نیایش عزیزمنیایش عزیزم، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
امیرعلی جونامیرعلی جون، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

ثمره ی عشق

چرا دوســِش دارم؟!

1391/12/1 10:06
نویسنده : مامانی
1,024 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبود ...

یه روزی که این یکی بود و اون یکی نبود ...

اون یکی که بود دلش میخواست اون یکی که نیست باشه !

بذار یه جور دیگه بگم  !

: یه زنی بود که یه روزی آرزو داشت مادر بشه ، خدای مهربون هم صدای قلبش رو شنید و براش یکی از اون همه هدیه های آسمونی و زیبا رو فرستاد ....

یه جنین تو دل یه زن ، یه زن که حالا مادر شده ، یه مادر که دوباره عاشق شده ...

 حالا اون مادر همش دلش میخواست از این عشقی که توی بطن خودش داره بنویسه ... بنویسه تا یادش نره این هدیه رو کی براش فرستاده ، یادش نره روزهایی رو که با وجود اون هدیه ی آسمونی قشنگ و قشنگ تر شدن ... بنویسه تا روزی که اون جنین به دنیا بیاد و بشه یه نوزاد تو آغوشش ...

و خدا خواست و همین طور هم شد و اون نوزاد که توی تمام راز و نیاز های عاشقانه ی مادرش با خالقش حضور داشت و تمام اون نجواها رو می شنید ، پا به این دنیای بزرگ و رنگارنگ گذاشت و یه تجربه ی عاشقانه و زیبای دیگه رو برای اون زن رقم زد ...

و به شکرانه ی استجابت تمام اون راز و نیاز های عاشقانه با معبود ، نیایش ، نام گرفت تا آرامش و معنویت و عشق رو در خودش همیشه حس کنه و برای رسیدن بهش تلاش کنه ...

خب اون زن، من بودم و خدا رو هزاران بار شکر میکنم که نعمت مادر شدن رو ازم دریغ نکرد و برای همه زن های عالم هم این آرزو رو دارم ، که مادر شدن کامل شدنه ...

 

ازاون جایی که من هیچ وقت نمیتونم بی مقدمه سراغ چیزی برم این شد که با یه قصه شروع کردم !!!

یه قصه از اون روزایی که همیشه ، لحظه به لحظه خاطراتم با نیایشم رو می ساخت و منم ثبتش میکردم به امید روزی که براش بشه یه یادگار با ارزش از مادرش...

و ادامه داشت تا زمانی که شد یک سال و شش ماهه ...

و خاله ی مهربون و عزیزش ، یکی یه دونه خاله ی از گل بهترش براش یه وبلاگ ساخت تا مامانش از این به بعد اونجا براش بنویسه ...

و این مامان هم که همیشه دلش میخواست حرف بزنه و بنویسه و بنویسه ، از خدا خواسته ، از خواهر گلش تشکر کرد و یا علی گفت و شروع کرد به نوشتنِ تمام اون دل نوشته ها توی این صفحات مجازی در حالی که خودش هم نمیدونست چه روزی در انتظارشه !

....

روزی که اینقدر به این جا و آدماش وابسته بشه که وقتی چند روزی نمیتونه بیاد و بنویسه دلش بگیره ، وقتی یه مدت از دوستی بی خبره دلش خیلی تنگ بشه ، وقتی شادی و خوشحالی یکی رو میبینه که شاید حتی خود اون رو هم تا به حال ندیده ، اما براش از ته دل خوشحال بشه و خنده رو لباش بنشونه و وقتی هم خدای نکرده غم و غصه ای تو دل دوستاشه اون هم غصه دار بشه ...

روزی که دیگه نوشتن از خاطرات دخترش فقط نوشتن نیست ، فقط ثبت اون لحظه ها و خاطره ها نیست ، فقط برای دخترش نیست ... بلکه شریک شدنش با آدماییه که دوسشون داره و دوسِش دارن و همراهشن و براش آرزوی موفقیت میکنن و آرامش و خوشبختی ...

روزی که اینقدر دوستای خوب و مهربون و دوست داشتنی پیدا میکنه که دیگه از انگشتای دست هم فراتر میرن و با اینکه توی یه دنیای مجازی دارن با هم بازی میکنن و حرف میزنن و درد دل میکنن اما عشـــــــق میکنن ...

خب معلومه که دوسِش  دارم  ... چیا ندایه !!!!

مگه میشه عشق رو دوست نداشت ! مگه میشه این همه مهر و محبت بی ریا و انرژِی هایی که از اینجا میگیرم رو دوست نداشته باشم ، آره خیلی دوسش دارم خیلی ، واااااای چه قدر اینجا رو دوست دارم !

وقتی حس میکنی هیچ وقت تنها نیستی ، وقتی احساس میکنی اگه دلت غصه داره یه عالمه دل پاک اینجا هستن که اگه هیچ کدومشون رو هم ندیده باشی میتونی انرژی های مثبت و عشقشون رو از پس تمام این فاصله ها حس کنی مگه میشه  اینجا رو دوست نداشته باشی ...

با اینکه میدونم وابستگی به هیچی توی هیچ دنیایی !!! خوب نیست اما وابسته ی اینجا شدم فکر کنم بازم عاشق شدم ...

اینجا ، این وبلاگ ، این خونه ی مجازی ، این دفتر خاطرات الکترونیکی ، این ... ، هر چی که اسمش هست برای من یه پایگاه معنوی شده برای نوشتن از تمام اون چیزایی که توی لحظه به لحظه ی زندگیم با عزیزترینم اتفاق میفته و البته برای شریک شدنش با دوستای عزیزی که حس میکنم میتونن درکم کنن... برای راهنمایی گرفتن از کسایی که ممکنه راهی رو که من دارم میرم ، رفته باشن و یه کوله بار تجربه داشته باشن ، یا برای راهنما شدن برای اونایی که شاید اول راهی باشن که من اون راه رو  رفتم!

شاید اگر فقط نوشتن از خاطره ها بود توی برگ برگ اون دفترهایی که دو سال توش نوشتم و نوشتم  ، تا اینجا ادامه پیدا نمیکرد ، نمیدونم واقعا میتونستم بازم بنویسم یا نه تا الان که نیایشم سه سال و چهار ماهه است و من هنوزم دارم مینویسم و میخوام که بنویسم ...

انگار همین که حس کنی داری برای سال های دور یه یادگاری از خودت میذاری برای عزیز ترینت کافی نیست ، نیاز به چشم و دل های مشتاقی که دوستت داشته باشن هم داری... نیاز داری به دوست داشته شدن !

این خاطره بازی ها ، اینجا ، با اینکه شاید همه چیزش مجازی باشه حتی بعضی حس هاش ... اما برای من دوست داشتنی شده ، برای من باور کردنیه تمام عاشقانه های مادرهایی که میتونم تمام احساس هاشون رو درک کنم  ، شاید فکر میکنم  همه چی حتی واقعی شدن مجاز ها همش به این برمیگرده که خودت چه قدر بتونی رنگ واقعیت بهش بدی البته حفظ تعادل توی همه چی لازمه...

 دخترکم ! که یه روزی بالاخره تمام اینا رو میخونی اگه خدا بخواد ... دلم میخواد که تو هم مثل من اینجا رو خیلی دوس داشته باشی و برای تک تک اون لحظه هایی که من با عشق ، برات ثبتشون کردم ارزش قائل باشی ولی تا جایی که اینجا بودن و اینجا نوشتن و اینجا گشتن از من دورت نکنه ، بلکه نزدیک تر و نزدیک تر بشی به مادری که نیتش هم همین بوده از شکل دادن به این خونه ی مجازی ...

گل ناز و یکی یک دونه ی من دوســـِت دارم... نوشتن از تو برای تو رو هم دوس دارم ...این جا و همه ی دوستای مهربونمون رو هم دوس دارم ...دوس دارم چون دوســـت داشتن رو عشــــق است !!!

 

پا نوشت : اول عذرخواهی بابت اینکه من هیچ وقت نمیتونم خلاصه حرف بزنم خجالتو شاید چشمای نازتون خسته میشه از خوندن این نوشته هاچشمک ، آبجی گلم یعنی تک خاله ی نیایش جونی ! هم همینو میگه که آدم رو دق میدی یه جواب سوال میخوای بدینیشخند 

البته اینم بگم که از دید من این سوال که علت ساختن وبلاگ رو بگید؟! با این سوال که چرا وبلاگت رو دوست داری؟! خیلی فرق دایه هاااااا !!!!!ابرو

 من آخرشم نفهمیدم این دعوتی که از جانب چند تا از دوستام شدم از کجا شکل گرفته بود و طراحش کی بود و بالاخره کدوم سوال مد نظرش بود !!!  که گاهی با عنوان بازی یا مسابقه با قوانین خودش ، یا تحت عنوان علت ساختن وبلاگتون ، یا اینکه چرا وبلاگم رو دوست دارم  بهم معرفی شد ...

ولی خب هر چی که بود قشنگ بود و ایده ی جالبی بود که بهانه ای شد برای نوشتن و ثبت یه پست ، بازم  یه یادگاری برای سال های دور... 

ممنونم از همه دوستای گلم  

ممنونم از دعوتت تک خاله ی کوثر جونی مامان آینده ی یه فسقلی که از همین حالا خودش رو تو دلم جا کرده ....ممنونم الهه جون مامان یسنای نازم که همه دوستان رو دعوت کردی به این بازی وبلاگی ...ممنونم مامان ستایش مهربون از دعوتت ، ممنونم خواهر گل فرناز جان ، که تو وبلاگت همه مامانا رو دعوت کرده بودی ... ممنون مامان رهای فندقی نازم از دعوتت به این مسابقه و ممنونم از همه دوستانی که همیشه اینجا میان و با نظرات پر مهرشون دلم رو روشن میکنن قلب

دلم میخواد بگم همتون دعوتین به عشق و عشق بازی ، به این بازی وبلاگی ! ....

بگید که چرا دوسِش دارید !

واقعا خیلی سخته از بین این همه دوست عزیز ، سه نفر رو انتخاب کنی ، اما خب اگه قانون بازیش هست که سه نفر رو دعوت کنیم ، منم این کار رو میکنم چون اینجوری شاید دوستان وقتی دعوت خصوصی میشن بیشتر تمایل داشته باشن بنویسن ! ...

http://mosafer1.niniweblog.com/ فاطمه جون مامان امیر حسین عزیزم

http://mosaferkocholo.niniweblog.com/ منا مامان الینای گلم

http://sanay.niniweblog.com/ مامان سانای عزیزم

همتون رو دوست دارم ...حضور پر مهرتون همیشگیقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (30)

مامان تسنیم سادات
1 اسفند 91 10:16
خیلی قشنگ بود
منم خیلی دوست دارم منشا این سوال رو پیدا کنم ولی اولش توی بعضی وبلاگها دیده بودم این سوال بود که چرا وبلاگ زدین ولی بعد تبدیل شد به چرا وبلاگتون رو دوست دارید



ممنونم عزیزم از محبتت
ستایش مهربون ❀ستایش خوش زبون
1 اسفند 91 10:38
سلام
واقععععععععععععععععععععا ً قشنگ نوشتی اشکم درومد این حسی رو که گفتی منم داشتم آفففففففرین مامانی گل اینم برای تو.....
_______(¯`:´¯)
_____ (¯ `•✦.•´¯)
_____ (_.•´/|\`•._)
_______ (_.:._)__(¯`:´¯)
__(¯`:´¯)__¶__(¯ `•.✦.•´¯)
(¯ `•✦.•´¯)¶__(_.•´/|\`•._)
(_.•´/|\`•._)¶____(_.:._)_¶
__(_.:._)__ ¶_______¶__¶¶
____¶_____¶______¶__¶¶ ¶¶
_____¶__(¯`:´¯)__¶_¶¶¶¶ ¶¶¶¶
______(¯ `.✦.•´¯)_¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶
______(_.•´/|\`•._)¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶
_______¶(_.:._)_¶¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶¶
¶_______¶__¶__¶¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶¶
¶¶¶______¶_¶_¶¶¶¶(¯`:´¯)¶¶¶¶¶
¶¶¶¶¶(¯`:´¯)¶ _¶(¯ `•✦.•´¯)¶¶¶
¶¶¶(¯ `.✦.•´¯ )¶ (_.•´/|\`•._)¶
¶¶¶(_.•´/|\`•._) ¶¶ (_.:._)¶¶
¶¶¶¶¶¶(_.:._)¶¶¶_ ¶¶¶¶ ¶¶¶
__¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶(¯`:´¯) ¶¶ ¶¶¶
______¶¶¶¶¶(¯ `•.✦.•´¯)¶¶ ¶¶¶
____¶¶¶¶ ¶¶ (_.•´/|\`•._)¶¶¶ ¶¶¶
___¶¶¶¶ ¶¶¶¶ ¶ (_.:._)¶__¶¶¶ ¶¶
___¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶_¶¶¶ ¶¶¶___¶¶ ¶¶
_¶¶¶¶ ¶¶¶¶___¶¶¶ ¶¶¶¶____¶¶¶
¶¶¶¶¶¶¶¶____ ¶¶¶ ¶¶¶¶_____¶
-_____--------_¶¶¶¶¶¶¶¶¶
-----_____---_¶¶¶¶¶¶¶¶¶
----____-----_¶¶¶¶¶¶¶¶¶




وای عزیزم ممنونم بابت این دسته گل قشنگ
ممنون از نظر لطفت
ممنون از حضور گرم و پر مهرت خودت گلی
منا مامان الینا
1 اسفند 91 12:09
وای مرسی زهره جون از اینکه من را دعوت کردی به بازی! خیلی وقت بود که بازی نکرده بودم اونم از نوع وبلاگیش
چشم حتما در اولین فرصت مینویسم البته نه به قشنگی متنی که تو نوشتی عزیزم


عزیزم نظر لطفته تو خیلی قشنگ مینویسی شرمنده میکنی خانمی
منا جان خوشحال شدم که دعوتم رو قبول کردی
خواهرت
1 اسفند 91 13:01
آبجی جووووونممممم
خیلی پست قشنگی بودددد
خیلیییییییی قشنگ نوشتی
اتفاقا من خیلی خوشم میاد وقتی می بینم پست هات طولانیه و یه عالمه چیز نوشتی
و با علاقه و عشق همشو میخونم . تک تک کلماتشو
توی وبلاگ نوشتن خوب نیست آدم مختصر بنویسه . البته کلا تو هرچیزی تعادل خوبه و خیلی خیلی طولانی بودن هم شاید خواننده های غریبه تر رو اذیت کنه . اما من رو اصلا
و اینو بگم که پست های وبلاگ تو همیشه متعادله
من اونروز واسه خنده گفتم
اما کلا منظورم این بود که من اگه بخوام یه جریان طولانی رو واسه کسی بگم سعی میکنم اول،آخرش رو بگم و کلیتش رو بگم بعد که کنجکاوی شنونده برطرف شد جزئیات رو تعریف کنم (این مال وقتاییه که بدجنس نیستم)اما اگه بخوام بدجنسی کنم و بدونم که شنونده هم تا آخر به حرفام گوش میده تا لحظه ی آخر تو حول و ولا نگهش میدارم و ریز به ریز میگم تا دق کنه اما یه چیزی که جالبه اینه که شاید شوهرای ما و خانواده هاشون خیلی رو ما تاثیر گذاشتن . چون نه تو اینجوری بودی نه من ! حالا ما دو تا برعکس اون وقتا شدیم (برعکس قبل از ازدواج) !! باید با هم مخلوط شیم دو تا آدم متعادل درست شه ولی کلا اینو بدون که من همیشه از اینکه یه خواهر دارم و میتونم باهاش حرف بزنم . درد دل کنم . راهنمایی ازش بگیرم و مشکلاتمو بهش بگم خوشحااااال بودم و بابت این موضوع همیشه شکر میکردم . الانم که با وبلاگت عشق میکنم و با تمام پستهای قشنگت
در ضمن خیلی خوشحالم که توی این یادگاری قشنگ که برای نیایش میذاری و توی این خونه ی مجازی زیبا ، یه سهم خیلی خیلی کوچولو دارم و شانس نصیب من شد که این کارو بکنم وگرنه شاید خودت کمی بعدتر این کارو میکردی عزیزمممم
خیلی دوست دارم . نیایش عزیزمممم رو هم ببوس از طرف من که دلم براش شده اندازه سوراخ سوزن
دیدی حالا ! منم چه طولانی نوشتم


قربونت برم من که خوشت اووووومد اگه آبجی جونم خوشش نیاد کی خوشش بیاد اخه؟!
نه بابا مگه بد گفتی خب همینه دیگه ! تازه اونی هم که گفتی کمال همنشینه دیگه بد جوری اثر کرده نهههههه
تو که بد جنس نمیشی هیچ وقت تو همیشه گلی
تو عزیز دلمی منم از داشتنت خوشحالم به خاطر همینم بعضی وقتا فکر میکنم اگه این بچه های امروزی تنها بمونن و هیچ خواهر و برادری نداشته باشن واقعا مادر وپدر میتونه جاشو براشون پر کنه ؟ فکر نکنم !
فدات شم ایشالا توی همه ی خوبی ها یه نقش پر رنگ داشته باشی ...
دوستت دارم عزیزم نیایش هم دلش برات تنگ شده میگه خاله کی میاد خونمون؟
مرسی که طولانی نوشتی البته من از هیچکی انتظار ندارم که کامنت طولانی بذاره ولی وقتی بذاره خوشحال تر میشم خب
خواهر فرناز
1 اسفند 91 13:48
سلام
یه وبلاگ جدید درست کدم لطفا بیا اونجا برام نظر بندیسید
ممنونم ومنتظر نگاه گرمتون هستم
بووووووووووووس به دوست جونم
اینم ادرسش
http://namazrahekhoda.blogfa.com/
خیلی خوشحال شدم که دعوت من را قبول کردین ممنون


سلام چشم حتما میام ممنون از شما که اومدی بوس
فریده
1 اسفند 91 23:50
قربونت برم آبجی مهربونم


فدااااااااااات
مامان سانای
2 اسفند 91 8:36
سلام .خیلی ممنون که من رو دعوت کردی که بنویسم چیا (به قول نانی جون )وبلاگ درست کردم و یا چیا وبلاگم را دوست دارم . راستش زهره جون آخه من قلم خوبی ندارم که به قشنگی نوشته های شمابنویسم
ولی باشه به خاطر روی ماه تو می نویسم .
دوستتون دارم هم من وهم سانای .



سلام قربون شما عزیزم
شما هم خیلی قشنگ می نویسی هر مادری میتونه برای بچه اش قشنگ بنویسه چون از ته دلش مینویسه شکسته نفسی میکنی ممنون که دعوتم رو قبول کردی خانمی ما هم شما رو دوست داریم
مامی مهتا
2 اسفند 91 9:37
خیییییییلی قشنگ نوشتی ...خیلی لطیف و زیبا ..
دختر نازت رو ببوس ....


ممنونم عزیزم نظر لطفته
مامی امیرحسین(فاطمه)
2 اسفند 91 16:37
زهره جونم خیلی خیلی قشنگ نوشتی...و واقعا ممنونم که منو شایسته دونستی برای تعریف قصهوبلاگم.تمام تلاشمو میکنم در اولین فرصت قصمو بنویسم فارغ از هر مسابقه ای فقط بخاطر دعوت تو مهربون و راحله جونم که اونم منو دعوت کرده.قصه وبلاگ تو واقعا دوست داشتنی بود.امیدوارم نیایش قدر مامان خوبشو بدونه.دوستت دارم

عزیزم فاطمه ی خوبم ممنونم از محبت همیشگیت به ما
ت خیلی قشنگ مینویسی عزیزم خیلی دوست دارم بیام و قصه ی وبلاگت رو بخونم با اون قلم دلنشینت مهربون ممنونم که پذیرفتی منم قدردوست خوبی مثل تو رو میدونم امیر حسینم رو ببوس
الهه مامان یسنا
3 اسفند 91 0:25
سلام زهره جونم. این پستتو عشق است که همش پر بود از دوست داشتن و دوست داشته شدن و کلی حسهای مثبت و قشنگ. راست میگی عزیزم دیگه تنها بهونه نوشتن وبلاگ،خاطرات بچه هامون نیست که همون مهربونی و توجه دوستای مجازیمونه که وقتی نیستی وقتی ننویسی نگرانت میشن... راستی یه پچ پچ


سلام الهه نازم
ممنونم از محبتت به خدا همین عشقی که از شماها میگیرم باعث میشه بیام و دلم بخواد همش بنویسم ممنونم از نظر لطفت
پچ پچ رو هم عشق است...
الهه مامان یسنا
3 اسفند 91 0:38
راستی یسنا هم عاشق این آهنگ وبلاگت شده هر وقت وبلاگت رو میبندم میگه داشتم گوش میکردما!!!!


قربون یسنام بشم من ممنونم از طرف من یه بوس چاق بکنش
نیایش که بعضی وقتا که اسپیکر رو روشن میکنم آهنگ وبلاگ رو گوش بدو میگه سرم درد گرفت بابا کمش کن!!!!!!!!!!!!!!!
الهه مامان یسنا
3 اسفند 91 13:32
مرسی عزیزم بابت همه حرفای پر انرژیت.


فدات عزیزم انرژی رو از خودت میگیرم دوست گلم هزار تا بوس برای تو
مادر کوثر
3 اسفند 91 14:58
عزیزم
مامانی پراحساسم
عالیییییی نوشتی
چقد عشق توش یود
ممنون که سهیم کردی مارو
از داشتنت خوشحالیم
نیایش نازمو ببوس
بای باس


به به مامانی کوثر گلم خوبی خسته نباشی خانمی چه قدر خوشحال شدم تشریف آوردید ممنونم از محبتت شماها همتون خوده عشقین دیگه کوثر خوشگلم رو ببوس شما هم لطفا
شبنم
3 اسفند 91 17:11
سلام مامان نیایش گلم!
راستش مدتی بود که دلم می خواست دوباره برگردم کنار نی نی بلاگی ها و پیش مهربون ترین مامان هایی که تا حالا باهاشون اشنا شده بودم!..نمی دونستم چطوری؟ و هنوزم کمی شک داشتم که اجازه این کار رو دارم یا نه.خب دلیلشم حرف هایی بود که هنوزم از ذهن و روحم خارج نشده بودن...
دروغ چرا!خیلی دلتنگ بودم...
اما فکر نمیکردم که برگشتنم همراه بشه با این پست زیبا که تک تک جمله هاش رو با دلم لمس کردم، و برام شیرین بودن..
این پاراگراف رو خیلی دوستش داشتم "وقتی حس میکنی هیچ وقت تنها نیستی ، وقتی احساس میکنی اگه دلت غصه داره یه عالمه دل پاک اینجا هستن که اگه هیچ کدومشون رو هم ندیده باشی میتونی انرژی های مثبت و عشقشون رو از پس تمام این فاصله ها حس کنی مگه میشه اینجا رو دوست نداشته باشی ..."

این جمله هات رو خیلی عاقلانه نوشته بودی!، اخه نتیجه گیری کاملا صحیح و زیبایی انتهاش بود "انگار همین که حس کنی داری برای سال های دور یه یادگاری از خودت میذاری برای عزیز ترینت کافی نیست ، نیاز به چشم و دل های مشتاقی که دوستت داشته باشن هم داری... نیاز داری به دوست داشته شدن !"


سلام شبنم عزیز
خیلی خوش اومدی
میدونم که شاید ذهنت خیلی درگیر بوده و ناراحت و غصه دار
ولی بهت هم گفته بودم که باید ببینی چی آرومت میکنه اگه بودن با دوستات آروم ترت میکنه خب بیا قدمت روی چشم و به حرف هیچ کس هم کاری نداشته باش
اینجا خاصیتش همینه دیگه کسی نباید و اصلا نمیتونه جلوی کسی رو بگیره تو هم نمیتونی جلوی اومدن کسی رو که میاد و ناراحتت میکنه بگیری فقط میتونی ناراحت نشی خیلی سخته ولی شدنیه
ان شاا لله که درست میشه و تو هم از ناراحتی در میای
ممنون که وقت گذاشتی و خوندی عزیزم لطف داری به ما همیشه
شبنم
3 اسفند 91 17:24
مامان نیایشِ نازنین!
شاید من هیچوقت توی جمع شما دوست های خوبم، مصداق این جمله نشم "برای راهنمایی گرفتن از کسایی که ممکنه راهی رو که من دارم میرم ، رفته باشن و یه کوله بار تجربه داشته باشن ، یا برای راهنما شدن برای اونایی که شاید اول راهی باشن که من اون راه رو رفتم!"..اما دلم می خواد بدونید توی همه ی حس های شما مامان هاس دسته گل خودم رو شریک می دونم..یعنی اون لحظه هایی که از یه تجربه جدید از مادرانه هاتون می نویسید،منم به اندازه خودتون از اون حس غریب، سرشار می شم و خدا رو شکر می کنم که اشنا شدم با جایی که می تونم تو چیزهایی که شاید هیچ زمان فرصت تجربه شون رو نداشته باشم، شریک بشم و همراه....!!
فقط فاکتور می گیرم از اون دورانی که یه خورده دلم رنجید و باعث اذیت و ناراحتی شماها هم شدم با اون اتفاقات..
مامان نیایش ِ گلم،من خیلی با این جمله ات موافقم (بیشتر از هر کس دیگه ای!) که مادر شدن، کامل شدنه..و حالا می خوام از تمام شما مامان های نی نی بلاگی تشکر کنم که با قلم های زیبا و خاطرات شیرین خودتون، باعث می شید که امثال شبنم هم حداقل تجربه این کامل شدن توسط شما رو بخونن و ببینن و لذت ببرن؛ و گاهی هم تصور کنن که کمی از اون حس رو تو وجود خودشون دارن تجربه می کنن! ..


شبنم گل !
بازم منونم ازت که وقت گذاشتی و خوندی
شما هم میتونی یه دوست خوب برای خیلی ها باشی همین طور که دیدی خیلی ها دوستت داشتن و دارن...
عزیزم هیچ کس کامل مطلق نیست فقط خداست که کمال مطلقه...
اگر من هم گفتم مادر شدن کامل شدنه به این معنی نیست که عکسش هیچ وقت صادق نیست اگر کسی مادر هم نباشه میتونه کامل بشه از یه راهه دیگه به اندازه ی تمام ادم های روی زمین راه هست برای کامل شدن برای رسیدن به خدا!!
اگر خدا حکمتی داشته که ما ازش بی خبریم ولی بتونیم با تمام وجود راضی بشیم به رضای اون و از ته دل بگیم خدایا شکرت ، من به تو اطمینان دارم که تو بهترین رو میخوای پس خودت هم بهم آرامشش رو بده و راه درست رو نشونم بده مطمئن باید باشیم که تنها نمیمونیم و راه درست رو راه کمال رو پیدا میکنیم...
شبنم
3 اسفند 91 17:34
به خاطر همین می خوام بهتون بگم که فقط خودتون نیستید که وبلاگ هاتون رو دوست دارید..ماهایی هم که با تک تک صفحات این مجازنامه همراهیم، دوستش داریم و مخصوصا من همین مدتی که نبودم، و تصمیم داشتم دیگه هم نیام!، فهمیدم که چقدر به اینجا وابسه هستم..
یه چیز دیگه هم دوست دارم بگم:
امیدوارم واسم نخندید، اما گاهی حس می کنم بین شما مامان های نی نی بلاگی کمی غریبم!..یعنی فکر می کنم یه وصله ناجور هستم این وسط که با این جمع تناسب ندارم!!
وقتی زندگی هاتون رو می خونم و ساعت های شبانه روز شماها رو با خودم مقایسه می کنم، می بینم که شماها چطور دارید از همه چیز این زندگی مایه می ذارید تا یه فرشته دسته گل رو بپرورنید و با عشق و محبت از شیره جون خودتون به پاش می ریزید تا به یه انسان لایق تبیدل بشه، حس میکنم خیلی بی ارزشم!!..فکر می کنم شاید خدا خودشم لجش می گیره که همچین بنده بی مصرفی افریده!
اما بازم دیدن تون، همراه بودن باهاتون، و دوست بودن باهاتون، منو پر از انرژی های مثبتی می کنه که خودت ازش نام بردی..برام خیلی با ارزشید..خیلی دوووست داشتنی...می تونم بگم: بهتون افتخار می کنم!
دلیل های دیگه شو خودت تو این جمله خیلی قشنگ تر از من گفتی " بلکه شریک شدنش با آدماییه که دوسشون داره و دوسِش دارن و همراهشن و براش آرزوی موفقیت میکنن و آرامش و خوشبختی ...".



همون طور که توی پست هم گفتم ما هم دلخوشیم به همین خواننده های مهربون و پر از لطف و عشق که میان و میخونن و عشق هدیه میکنن حتی اگه فقط چیزیر و هم هم بگن که هنوز حسش نکردن اما عشق و انرژی ای که به ادم میده خیلی زیاده و قابل احترام
ت وهم اگه میخوای خودت اروم تر باشی سعی کن اون مدلی فکرکنی که آرومت میکنه بهت اطمینان قلبی میده هیچ وقت خودت رو کوچیک نکن هیچ وقت خودت رو بیشتر از اون چیزی که هستی بزرگ نکن ...درس های زندگی چیزهایی که هر کسی تجربه میکنه و میتونه در اختیار هر کسی قرار بده نه فقط یه مادر ، یه دوست
حالا هر کی میخواد باشه ، باشه ...فقط باید یه دوست واقعی باشه ...
عزیزم تو همیشه با حرف های قشنگت و دل نوشته هات میتونی هم خودت رو خالی کنی هم ده ها دستی که برات بالا میره و دعا میکنه رو پشت سرت حس کنی خودت هم میتونی همین حس رو به دیگران منتقل کنی
خدا هیچ چیز رو بی ارزش و بی مصرف نیافریده خودتم اینو خوب میدونی ولی از این حرفت حتما دلش گرفته!!!خدا رو میگم خدایی که گفته تو نماینده ی من روی زمینی و حالا تو میگی بی مصرفم!!!
اونی که وقتی تو رو افریده به خودش احسنت گفته میگی بی ارزشم!!
فقط سعی کن خودت رو باور کنی تو اول از همه بنده ی خدایی بعد دختر یه مادر که یه روزها و شب ها با عشق به اینجا رسوندتت و بعد یه همسر که وظایفی داره که مینونه بهترین همسر دنیا بشه اگه بهشون ایمان داشته باشه و بهشون عمل کنه و بعد میتونی یه مادر باشی
یه بار دیگه هم بهت گفته بودم بعضی وقتا خدا به واسطه ی دل هایی مهربونی مثل دل تو ممکنه بخواد دل یه کودکی رو شاد کنه که اونم بزرگ ترین غصه اش نداشتن مادره!!!!
نمیدونم باید چی بگم تا حالا خیلی حرف هایی که شاید گفتن داشت رو بهت زده بودم اما احساس میکردم اصلا اثری نداره یا بی تفاوتی نسبت بهش حتی وقت یخیلی از سوال هام رو بی جواب میذاشتی !!!!!!
ولی خب بازم میگم که برات آرزوی آرامش دارم و سعادت و خوشبختی
دوستت دارم...
شبنم
3 اسفند 91 17:35
یه حرف دیگه مونده بود،که اونو بعدا میام می گم!!...اونم،بنا به دلایلی.......


اون دلایلت منو کشته بابا!
میدونی از چیت لجم میگیره حال میکنی دوستات رو تو خماری بذاری!
زهی خیال باطل من یکی که هیچ وقت خمارت نمیشم!!!
...........
اینا که شوخی بود ولی واقعا اگه خودت هی بیای و سوال های مختلف ازم بپرسی منم اصلا انگار نه انگار که خوندم خوشت میاد شیطون!
...........
اینا هم شاید شوخی بود!
منتظرت هستم خوش اومدی بازم بیا
ممنون که وقت گذاشتی و ممنون از نظر لطفت
مامان رها
4 اسفند 91 0:19
زهره جون مثل همیشه عالی نوشتی نوشته هاتو خوندم و اشکم در اومد و به خودم میبالم که دوست نازنینی مثل شما دارم


فدات شم عزیزم به خدا من خیلی شرمنده میشم کامنتای پر مهر شما دوستای نازنین رو میخونم این منم که به خاطر داشتن شماها به خودم میبالم ممنون اومدی و خوندی مهربون
یاس
4 اسفند 91 2:02
مثل همیشه زیبا و قشنگ بود عزیزم


ممنونم عزیزم خیلی لطف کردی اومدی
مامان امیرناز
4 اسفند 91 10:48
سلام عزیز دلم از بی حواسی خصوصی نوشتم فدات بشم ترخدا با دل پاکت واسه مامانم دعا کن خیلی دلم گرفته


سلام خانمی ممنون که بازم اومدی
مهم نبود عزیزم گفتم شاید دنبالش بگردی چون جواب میدم زیر کامنت ها برا همین بهت گفتم خصوصی ثبت شده
عزیزم محتاجیم به دعا ولی چشم حتما ان اشا لله که سلامتی شون رو به دست میارن کامل توکل به خدا
مامان زهرا دختر دوست داشتنی
4 اسفند 91 12:38
سلام فکر کنم چند باری شده که این متن را خوندم و هر دفعه بیشتر لذت بردم


وای چه قدر شماها مهربونید
واقعا خودم فکر نمیکردم این جوری باشه که شما ها میگید
خیلی لطف داری عزیزم ممنونم از حضور گرمت
مامان تسنيم سادات
5 اسفند 91 22:15
نيايش جونم يه كم بلبل زبونى كن مامانت بياد يه پست بزاره ديگگگگگه...
البته شما كه ٢٤ ساعت در حال بلبل زبونى هستى ..! پس مامانت كجاست.....؟؟؟؟


اییییییی
گل گفتی آی گل گفتی
مثل یه بلبل گفتی!!!!!!!
عزیزم اینکه به قول خودت همش در حال بلبل زبونیه من وقت نمیکنم هییییییییی
میگما دارم برا خودم تو کاغذ مینویسم چیزایی که یه هویی میگه
بعد برگشته میگه به من که مامان تو چه کار میکنی هی می نویسی هی عکس میگیری هی مینویسی ای بابا بذار حرفمو بزنم دیگه!!!!!!!!!!
میبینی تو رو خدا
چه دخملی بزرگ کردم
اگه بدونی چه قدر عقب افتادم
ولی سعی میکنم بیام به زودی با پست یا پست هایی نو!!!!!!
این جواب کامنتت پر بود از اون شکلکه که مامان کوثر دوس داره ها خودت ببین دیگه!!!!!!
فاطمه شجاعی
5 اسفند 91 22:42
سلام زهره جون
اون روز که کلی نوشته بودم و ثبت نشده بود فکر کنم جزو اولین نفرا بودم که میخواستم برات یادگاری بذارم که قسمت نبود
اما بدون که زهره جونم ما هم بدجوری به اینجا وابسته شدیم و عاشق شدیم
یادگاری خیلی خوبی برا نیایش میذاری فقط فکر کنم چندسالی طول میکشه که همشو بخونه فقط اگه دوست داری زودتر همشو بخونه خب احتمالا یکم تهنا میشی اون هی میشینه پای کامپیوتر و توهم تو آشپزخونه خلاصه اینجوریا میشه دیگه که همه جورش قشنگه امیدوارم همیشه کنار هم شاد باشید و از همین راه شادیها و البته غمها تون رو باهمه تقسیم کنید که فکر میکنیم عبادت بزرگی میکنی چون همش به همت تو هست والبته دست خاله فریده عزیز که اینجارو بهت معرفی کرد درد نکنه که مارو هم کلی شاد کرد و بهترینهارو براش آرزو میکنم


قربونت برم من مرسی بابت این همه مهر و محبتت به ما و منون از دعاهای قشنگت
میگما منکه چشمم اب نمیخوره اصلا اینا رو بخونه یعنی همون چند سالی که گفتی طول میکشه فکر نکنم اصلا بیاد اون سال ها مگه من نباشم دیگه بخواد یادگاری های مامانش رو بخونه چه میدونم
حالا خیلی هم مهم نیست من دارم برا یدل خودم و دل اونایی که دوسشون دارم و دوسمون دارن مینویسم مهم نیست که نیای شهم یه روزی همش رو بخونه یا نه !!!!!ولی اون سی دی وبلاگ واقعا خوب چیزیه دوباره هم براش میگیرم حتما که همه پست ها تو سی دی هم باشه براش
بازم ممنونم از مهربونی هات فاطمه جونم
نسرین مامان باران
6 اسفند 91 10:28
سلام عزیزم
خیلی زیبا و با احساس بود .



سلام ممنونم نسرین جان از محبتت
سمانه مامان پارسا جون
6 اسفند 91 13:36
عالی بود عالی

از بیشتر پستهات جا مونده بودم زهره جون
ولی همشو خوندم


ممنونم عزیزم از نظر لطف ومحبتت ممون که وقت گذاشتی و خوندی عزیزم
مامي كيانا
6 اسفند 91 14:25
ما هم به شما و نوشته هاتون عادت كرديم و دوسشون داريم
با دعوت دوستان ما هم تو اين بازي شركت كرديم خوبيش اينه كه تو اين مسابقه همه برنده هستند چون با نوشته هاشون يك عالمه اميد و آرزو و انرژي به همه منتقل ميكنن


چه قدر قشنگ گفتی عزیزم واقعا همین طوره یه عالمه انرژی و امید و آرزو به هم منتقل میکنن همه دوستان
ممنون از محبتت و حضور گرمت
مامان نسترن
7 اسفند 91 1:17
عالی بود. موفق باشی


ممنون فدات
مامان پریسا
8 اسفند 91 15:16
زهره جون خیلی زیبا نوشتی من که خسته نشدم از خوندنش


ممنون مریم جون فدات نظر لطفته
مامی امیرحسین(فاطمه)
9 اسفند 91 13:42
زهره جونم بخش دیر کردم ولی نیومدم تا اجابت دعوتت که خیلی برام ارزش داشت.تشریف بیارید


عززززززززززیززززززززززم با سر اومدم
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
26 اسفند 91 11:27
چقـــــــــــــــدر با احساس نوشته بودین زهره ی گلم ... همشو با عشق خوندم ... عزیز دلم ...

عجب پست با حالی بود ... اشک شوق در چشمان حلقه زد ... موهای تنمان سیخ شد ...

قربونت برم که انقدر مهربونی و دعوتمو پذیرفتی و نوشتی ...
آره خب ... جالبه ... موجبات یه پست با احساس رو فراهم می کنه این مسابقه ... عزیز دلم ...

خوشبحال فسقلیه آینده مون که از الان تو دل شما جا شده

دوستت دارم هزار تا


قربون اشکات مهربون عزیزمی به خداااااا دلم میخواد اسمتو فریاد بزنم
ممنون از محبتت ان شاا لله سال دیگه فسقلیمون هم تو جمعمون بیاد دوستتد ارم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره ی عشق می باشد