خوشحالم که خوشحالی
این روزا داره بهت خوش می گذره...
.
.
.
الان سه روز از مهد رفتنت میگذره و خوشحالی...
وقتی دارم به روز اول فکر میکنم یه کم خنده ام میگیره به حال خودم ، هیچکی غیر از خودم نمیدونه چه شکلی شده بودم!
روزاول که اومدم دنبالت نمیخواستی بیای هنوز دوست داشتی بازی کنی
روز دوم یه کمی دیرتر اومدم ....وقتی منو دیدی پریدی تو بغلم و یه کم هم بغض کرده بودی و گفتی مامان نگرانت شده بودم
با خودم گفتم یعنی واقعا چند دقیقه دیرتر اومدنم رو حس کردی؟
از زهره جون که پرسیدم گفت یه ده دقیقه ای هست که میگه نگران مامانم هستم!
گفتم امروز بهش که اگه منو خواست هیچ مسئله نیست اولین بار که گفت بهم خبر بدین ،بیام
ولی کلا فکر میکنم سه ساعت بیشتر دوست نداری بمونی....
صبح ها که از خواب بیدارت میکنم خیلی خوش اخلاق تر از روزایی هستی که ساعت 10 بیدار میشدی و چون وقتی از مهد میای خیلی خسته هستی می خوابی و شبا هم زودتر خوابت یه کم تنظیم شده خدا رو شکر
غذات رو هم می خوری خیلی بهتر از توی خونه و الان سه روزه که تلویزیون ندیدی در حالی که وقتی توی خونه بودی دو ، سه ساعت پای سی دی و تی وی بودی!
امروز صبح که بهت شیر دادم بخوری گفتی مامان لیوان شیرم داره بهم چشمک میزنه میگه بیا منو بخور بیا منو بخور و بعدش هم خودت خندیدی
فکر کنم زهره جون بهتون اینجوری گفته...
خوشحالم
ولی خب نگرانی هایی هم دارم مثل همیشه
مثلا اینکه بودنِ بچه هایی که هنوز هم دارن پشت سر ماماناشون گریه زاری میکنن و آروم نیستن و باعث شدن بیشتر وقت و انرژی مربی صرف اونا بشه و بودن ِ مربی ِ که میگه هر کی گریه کنه میگم بیان آمپولش بزنن!
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و واکنش نشون ندم و گفتم تو رو خدا اینجوری نگین بچه رو با ترسوندن از چیزی آروم نکنین اون که خندید و رفت ولی به زهره جون گفتم من از شما که این جوری نشنیدم و خداییش خیلی صبوری شما ولی تو رو خدا بچه ها رو نترسونین حتی از آمپول درست نیست و اونم گفت چشم...
ولی می دونم که من نمیتونم همه چی رو تحت کنترل خودم در بیارم بالاخره این مهد نه یه مهد دیگه یه مربی دیگه اصلا مدرسه اصلا اجتماع پره از آدمای جور واجور با برخوردهای مختلف
و بابایی هم بهم میگه که بچه باید همه چی رو بشنوه و ببینه اگه چشم و گوشش بسته باشه و نخوای که ریز و درشت بشنوه بزرگ نمیشه....
فقط این ماییم که به عنوان مادر وپدر باید خونه رو براش امن کنیم و آروم....
بیرون دست ما نیست و نمیشه بچه رو خونه نشین کرد به خاطر نا مساعد بودن محیط بیرون یا ایده آل نبودن خیلی چیزا و نمیشه که همیشه هم پا به پاش رفت....
خدایا خودت به همه مامان و باباها و بچه ها کمکم کن و دستت رو از تو دستشون بر ندار...
الهی آمین
بعدا نوشت:امروز هم که اومدم دنبالت یعنی روز سوم مهد رفتنت با دیدنم یه کم گریه کردی و گفتی من نگرانت شده بودم علت رو جویا شدم از مربی ات و باهاش خیلی صحبت کردم تا فهمیدم که درست زمانی که اولین مامان میاد دنبال بچه اش تو هم می گی مامان منم بیاد دیگه من نگرانشم....من خیلی دیر دنبالت نمیام ظاهرا اوننا خیلی زود میان دنبال بچه ها شون و در خواست کردم که فکری به حال این موضوع بشه لااقل خیلی تابلو بچه رو بیرون نبرن که شماها هم بفهمید ولی انگار برای بحث خداحافظی کردن بچه ها بهشون میگن که فلانی خداحافظی کن مامانت اومده و درست از همون زمان شما هم شروع میکنی به نق زدن....در حالی که اگه من اولین مامان باشم شما می خوای هنوز بمونی و بازی کنی!نمیدونم چه کنم با این مسئله نیز....
...............................................................................
عزیز دلم مثل همیشه و هر سال خیلی ذوق دارم برای تولدت مخصوصا الان که خودت هم فهمیده تر شدی و خیلی چیزا رو حس میکنی خوشحالی ات واقعا قشنگه دخترک سه ساله ی من
من خیلی منتظر اون روزم مثل خودت که همش می پرسی مامان پس کی تولدم میشه؟!
دلم می خواست امسال مهد کودک هم برات تولد بگیرم اما می بینم که زیاد شرایط جور نیست و اونا هم هنوز در حال آروم سازی بچه ها و در گیری های جانبی خودشون هستن
برای همین امسال هم توی خونه ی نقلی خودمون و جمع 8 نفره ی خانواده ی کوچیکمون یه جشن ساده برات می گیریم جای عمه مینوی مهربون هم خالی و روح دایی علی عزیز هم شاد
می خواییم از امشب با کمک خودت خونه رو تزیین کنیم ذوق کردنت رو که میبینم خودم هم دوست دارم زودتر جشنت رو بگیرم اما احتمالا 5 شنبه میشه چون وسط هفته برای خاله و عمو (شوهر خاله که چون عمو نداری شده عموت که از عمو هم مهربون تره برات) یه کم سخته...
به امید خدا ان شا الله که همه چی خوب باشه و بهت خیلی خوش بگذره گل نازم
خوشحالی هات همیشگی و پایدار
.........................................................................
دیروز با یه پیامک از کلوپ پاندا متوجه شدیم که تولد کلوپ پانداست تولد یک سالگیش، تصمیم گرفتیم ببریمت و وقتی بهت گفتم خیلی ذوق زده شدی رفتیم و بهت هم خوش گذشت جای همه دوستامون خالی مخصوصا فریبا جونم و نیروانای گلم خیلی جاتون خالی بود ...
خیلی خیلی شلوغ بود و گروه آوای زندگی اومده بودن برای اجرا و شما هم دنبال بچه ها این ور واون ور میرفتی و بعدش هم خواستی که بری بازی کنی و سیر نمیشدی از بازی ما شاا لله پر از انرژی هستی خوشحالم که خوشحالی این روزا...
کیک هم خوردیم ولی نه این کیک رو یه کیک خوشمزه دیگه بین مهمونا تقسیم کردن،تولد یک سالگیشون مبارک
به امید شادی روز افزون برای همه بچه های گل این سرزمین