم و فکر میکردم لازمه که بدونی برات گفتم از حضرت فاطمه و اتفاقی که افتاده ...
و بعدش دو ، سه شبی بود که وقتی صبح بیدار میشدی میگفتی مامان من دیشب خواب حضرت فاطمه رو دیدم!
یه صبح که بیدار شدی گفتی خواب حضرت فاطمه رو دیدم ! گفتی یه گلی دیدم که مریض بود کمرش شکسته بود یه گل دیگه هم بود که بهش غذا میداد ! بعدش اون گلی که مریض شد خوب شد رفت پیش بچه هاش ...
یه صبح دیگه گفتی خواب دیدم که یه لباس توری سفید پوشیده بودم داشتم ماهی میگرفتم با یه حلقه هایی که زرد بود و بعدش با حضرت فاطمه رفتم تو آسمون!
حالا من نمیدونم اینا زائیده ذهن خودت هست عسلم یا واقعا چیزی دیدی ولی هر چی که هست حضرت زهرا خودش نگه دار و حافظت باشه پاک ِ من ...
این روزها دوس داری فیلم عروسی مامان رو همش ببینی
بهم گفتی مامان الان عزاداری تموم شده دیگه ؟ گفتم آره مامان ...
گفتی میشه فیلم عروسیت رو بذاری من ببینم توش هستم یا نه ؟!!!!!!
برات گذاشتم و تا آخر فیلم هی گفتی من دلم میخواست اینجا بودم چرا من نیستم ؟؟؟؟؟؟؟؟
قانع که شدی که چرا اونجا نیستی باز شروع کردی به گفتن از اینکه من ناراحتم که اینقدر کوچولو هستم دلم میخواد بزرگ بشم عروس بشم مامان بشم اخه چه قدر صبر کنم؟
میگی میخوام مامان بشم فقط یه بابا ندایَِم !
بعضی وقتا میگی من کوچولو ام بعضی وقتا میگی بزرگم ! من موندم بالاخره تو دوس داری بزگ بشی یا کوچیک باشی !!
اگه یه بچه ای که ازت بزرگ تره بگه که من از تو بزرگ ترم شروع میکنی که بد خلقی و ناراحتی و نق نق که ببین چی میگه مامان !!!!!!!!من ازش بزرگ ترم مگه نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حالا من باید به اون بچه ی شیش ساله بگم تو کوتاه بیا بذار نیایش بزرگ تر باشه
این روزها ، یه وقتایی یاد وقتی کوچیک بودی میکنی و میگی اون چمدون بچگی هام رو بیار برام میخوام یادگاری هات رو نگاه کنم!!!!!!
الهی من فدات شم که عاشق اون چیزایی هستی که مال زمان نوزادی و بچه گی هاته و کلی باهاشون سرگرم میشی ...
این روزها دوست داری با شیشه ، شیر یا آب بخوری و نی نی شدی به قول خودت !
این شب ها ! وقتی میخوای بخوابی دست من رو میگیری تو بغلت و روش پتو میندازی و می خوابونیش (خاله هم وقتی کوچولو بود با دست مامان جون این کار رو میکرد !) ، باهاش حرف میزنی و تازگی هم میگی که این داداشمه !!!!!!!!
آخه قبلا میگفتی دخترمه و من مامانشم ولی الان میگی این داداشمه
بعضی وقتا هم پام رو میگیری تو بغلت و میگی بچه مه !!!
خلاصه که عالمی داری کوچولوی دوست داشتنی
این روزها ...
با دوستای خیالیت هم عالمی داری
یکی از اونا اسمش هست حاجی لَفات ! و من نمیدونم این حاجی دقیقا کیه ؟ وقتی هم به شوخی ازت میپرسم که زنه یا مرد ؟ با خنده میگی نه بابا زنه من که با آقاها دوس نمیشم اونا نامحیَمَن (نا محرمن)
میگی حاجی لفات دوست کیکی همسایه ی خونه ی 27 ام منه !!!!!!!! من یکی که نمیفهم چی میگی !
عزیزم این روزها خیلی خیال پردازی میکنی شایدم اقتضای سنت باشه ولی همین جوری که باز ی میکنی و راه میری با خودت حرف میزنی ، قصه میگی شعر میگی وااااااااااااای چه عالمی داری خوش به حالت
خلاصه که وقتی میبینم صدات یه مدت طولانی نمیاد خودت رو مشغول بازی با همین دوستای خیالی و غیر خیالیت کردی دیگه !
این روزها ، حالا دقیقا این روزها هم که نه خیلی وقته که کندن اتیکت ها از همه چی شده سرگرمیت !
حالا هر چی که میخواد باشه : لباس ها ، عروسک ها ....نمیدونم حالا اسمش همینه اتیکته ؟همونایی که پشت یقه ی لباس یا گوشه ی لباس ها یا عروسک ها آویزززونه !!!!!!
به هر حال هر چی که هست از دست قیچی کوچولوت در امان نیست !
.......
وای این روزها از علاقه ی شدیدت به چسب زخم نگفتم :
خدا نکنه یه جاییت یه کوچولو به قول خودت نقطه بیفته ! دیگه تا روش چسب زخم نزنی ول کن نیستی که هزار بار میگی درد میکنه وای ، آخ ، چسب میخوام اینا رو با یه مرموزی خاصی میگی ها!!!!!!
یعنی وقتی داری از درد میگی زیر لب میخندی ورووووووووووووجکخب بگو دلم میخواد همه جام رو چسب زخم بزنم دیگه این اداها چیه مادر
این روزها بعضی وقتا اینقدر شیرین زبونی میکنی که واقعا دلم میخواد یه لقمه ات کنم اما مگه میذاری
تلفن داره زنگ میزنه میدوی سمت تلفن و همین جور که داری میری بلند بلند میگی :
من عشق این کارم بذار من بردارم
قربون ِ عشقت عزیزم تلفن های بابا رو که همه رو خودت جواب میدی
بهت میگم مامانی برای من دعا میکنی میگی : الان که وقت ندایَم ، کای دایَم اگه وقت شد چَشم مییَم یو صندلی پَوانه ام بَیات دعا میکنم !!!!!!!!
و یه اتفاق خیلی خیلی مهم
دیروز وقتی از مهد اومدی خودت لباس ها ت رو در آوردی لباس های تو خونه ایت رو پوشیدی رفتی دست و صورتت رو شستی و خودت تنهایی رفتی دستشویی و ...
و خودت رو هم شستی و اومدی بیرون ...کلی هم به خودت افتخار کردی
اینم من بودم تو تمام اون لحظه ها :
یعنی بازم از این اتفاق های خوب و قشنگ میفته یعنی ؟ حتما که میفته عشق من تو خیلی بزرگ شدی
من خیلی بهت افتخار میکنم عزیزم واقعا خوشحال شدم از این تحول بزرگ
راستی یه چیزه دیگه یادم یَفت !
یه روز داشتیم تو خیابون راه میرفتیم یه خانم و آقایی که یه سگ ِ خیلی بزرگ !!!!!!!همراهشون بود دیدی
گفتی مامان این خانوم و آقاهه چون بچه ندایَن سگ دایَن ؟؟!!!!!!!
من باز این شکلی شدمنمیدونم این چیزا یه هو از کجا به اون ذهن کوچولوت میاد که این جوری تجزیه ، تحلیل میکنی قربونت برم
آها آها یه چیز دیگه
این روزها یاد گرفتی نچ نچ میکنی
زبونت رو میچسبونی به دندونای بالا ! بالای دماغت رو چین میندازی و با چشمای گرد تو چشمام نگا میکنی و در حالی که داری زیر زیرکی میخندی میگی نُـــــــــــــــــــــــــــــــچ !
میدونم همتون نچ کردن بلدین ! خواستم توضیح بدم بیشتر برید تو فضا !
...
میگمااااااا حالا خوبه نوشتنم نمی اومد اگه میاومد دیگه چه قدر میخواستم بنویسم
بعدا اضافه شد : !
این روزها وقتی میریم خونه ی مامان جون خیلی علاقه داری به اینکه قالی شو براش ببافی تا تموم شه
از اون زمانی که تو به -بباف- میگفتی -بباش- تا الان مامان جون بنده خدا داره این قالی رو میبافه که هنوز تموم نشده
طرح یه آبشاره و میخواست که برای تو باشه ولی خب نتونست تنهایی خیلی زود تمومش کنه و هنوز دار قالی همون گوشه ی اتاقه و شد اسباب بازی تو
منم چند رجی بافتم ولی خب چون پشتم درد میگیره نمیتونم زیاد بشینم !
اینم از قالی بافتن تو :
این روزها به خیاطی هم خیلی علاقه مند شد ی غیر از قیچی کردن الان دوس داری با نخ و سوزن کار کنی و منم بهت اجازه دادم سوزن دست بگیری و عروسکت رو بدوزی خیلی خوشحال شدی عشقم
ای بابا من چیا یکی یکی یادم میاد
از دوچرخه سواریت نگفتم که چند وقته میتونی به تنهایی رکاب بزنی و جلو بری وای خیلی ذوقیدم عزیزم وقتی برا بار اول دیدم نمیدون مچرا همون موقع ننوشتم ای بابا از دست من
این سه چرخه رو مامان جون برا عید سال 90 بود که برات خرید الان کلی باهاش چرخ میزنی دور حیاط بدون کمک
ممنونم از همراهی تون دوستای گل