نیایش عزیزمنیایش عزیزم، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره
امیرعلی جونامیرعلی جون، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

ثمره ی عشق

بـــــ و ی ماه مـــهر

1391/7/1 12:45
نویسنده : مامانی
2,733 بازدید
اشتراک گذاری

چه قدر سخته توی خونه ام بدون تو ...خونه رو بدون حضور تو نمیتونم تحمل کنم ...وای خـــــــدایــــــا

خیلی مسخره است نه؟مسخره است که به جای تو که بخوای پشت سر من گریه کنی و دنبالم بیای این منم که از بس اشک ریختم چشمام سرخ شده و دلم نمیخواست از پیشت بیام

صبح که بیدارت کردم که حاضر شیم بریم مهد اولین چیزی که گفتی این بود که :یعنی تو هم پیشم می مونی یا میری؟

دلم گرفت

خدا کنه بهت خوش بگذره الان که اونجایی ،دارم همش برات دعا می خونم

چند سالی میشد( یعنی دقیقا از مهرماه 87 )که دیگه ماه مهر اون بوی معروف و همیشگیش رو که 16 سالی باهاش اخت گرفته بودم نداشت اون بو که همه ،ازش خاطره دارن برای من هم خاطره انگیزه البته یه کمی هم استرس آور آخه همیشه برای درس و مدرسه و نمره خوب خودم رو خیلی اذیت میکردم و البته دیگران رو نیز ...اولین مهری که نه درسی بود و نه دانشگاهی رو یادم میاد همون مهر 87 ،یادمه که خیلی دلم گرفته بود واقعا با اینکه همیشه دوست داشتم زودتر درسم تموم بشه و به قول خودم راحت بشم اما اون سال بد جوری دلم برا ی بچه ها و دانشگاه تنگ شده بود طوری که بابایی بهم همش پیشنهاد میداد که مثل خودش برم دوباره دانشگاه و فوق بخونم اما من خیــــــــلی انتظار کشیده بودم که زودتر بتونم فارغ بشم از تحصیل و بعدش مامان بشم

میدونی دخترکم آخه همیشه فکر میکردم و میکنم که با درس خوندن خیلی خیلی سخت میشه بچه داری و خونه داری برای همینم می خواستم هر چیزی جای خودش و زمان خودش باشه ....تا بالاخره انتظارم به سر رسید و تو اومدی تو زندگیمون و قشنگ تر کردی همه چیز رو برامون مخصوصا ماه مهر رو،دختر پاییزی من...

آره از اون روز یعنی 5 مهر 88 ، ماه مهر برام یه بوی تازه گرفت یه بوی آرام بخش و دوست داشتنی، بوی تولد تو ،بوی حضورت نه توی رویا که توی زندگیم ....الان سه سال میشه که ماهِ مهر ِ من ،بـــــــوی تو رو داره نازنینم...

دیگه شمارش معکوس هم برای تولدت شروع شده و چیزی نمونده که تو ، یه فصل جدید توی زندگی ات رو ورق بزنی،این روزها انگار که هر روز داری بزرگ تر میشی شایدم هر لحظه و من هر بار که توی چشمات خیره میشم خودم رو میبینم که دارم با تو کامل و کامل تر میشم شایدم به قولی جا افتاده تر ....و من چه خوشحالم که داری قد می کشی به روی سینه ی من سرو ناز من

حالا می خوام بگم که امروز دوباره اون بو رو حس میکنم همون بوی همیشگی ماه مهر ،بوی ماه مهربان!!!

 البته چند روزی میشه که دارم حسش میکنم از اون روزا که رفتیم برای ثبت نام مهد یا دقیق تر از روز چهارشنبه که رفتیم کلی وسیله برای مهدت خریدیم و تو چه قدر ذوق زده بودی و من هم نمیدونستم خوشحالم یا دلشوره دارم!!!از اون روز هم همش میگی وسایل مهدم رو بیار می خوام دوبایه ببینمشون !

اومدیم خونه و همشون رو با هم برچسب چسبوندیم و روش نوشتیم نیایش قائمی و من توی عالم خودم بودم عالم بچگی که مامان جون همه کتاب ها و دفترامون رو جلد میکرد و اسممون رو روش می نوشت و حتی برامون  دفتر خط کشی میکرد....

وای خدایا چه روزایی بود همیشه خاطرات بچگی چه حس خاصی داره وقتی به یادش میفتی نمیدونی خوشحالی یا ناراحت نمیدونی دوست داری دوباره بچه بشی یا دیگه اون روزا برنگردن و تو همین طور جلو بری و جلو تر ...

مخصوصا وقتی دختری داشته باشی که همه آرزوهات باشه.... 

امروز یعنی اول مهر ، اولین روزیه که مهد رفتن رو تجربه کردی و تجربه های متفاوت خواهی داشت،در کنار بچه های دیگه بودن رو و حرف مربی رو گوش کردن و نبودن مامانت رو و خیلی تجربه های دیگه....

و برای من هم یه تجربه است که خیلی هم سخته و واقعا فکر میکردم از پسش بر میام ولی خیلی داره بهم فشار میاد خدایا کمکم کن بعد از سه سال که روز و شب و شب و روزش رو با هم گذروندیم امروز اولین روزیه که تو کنارم نیستی و من توی این خونه توی اتاق تو نشستم و دارم اشک میریزم

گفتم بیام اینجا شاید حالم بهتر بشه نمیدونم چه جوری می تونم تا ظهر طاقت بیارم

بهم اجازه ندادن بیشتر از این بمونم توی مهد و من مجبور بودم برگردم و چه قدر بچه ها اشک می ریختن و گریه میکردن دنبال مامانشون می گشتن ولی تو خیلی آروم بودی و فقط نگاشون میکردی

من باید خجالت بکشم می دونم من باید خجالت بکشم که از توی حیاط مهد نیومده بیرون چشمام خیس اشک شد و توی راه مثل ابر بهار اشک می ریختم و الان هم ...

...................................................................

امروز اولین ،اول مهری بود که بعد از چند سال ساعت 7 صبح از خواب بیدار میشدم داشتم برات ساندویچ درست می کردم که بازم اشک توی چشمام جمع شد آخه یادم افتاد اون روزهایی که مامان جون با اینکه خودش هم معلم بود اما همیشه برای ما وقت میذاشت صبح زود بیدار میشد و ساندویچ درست میکرد و برامون می ذاشت و ما با نهایت بی رحمی نمیخوردیم و ظهر بر میگردوندیدم وای خدایا منو ببخش مامانی منو ببخش حالا می فهم چه می کشیدی از دست ما

مادر همیشه از همه وجود خودش برای بچه اش مایه می ذاره کاش بیشتر قدرشون رو بدونیم تا هستیم و هستن....

دیشب خوابم نمیبرد،انگار منم همیشه دنبال یه بهانه ام که خوابم نبره ولی واقعا استرس داشتم کاش بتونم یه کم آروم تر باشم ،کاش آرامش رو از تو و بابایی یاد بگیرم و اینقدر اضطراب نداشته باشم

نیایشم نیایشم دلم برات تنگه مامان خیلی دلتنگتم ....

الهه جون فکر کنم بتونی درکم کنی و بدونی چی دارم میکشم اون روز که دلتنگ یسنات شدی

دارم با خودم فکر میکنم کاش اصلا ثبت نامت نمیکردم مهد کودک اما خب شایدم حکمتی توش باشه که من هنوز ازش بی خبرم یا شایدم این همه وابستگی من به تو واقعا به ضرر هر دومون باشه

تو که خانمی و حرف گوش کن من باید درست بشم و سعی کنم لذت ببرم از اینکه ببینمت مستقل شدی بزرگ شدی خانوم شدی الهی دورت بگردم نازنینم دوووووووووووست دارم

دیشب خیلی فکرای جور واجور ذهنم رو پر کرده بود از اینکه آیا تو طاقت میاری اونجا ،آیا من طاقت میارم اینجا بدون تو؟اصلا گذاشتن مهدت فایده ای برات داره آموزش هایی که من مد نظرم هست رو می تونی یاد بگیری از اونجا ؟

امروز که تمام هم و غم مربی ها این بود که بچه ها رو هی بگیرن ببرن تو کلاس و هی اونا دوباره دنبال سر مامانشون گریه کنن و بیان بیرون

از ساعت 8 تا 9 و نیم موندم ولی دیگه عذرم رو خواستن ....

مربی کلاست اسمش زهره جونه اینو به فال نیک میگیرم ولی انگار تجربه اولش بود یعنی اولین سالی بود که مربی می شد حس کردم زیاد بلد نیست با بچه ها ارتباط برقرار فقط قربون صدقه شون می رفت و تا می دید گریه میکنن بغلشون می کرد

نمیدونم خدا کنه زود یاد بگیره و بتونه باهاتون خوب ارتباط برقرار کنه ،یه کمی دل نگرونم چون من نمی خواستم مهد بذارمت که ازت نگهداری کنن من بیشتر برای بحث آموزشی می خواستم بری مهد

هر چند که مشاور کودکی که باهاش مشورت کردم گفت که برای بهتر برقراری ارتباطش با همسالان و اجتماعی شدنش و از همه مهم تر کمتر شدن وابستگیتون باید بذاریش مهد

فعلا سه ماهه اسمت رو نوشتم ولی چون مهد تازه تاسیس هست و تازه شروع به کار کرده بعید میدونم توی سه ماه به جایی برسه یعنی اون جایی از بحث آموزش که مد نظر منه شایدم مجبور بشم تمدیدش کنم اگه خودت بخوای توکل به خدا ببینم چی میشه

یه مسئله دیگه هم که ذهنم رو خیلی درگیر کرده اینه که مدیر مهد وقتی فهمید من مدرکم لیسانس زبان هست ازم خواست که مربی زبان مهدش بشم بهش گفتم که من سابقه کار ندارم و گفت به صورت آزمایشی می تونی چند وقتی بیای ببینیم می تونی یا نه؟

بهش گفتم فکرام رو میکنم ....

حالا از یه طرف فکر میکنم من که همیشه این موضوع تو ذهنم بود حالا که خودش بهم پیشنهاد داده چرا می ترسم قبول کنم ؟کاش یه کم اعتماد به نفس داشتم ...فکر میکنم کار با بچه ها خیلی سخت باشه و نیاز به تجربه داره از طرفی می بینم که خود اون مربی ها هم بالاخره از یه جا شروع کردن و همین زهره جون کلاس شما که تجربه اولشه...

از طرفی نمیتونم این خونه رو بدون تو تحمل کنم لااقل این جوری سر خودم هم گرم میشه و اونجا پیشتم ولی باز نمیدونم همین موضوع خوبه یا نه؟

از طرف دیگه میگم شاید تو نخوای مهد بمونی و من اگه این مسئولیت رو قبول کنم یه وقت قوز بالای قوز نشه!

خلاصه که حسابی ذهنم مشغوله البته همون یه بار بهم گفت یعنی روزی که فرم ثبت نامت رو پر کردم امروز که اونجا غلغله بود و سرش خیلی شلوغ بود حالا باید بازم باهاش بیشتر صحبت کنم و همه جوانب رو در نظر بگیرم ببینم به صلاح هست یا نه ، خدایا خودت کمکم کن و بهترین راه رو پیش پام بذار

.................................................................

پی نوشت:ساعت 11 و نیم اومدم دنبالت نمی خواستی بیای گفتی من هنوز بازی نکردم گفتم باشه چند دقیقه منتظرت میمونم هر وقت خواستی بیای بگو که یه دفعه این پرستار مهد که خانم میان سالی هست نمیدونم از کجا پیداش شد و  در اومد که بیا برو تو رو خدا دختر خوب خسته شدیم دیگه می خواییم جمع و جور کنیم اینجا رو خیلی ناراحت شدم و تو هم همین طور

دلم می خواست یه چیزی بهش بگم اما احترامش رو نگه داشتم و فقط گفتم بذارین راحت باشه من همین جام عجله ای هم ندارم

ولی تو که خیلی هم حساس هستی دلت گرفت و خداحافظی کردی با زهره جون و اونم کلی ازت تعریف کرد که نیایش و یسنا بهترین ها بودن امروز

یسنا دوستت هست که از وقتی هم اومدی خونه یکی از عروسک هات رو برداشتی و دائم داری به اسم یسنا صداش میکنی و میگی یسنا جونم یسنا جونم یسنای گلم! 

خدا رو شکر بهت خوش گذشته حسابی الان که دارم شادی و خنده ات رو میبینیم نگرانی هام کمتر شد و پشیمون شدم از این پستی که گذاشتم ولی واقعا اون موقع حالم بد بوداااااااااااا

وقتی از کلاس نو باوه ها یعنی 3 تا 4 ساله اومدی بیرون دوست داشتی بقیه کلاس ها رو هم بری ببینی و رفتی تو کلاس پیش1 نشستی و من هم از مربیش و مدیر مهد نظر خواهی کردم راجع به اینکه بری پیش چون با بچه های بزرگ تر رابطه ات بهتره و بیشتر دوست داری چیز یاد بگیری اونم گفت میتونه چند روزی هم اونجا باشه هر جور خودش راحت تره و گفت اتفاقا توی حیاط که برده بودنشون نیایش همش به بچه ها میگفت بازی بسه دیگه بیاین بریم تو!!!

دورت بگردم یکی یه دونه 

انگار به جای سه ساعت سه سال پیشم نبودی

اینجا دارم خودم رو خالی میکنم که جلوی تو چیزی به زبون نیارم دیگه !

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (27)

مریم مامان ملینا
1 مهر 91 10:58
تولدنیایش مهربون رو پیشاپیش تبریک میگم
زهره ی عزیزم؛ نیایش که اینقدر ذوق داره واسه رفتن به مهد تو چرا اینقدر نگرانشی؟! البته حق هم داری سه ساله که باهاشی، ولی دلتو بذار جای امثال من که از 6 ماهگی باید این جدایی رو تحمل کنن؛ اما زمان که بگذره ودلتنگی و دغدغت رفع بشه میفهمی که چندان بدهم نیست،اینجوری زمانی که نیایش پیشته قدر اون لحظات رو بیشتر میدونی و این واسه ی وابسته نشدن بیش از حدتون هم خیلی خوبه، واسه اون اول مهری که باید بره مدرسه
و اما رفتن به سرکار، خیلی فکر کن... البته اینکه کار با بچه هاست و نزدیک خونتونه و از همه مهمتر نزدیک دخترتی، همش مزیته. امیدوارم بهترین تصمیم رو بگیری


ممنونم مریم جون از حضورت و اینکه وقت گذاشتی و خوندی درست میگی باید خودم سعی کنم وابستگی هام رو کمتر کنم ولی خب همیشه اول هر کاری خیلی سخته برا ی منم امروز سخت ترین روز بود شاید بهتر بشه روزهای دیگه واقعا نمی تونستم بدون نیایش بیام خونه شاید اگه حتی جای دیگه ای دو سه ساعت کار داشتم اینقدر بهم سخت نمیگذشت ولی توی این خونه .......
بازم ممنونم برامون دعا کن
سعیده مامان آرتین (شازده کوچولو)
1 مهر 91 11:08
دختر گلم اولین روز مهدت مبارک. انشالله همیشه در درسها و کلا در زندگیت موفق بشی. قدر مامان با احساست رو بدون.
زهره جون چقدر دلتنگی. بابا اشک من رو هم درآوردی. فکر کنم من خیلی قصی القلب هستم که به این راحتی آرتین رو گذاشتم مهد. البته من مجبور بودم. اولش هم دلشوره داشتم. ولی خدا رو شکر عادت کرده و حتی غذا خوردنش هم بهتر شده. انشالله روش تاثیر مثبت داره. برای خودت هم یه سرگرمی ایجاد کن. کلاس ورزش یا کلاسهای هنری.


عزیزم
دور از جونت همه مامان ها به بچه شون وابسته هستن و طاقت دوریش رو ندارن فقط من یکی یه کم لوسم!
ممنونم از نظرات خوبت به فکرش هستم تا ببینم خدا چی می خواد
الهه مامان یسنا
1 مهر 91 13:38
الهی من به قربون دل گنجشکیت برم من زهره جون. راست میگی دوری از این بچه ها واسه من و تویی که همیشه و همه جا کنار بچه هاییم خیلی سخته. درکت میکنم دوست خوبم. چون همیشه خونه بودیم و خودمون رو با بچه سرگرم کردیم واسمون خیلی سخته که کنار بیایم با چندساعت نبودنشون. ولی چه میشه کرد همیشه هم نیستیم که بهشون برسیم باید یاد بگیرن که یه وقتهایی بدون کمک ماها از پس خودشون بربیان.
هم اسمی مربی رو با خودت به فال نیک بگیر شاید به خاطر همین تشابه اسمی هم که باشه نیایش گلم بهتر با مهد کنار بیاد. تازه یه تشابه اسمی دیگه که ای کاش یسنای من جای یسنای مهد بود اونوقت نور علی نور بود...
به مربی گری هم فکر کن من که از آرزوهام بوده ولی خوب اعتماد به نفسم خیلی پایین بوده تو این قضیه...
به نظرم خیلی خوبه که هم نیایش بهت نزدیکتره و هم یه جورایی وابستگیش کمتره.
من هم دوست دارم یسنا رو بذارم مهد ولی بعضی وقتها فکر میکنم هنوز زود باشه واسش. زوده؟؟


ممنونم عزیزم که وقت گذاشتی و خوندی الهه جون من همیشه ترسم از اینه که وابستگی مون به بچه هامون به ضرر اونا باشه ولی خب به قول خودت ما که همیشه نمیتونیم پیششون باشیم باید یاد بگیرن که بدون ما هم از حق خودشون دفاع کنن و بتونن ارتباط برقرار کنن
در مورد یسنا جونم فکر میکنم زوده عزیزم من که همین الانشم اگه خود نیایش نمی خواست نمی ذاشتمش تا 4 سالگی الانم نمیدونم کار درستیه یا نه منتظر نتیجه ام فعلا
مامان سانای
1 مهر 91 14:36
خانمی دلگیر نشو. همه زندگی عادته. خیلی زود عادت می کنی نیایش جون با اینکه کوچیکه ولی خوب کنار اومده . آفرین نیایش جون


ممنون عزیزم همین طوره
شما هم دعا کن همه چی تا آخرش خوب باشه و منم کنار بیام
خاله فریده
1 مهر 91 15:02
وای از دست تو دختر
که اشک منم در آوردی
میدونم چقدر سخته
کسی که سه سال روز رو باهاش شب کردی و شب رو روز
و هیچ وقت هیچ زمانی رو به تنهایی برای خودت نداشتی
حالا بعد از سه سال چند ساعت رو بدون اون بگذرونی
البته میدونم که آدم دلش بیشتر از این می گیره که میدونه در آینده این دوری ها بیشتر میشه
مثل مدرسه ... دبیرستان ... دانشگاه ....و بعدشم ازدواج !
آدم چون بیشتر به دوری های بعدی فکر میکنه غصه میخوره ..
اما خب تو همین دوری ها هم یه شیرینی خاصی هست
اینکه میدونی دخترت داره هر روز بزرگتر میشه و هر روز حضورش تو اجتماع پر رنگ تر میشه
و باید به شادی اون شاد باشی
برای کار هم اگه بخوای بری میتونی بهشون بگی که تا وقتی نیایش تو مهد هست من به صورت امتحانی میام
ولی بعدش نمیدونم چه شرایطی پیش میاد.

اتفاقا دیشب تو فکرم بود که صبح وقتی بیدار شدم بهت زنگ بزنم چون میدونستم نیایش امروز میره مهد
اما دیشب از بس دیر خوابم برد ( که اثراتش تو وبلاگتم هست ! ) نتونستم صبح بیدار شم و ظهر بیدار شدم
بعدشم ناهار و الانم که اینجام
دیشبم که باهات صحبت میکردم انگار یه استرس خاصی تو صدات بود
به هر حال لحظه های سختش گذشت و از فردا برات راحت تر میشه عزیزم
نیایش خوشگلمو ببوس از طرف من تا بعدا که دیدمش خودم محصل شدنشو بهش تبریک بگم
عشق منه


قربون آبجی گلم برم ببخشید ناراحتت کردم خودم هم می خواستم به تو مامان زنگ بزنم اما گفتم گریه ام میگیره شما هم نگران و ناراحت میشید چیز مهمی نیست عادت میکنم دیگه به قول خودت شیرینی هم داره کافیه نگاهش رو آدم عوض کنه من چون تا حالا بدون نیایش توی خونه نبودم مثل بچه ها دلم بهانه می گرفت صبح تا ظهر ...........
تو هم عشق مایی مهربون خاله
حنانه
1 مهر 91 15:13
سلامـ
وای زهره ببین بچه خودش آرومه اون وقت تو ... نبینم اشکاتو


سلام عزیزم راست میگی خودم هم همش با خودم می گفتم نکنه انرژی منفی بهش منتقل کنم حتی از تو خونه اونجا که خیلی مثبت بودم و بهش کلی انرژی دادم ولی پام رو که از در مهد گذاشتم بیرون واااااااااای نمیدونی...
دعا کن
ممنون از حضور همیشگی ات دوست خوبم
مامان امیرناز
1 مهر 91 20:34
عزیزم حست و کامل درک می کنم منم میمیرم تا امیرم بیاد


ممنونم که درکم میکنی من امروز خیلی بهترم وقتی موقع خداحافظی از نیایشم دیدم که داره می خنده و با دوستاش کلی بهش خوش میگذره خدا خودش حافظ و نگه دار همشون باشه
یاس
2 مهر 91 1:30
الهی ...زهره گلم.من تو رو خیلی خیلی درک میکنم.یه شب در کمال ناباوری پارسا منو گذاشت و شب پیش خاله اش موند.در اصل خوابش برد.نمیدونی من چه حالی داشتم.تا صبح نشستم و عین بچه ها گریه کردم و کنار تختش زار زدم.
چقدر ما مامانا طفلکی هستیم.خدا به دادمون برسه.
عزیز دلم.


آخی خب تو خواب بغلش می کردی می آوردیش پیش خودت وااااای من که این موضوع رو اصلا نمیتونم تاب بیارم که شب پیشم نباشه
ممنون که درکم کردی
به قول خودت واقعا طفلکی هستیم خدا به دادمون برسه
مامان نیروانا
2 مهر 91 6:40
ای خدااااااا، دورت بگردم زهره جون، دورت بگردم نیایشم. چقدر آخه شماها عشقین. همه ی دلتنگیا و استرسات فدای اون جمله ی نیایش که میخواسته بازم بازی کنه. جووووونم. خدا رو شکر. زهره جون، خوشحال باش عزیزم و موج مثبت بفرست. ببین بعضی وقتا خدا خودش پازل رو میچینه. اینطورام که میگی سخت نیست. من که میگم تو هم کار رو شروع کن و با انرژی زیاد. یه دوره هم شرط آزمایشی بذار براشون که اگه خدای نکرده نیایش نخواست بره مهد، بتونی کنسل کنی. حالا با همون روانشناسم یه مشورتی بکنی بد نیست که خوبه توی همون مهد نیایش باشی یا نه.
ببین زهره ی قشنگم، اینهمه اشک رو حیف نیست بریزی از چشات بیرون! اون تو که باشن نگاهت همیشه خیسه و من چقدر دلم برای خیسیِ اون تنگه. فدات.
راستی منم خیلی هیجان دارم برا تولد نیایشم. برنامه تون چیه؟ دریا؟ مثِ هر سال یا مشهدین؟ ببین همینجور برا کنجکاوی پرسیدم فدات شم.


فدای تو مهربون عشق رو از دوستای گلی مثل شما می گیریم همیشه حرفات پر از انرژیه و آرامش بخش و نگاهت هم به همه چیز زیبا
ممنونم
خیلی دلم می خواست امسال هم برای تولدش شمال باشیم ولی چند تا مسئله مانع برنامه ریزی مون شده یکی جشن ورودی مهد کودک که هنوزم با این گریه زاری های بچه ها معلوم نیست کی بندازنش یکی دیگه اومدن مامان جون و بابا جون که 10 روز اول مهر رو هستن فعلا و کارای مهدی و مهد رفتن نیایش و ...
دیگه فکر کنم تا به خودمون بجنبیم هوا سرد بشه فکر نمیکنم جور بشه سفر
ممنونم ازت که به فکرمون هستی همیشه
نیروانام رو ببوس
عمه
2 مهر 91 11:03
Salam golam, che khanumi shodi vaseh khodet.hamisheh doorieh bacheha bara mamana sakhteh. omidvaram mamani kheily to in doran aziat nashe. dirooz be fekret boodam vali natonestam zang bezanam mahd raftanet ro tabrik begam. Kheily doostet daram khoshgelam. Khosh bashi


خوش باشی مینو جان شما هم ممنونم از محبتت عمه ی مهربون دارم الان میرم دنبالش برگشتیم زنگ می زنم بهت دوست دارم
الهه مامان یسنا
2 مهر 91 11:45
سلام زهره جون. امرزو حالت بهتره؟؟


سلام عزیزم آره خدا رو شکر هم الان هم دیروز بهتر بودم فقط روز اول خیلی خیلی سخت بود وقتی دیدم نیایش چه قدر با اشتیاق صبح ها بیدار میشه برا ی مهد و وقتی اونجا می رسه چه قدر با ذوق سلام میگه و میره تو کلاس از خودم خجالت کشیدم من از اون بچه ترم ولی خب مادرم دیگه و تجربه ی اول شایدم آخر!
حالا نمیدونم واقعا تا کی این جوریه خدا کنه همیشگی باشه و موردی پیش نیاد که دلسردش کنه توکل به خدا ببینیم چی پیش میاد
مادر کوثر
2 مهر 91 11:53
سلام مامانی
من فدای دل مهربونت
خوب کردی که از دلتگیهات نوشتی. زیبا بود و عاشقانه

تولد نیایش جونم پیشاپیش مبارک
چه عالی که مهد رفتن رو دوست داره

شما هم فکراتو بکن و برو با بچه ها باش. پشیمون نمیشی

همیشه شاد باشید و سلامت

آهنگ جدید هم مبارک. خوشگلهههههه


سلام عزیزم فدای مهربونی شما دوست عزیز
کجا بودی کم پیدا دلمون تنگ شده بود براتون
ممنون که اومدی و با نظرات خوشگلت دلگرمم میکنی مثل همیشه
کوثر جونو ببوس
مامان سانای
2 مهر 91 15:57
نیایش جون تا تولدت سه روز مونده مامانی حتمادر تدارکه این روز خوبه. پیشاپیش مبارک باشه نانی جون




ممنونم خانمی تا الان که درگیر مهد بودم و حواشیش...
ممنون بابت تبریکت دوست عزیزم سانای رو ببوس
مامان تسنيم
2 مهر 91 18:10
سلام ماماني جون چه دختر گلي دارين خدا حفظش کنه ... همون روز اول خودش موند...!!! تسنيم هم خيلي بهم مي گه بريم مهد کودک ولي من فکر نمي کنم بمونه ... شايد حدود يه ماه طول بکشه ! نمي دونم شايد هم کمتر چون خيلي به من وابسته است البته دو طرفست چون منم تحمل دوريش رو ندارم داشتم پست شما رو مي خوندم خيلي حس بدي بهم دست داد فکر کردم منم از تسنيم جدا شدم داشت گريه ام مي گزفت... ولي چاره اي نيست بايد اين وابستگي ها رو کم کرد ... فقط خدا کمکمون کنه... نيايش رو ببوسين که اين قدر خانمه....


ممنونم خانمی آره نیایش اینقدر ذوق و شوق داشت که روز اول اصلا حس نکرده بود که من نیستم پیشش و روز دوم هم فقط ده دقیقه آخری که من هنوز نرسیده بودم گفته که نگران مامانم هستم ولی واقعا خیلی ذوق داره برای بین بچه ها بودن خدا رو شکر میکنم و امید وارم همین جوری بمونه
قصد ناراحتی دوستامون رو نداشتم بالا خره ما مادریم خیلی سخته ولی باید سعی کنیم عادت کنیم به دوری برا ی من واقعا روز اول عذاب اور بود داشتم می مردم...
توکل به خدا
ستاره زمینی
2 مهر 91 18:45
عزیزم تولدت پیشاپیش مبارک باشه

مامانی مهربون منم چنین خاطره ای را دارم کلی گریه کردم ریحانه جونم گریه میکردمنم بیشتر الان که فکر میکنم کلی میخندم....

ساندویچ درست کردن یه طرف بیدار کردنشون که هنوز تو خواب نازن خیلی دلم میسوزه گناه دارند ولی چه کنیم دیگه...


ممنونم عزیزم

آره من همین الانم که دو سه روز بیشتر نگذشته به حال روز اولم خنده ام میگیره!
نیایش که توی این سه روز که از خواب بیدارش کردم برای مهد خیلی خوش اخلاق تر از روزایی بود که تا 10 م یخوابید....
مامان اهورا
2 مهر 91 19:51
سلام . این نی نی گولوی خوشگل چه مامان باسلیقه ای داره چه وبلاگ قشنگی واسش درست کرده.چقدر هم دلش نازکه. البته من هنوز نینیم کوچولوئه. شاید این روزا واسه منم پیش بیاد..بخوای دختر خوشگلتو شوهر بدی چیکار میکنی عزیزم. من وبلاگتونو تازه دیدم و با اجازه لینکتون کردم خوشحال میشم شما هم مارو لینک کنید و بهمون سر بزنید .


سلام منونم از نظر لطف شما چشاتون قشنگ میبینه
ان شا الله که کوچولوی نازتون هم زودتر بزرگ میشه و این تجربه های ملس رو شما هم خواهی داشت!
با افتخار لینکتون کردم دوست عزیز
مامان آیلا
3 مهر 91 9:08
اولین روز مهد مبارک خانم خانوما مامانی خیلی نگران نباش زمان همه چیز رو حل می کنه .
تولدت هم پیشاپیش مبارک مبارک


ممنونم از محبتت دوست عزیز


آدرستون رو نذاشتید
نسرین مامان باران
3 مهر 91 9:11
سلام زهره جون
نگران نباش . این استرسها به بچه ها هم منتقل میشه .
خیلی خوبه که راحت مهدو قبول کنن. اما مراقبش باش چون بچه ها حساسند کوچکترین برخورد تاثیرمیگذاره روشون .
اما به نظرمن یک مهد با تجربه بذارش . من این کارو کردم بدجور چوبش و خوردم .



سلام نسرین جون
ممنونم که به فکر ما هستی
من راجع به مدیر مهدش و مربی هاش تقریبا مطمئن شدم که به نسبت مهد های دیگه ی اینجا کار آمد ترن راجع به بعضی مسائل هم که ذهنم رو مشغول کرده بود صحبت کردم و دیدم که حساسیت هام فعلا بی جاست باید بهشون زمان بدم روزهای اول اصلا معیار خوبی برای قضاوت نیست و دقیقا هم به خاطر همین که دوستانی مثل شما تجربه های زیاد خوشایندی نداشتند فعلا سه ماهه ثبت نامش کردم تا بتونم ارزیابی کنم هم اونا رو هم نیایش رو و به خاطر اینکه برای مهد گذاشتنش اجباری ندارم اگرم یه وقت خدای نکرده نخواست کلا بره یه سال عقب میندازم
توکل به خدا
ممنونم
مامان زهرا دختر دوست داشتنی
3 مهر 91 10:36
نیایش جون روز اول مهدت مبارکت باشه
نگران دلواپسی های مادرت هم نباش
این دوره را همه مادرها خیلی سخت می گذرونند
ولی هرچی باسه شما باید دیگه بری و خانم تر بشی


خاله جون تولدت هم پیشاپیش مبارک


ممنونم خاله ی مهربون که همیشه پیشمون میای
دوستتون داریم خیلی زیاد زهرا جون رو هم ببوس
ستاره زمینی
3 مهر 91 11:23
عزیزم دلتنگیت کمتر شده که.انشالله...



خدا رو شکر بهتره اوضاع دلم
ستاره زمینی
3 مهر 91 11:28
mamane roham
4 مهر 91 8:15
سلام خانومی. این که گریه نداره تازه ذوق هم داره تازه من هم عین شما بودم ولی وقتی دیدم که رهام خیلی خوب چیز یاد گرفته و برام شعر خوند و اینها و نقاشی های خوشگل کشید دیگه اصلا ناراحت نبودم تازه یک عالمه دوست هم پیدا می کنن. این حس ما مادرهاست که همش دلمون میخواد بچه هامون ور دلمون باشند ولی اونها با دوستاشون بیشتر بهشون خوش میگذره یاد بچگی های خودت بیفت می فهمی. مراقب خودت باش و همیشه براش دعا کن. می بوسمتون


سلام عزیزم آره درست میگی ولی خب جدا از نگرانی های مادرانه منم همیشه ی خدا دل شوره و دل نگرانی دارم همش فکرم مشغولشه ولی خب سعی میکنم همیشه براش دعا کنم تا هم اون آروم باشه هم خودم ممنونم از حضور گرمت دوست عزیز
خاله جون
4 مهر 91 14:21
سلام .اي جوووووون ماشالله
دوست داريد يه آلبوم خوشگل از عكساي جوجوتون داشته باشيد؟ پس به وبلاگ من تشريف بياريد


سلام خدمت میرسم ممنون
مامان تسنيم سادات
4 مهر 91 18:41
عزيز دلم نيايش قشنگم سه ساله شدنت رو بهت تبريک ميگم و بهترين ها را برايت از خالق يکتا خواستارم....
يک سبد گل بوسه تقديمت باد....



ممنونم دوست عزیز ومهربون برای شما هم آرزوی بهترین ها رو دارم شا دباشید همیشه
فاطمه شجاعی
5 مهر 91 8:11
سلام زهره جون
خسته نباشی امیدوارم خوب باشید تولد نیایش عزیزم مبارک باشه دلم براتون خیلی خیلی تنگ شد
امیدوارم روزای خوبی رو پیش رو داشته باشی و کم کم به مهد رفتنش عادت کنی که وقتی رفت مدرسه زیاد بهت سخت نگذره عزیزم
هزارتا بوووووووووووس


سلام عزیزم ممنونم از محبتت ما هم دلمون تنگ شده جاتون خالی برات آرزوی سلامتی و موفقیت دارم بوس برا ی شما
زهره مامان نیایش
5 مهر 91 9:55
سلام زهره جون
تولد نیایش خوشگلم مبارک انشاءا... صد ساله بشی . عزیزم برای خودت خانمی شدی . اما ما مامانا هیچ وقت نمی خوایم باور کنیم که بچه هامون بزرگ می شن و باید مستقل بشن البته زهره جون حالت رو درک می کنم چون من تموم این روزا رو تجربه کردم .مخصوصا این که کارمند بودم و باید بچم رو می ذاشتم مهد چه گریه هایی که نکردم و چه نفرین هایی که به خودم نکردم اما الان راضیم خدا رو شکر نازنینم حسابی اجتماعی و شاد و سرزنده است و همه اینا به خاطر رفتن به مهد بوده البته من از سه و نیم سالگی نازنین رو مهد گذاشتم و قبل از اون کنار مادرم بود اما توی مهد خیلی چیزها که من نمی تونستم یادش بدم یاد گرفت نگران نباش ماشالا بچه خیلی خوبی داری .
عزیزم مهد بهت خوش بگذره


ممنونم دوست عزیزم خدا دخترای گلت رو برات نگه داره شا دبشاید و سلامت همیشه ممنون از حضور گرمت
مادر کوثر
27 مرداد 92 19:27
سلام عزیزم

روزی که اومدم اینجا برات نظر گذاشتم زیاد نمیتونستم درکت کنم

اما الان که میخوام کوثرو بذارم مهد میبینم که چقد سخته


سلام عزیزم آره من که خوب میتونم حالت رو درک کنم ولی زود میگذره نگران نباش عزیزم اگه دوست د اره بره بذار بره و با تنهاییت کنار بیا تا اون خوشحال تر باشه موفق باشی
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره ی عشق می باشد