بـــــ و ی ماه مـــهر
چه قدر سخته توی خونه ام بدون تو ...خونه رو بدون حضور تو نمیتونم تحمل کنم ...وای خـــــــدایــــــا
خیلی مسخره است نه؟مسخره است که به جای تو که بخوای پشت سر من گریه کنی و دنبالم بیای این منم که از بس اشک ریختم چشمام سرخ شده و دلم نمیخواست از پیشت بیام
صبح که بیدارت کردم که حاضر شیم بریم مهد اولین چیزی که گفتی این بود که :یعنی تو هم پیشم می مونی یا میری؟
دلم گرفت
خدا کنه بهت خوش بگذره الان که اونجایی ،دارم همش برات دعا می خونم
چند سالی میشد( یعنی دقیقا از مهرماه 87 )که دیگه ماه مهر اون بوی معروف و همیشگیش رو که 16 سالی باهاش اخت گرفته بودم نداشت اون بو که همه ،ازش خاطره دارن برای من هم خاطره انگیزه البته یه کمی هم استرس آور آخه همیشه برای درس و مدرسه و نمره خوب خودم رو خیلی اذیت میکردم و البته دیگران رو نیز ...اولین مهری که نه درسی بود و نه دانشگاهی رو یادم میاد همون مهر 87 ،یادمه که خیلی دلم گرفته بود واقعا با اینکه همیشه دوست داشتم زودتر درسم تموم بشه و به قول خودم راحت بشم اما اون سال بد جوری دلم برا ی بچه ها و دانشگاه تنگ شده بود طوری که بابایی بهم همش پیشنهاد میداد که مثل خودش برم دوباره دانشگاه و فوق بخونم اما من خیــــــــلی انتظار کشیده بودم که زودتر بتونم فارغ بشم از تحصیل و بعدش مامان بشم
میدونی دخترکم آخه همیشه فکر میکردم و میکنم که با درس خوندن خیلی خیلی سخت میشه بچه داری و خونه داری برای همینم می خواستم هر چیزی جای خودش و زمان خودش باشه ....تا بالاخره انتظارم به سر رسید و تو اومدی تو زندگیمون و قشنگ تر کردی همه چیز رو برامون مخصوصا ماه مهر رو،دختر پاییزی من...
آره از اون روز یعنی 5 مهر 88 ، ماه مهر برام یه بوی تازه گرفت یه بوی آرام بخش و دوست داشتنی، بوی تولد تو ،بوی حضورت نه توی رویا که توی زندگیم ....الان سه سال میشه که ماهِ مهر ِ من ،بـــــــوی تو رو داره نازنینم...
دیگه شمارش معکوس هم برای تولدت شروع شده و چیزی نمونده که تو ، یه فصل جدید توی زندگی ات رو ورق بزنی،این روزها انگار که هر روز داری بزرگ تر میشی شایدم هر لحظه و من هر بار که توی چشمات خیره میشم خودم رو میبینم که دارم با تو کامل و کامل تر میشم شایدم به قولی جا افتاده تر ....و من چه خوشحالم که داری قد می کشی به روی سینه ی من سرو ناز من
حالا می خوام بگم که امروز دوباره اون بو رو حس میکنم همون بوی همیشگی ماه مهر ،بوی ماه مهربان!!!
البته چند روزی میشه که دارم حسش میکنم از اون روزا که رفتیم برای ثبت نام مهد یا دقیق تر از روز چهارشنبه که رفتیم کلی وسیله برای مهدت خریدیم و تو چه قدر ذوق زده بودی و من هم نمیدونستم خوشحالم یا دلشوره دارم!!!از اون روز هم همش میگی وسایل مهدم رو بیار می خوام دوبایه ببینمشون !
اومدیم خونه و همشون رو با هم برچسب چسبوندیم و روش نوشتیم نیایش قائمی و من توی عالم خودم بودم عالم بچگی که مامان جون همه کتاب ها و دفترامون رو جلد میکرد و اسممون رو روش می نوشت و حتی برامون دفتر خط کشی میکرد....
وای خدایا چه روزایی بود همیشه خاطرات بچگی چه حس خاصی داره وقتی به یادش میفتی نمیدونی خوشحالی یا ناراحت نمیدونی دوست داری دوباره بچه بشی یا دیگه اون روزا برنگردن و تو همین طور جلو بری و جلو تر ...
مخصوصا وقتی دختری داشته باشی که همه آرزوهات باشه....
امروز یعنی اول مهر ، اولین روزیه که مهد رفتن رو تجربه کردی و تجربه های متفاوت خواهی داشت،در کنار بچه های دیگه بودن رو و حرف مربی رو گوش کردن و نبودن مامانت رو و خیلی تجربه های دیگه....
و برای من هم یه تجربه است که خیلی هم سخته و واقعا فکر میکردم از پسش بر میام ولی خیلی داره بهم فشار میاد خدایا کمکم کن بعد از سه سال که روز و شب و شب و روزش رو با هم گذروندیم امروز اولین روزیه که تو کنارم نیستی و من توی این خونه توی اتاق تو نشستم و دارم اشک میریزم
گفتم بیام اینجا شاید حالم بهتر بشه نمیدونم چه جوری می تونم تا ظهر طاقت بیارم
بهم اجازه ندادن بیشتر از این بمونم توی مهد و من مجبور بودم برگردم و چه قدر بچه ها اشک می ریختن و گریه میکردن دنبال مامانشون می گشتن ولی تو خیلی آروم بودی و فقط نگاشون میکردی
من باید خجالت بکشم می دونم من باید خجالت بکشم که از توی حیاط مهد نیومده بیرون چشمام خیس اشک شد و توی راه مثل ابر بهار اشک می ریختم و الان هم ...
...................................................................
امروز اولین ،اول مهری بود که بعد از چند سال ساعت 7 صبح از خواب بیدار میشدم داشتم برات ساندویچ درست می کردم که بازم اشک توی چشمام جمع شد آخه یادم افتاد اون روزهایی که مامان جون با اینکه خودش هم معلم بود اما همیشه برای ما وقت میذاشت صبح زود بیدار میشد و ساندویچ درست میکرد و برامون می ذاشت و ما با نهایت بی رحمی نمیخوردیم و ظهر بر میگردوندیدم وای خدایا منو ببخش مامانی منو ببخش حالا می فهم چه می کشیدی از دست ما
مادر همیشه از همه وجود خودش برای بچه اش مایه می ذاره کاش بیشتر قدرشون رو بدونیم تا هستیم و هستن....
دیشب خوابم نمیبرد،انگار منم همیشه دنبال یه بهانه ام که خوابم نبره ولی واقعا استرس داشتم کاش بتونم یه کم آروم تر باشم ،کاش آرامش رو از تو و بابایی یاد بگیرم و اینقدر اضطراب نداشته باشم
نیایشم نیایشم دلم برات تنگه مامان خیلی دلتنگتم ....
الهه جون فکر کنم بتونی درکم کنی و بدونی چی دارم میکشم اون روز که دلتنگ یسنات شدی
دارم با خودم فکر میکنم کاش اصلا ثبت نامت نمیکردم مهد کودک اما خب شایدم حکمتی توش باشه که من هنوز ازش بی خبرم یا شایدم این همه وابستگی من به تو واقعا به ضرر هر دومون باشه
تو که خانمی و حرف گوش کن من باید درست بشم و سعی کنم لذت ببرم از اینکه ببینمت مستقل شدی بزرگ شدی خانوم شدی الهی دورت بگردم نازنینم دوووووووووووست دارم
دیشب خیلی فکرای جور واجور ذهنم رو پر کرده بود از اینکه آیا تو طاقت میاری اونجا ،آیا من طاقت میارم اینجا بدون تو؟اصلا گذاشتن مهدت فایده ای برات داره آموزش هایی که من مد نظرم هست رو می تونی یاد بگیری از اونجا ؟
امروز که تمام هم و غم مربی ها این بود که بچه ها رو هی بگیرن ببرن تو کلاس و هی اونا دوباره دنبال سر مامانشون گریه کنن و بیان بیرون
از ساعت 8 تا 9 و نیم موندم ولی دیگه عذرم رو خواستن ....
مربی کلاست اسمش زهره جونه اینو به فال نیک میگیرم ولی انگار تجربه اولش بود یعنی اولین سالی بود که مربی می شد حس کردم زیاد بلد نیست با بچه ها ارتباط برقرار فقط قربون صدقه شون می رفت و تا می دید گریه میکنن بغلشون می کرد
نمیدونم خدا کنه زود یاد بگیره و بتونه باهاتون خوب ارتباط برقرار کنه ،یه کمی دل نگرونم چون من نمی خواستم مهد بذارمت که ازت نگهداری کنن من بیشتر برای بحث آموزشی می خواستم بری مهد
هر چند که مشاور کودکی که باهاش مشورت کردم گفت که برای بهتر برقراری ارتباطش با همسالان و اجتماعی شدنش و از همه مهم تر کمتر شدن وابستگیتون باید بذاریش مهد
فعلا سه ماهه اسمت رو نوشتم ولی چون مهد تازه تاسیس هست و تازه شروع به کار کرده بعید میدونم توی سه ماه به جایی برسه یعنی اون جایی از بحث آموزش که مد نظر منه شایدم مجبور بشم تمدیدش کنم اگه خودت بخوای توکل به خدا ببینم چی میشه
یه مسئله دیگه هم که ذهنم رو خیلی درگیر کرده اینه که مدیر مهد وقتی فهمید من مدرکم لیسانس زبان هست ازم خواست که مربی زبان مهدش بشم بهش گفتم که من سابقه کار ندارم و گفت به صورت آزمایشی می تونی چند وقتی بیای ببینیم می تونی یا نه؟
بهش گفتم فکرام رو میکنم ....
حالا از یه طرف فکر میکنم من که همیشه این موضوع تو ذهنم بود حالا که خودش بهم پیشنهاد داده چرا می ترسم قبول کنم ؟کاش یه کم اعتماد به نفس داشتم ...فکر میکنم کار با بچه ها خیلی سخت باشه و نیاز به تجربه داره از طرفی می بینم که خود اون مربی ها هم بالاخره از یه جا شروع کردن و همین زهره جون کلاس شما که تجربه اولشه...
از طرفی نمیتونم این خونه رو بدون تو تحمل کنم لااقل این جوری سر خودم هم گرم میشه و اونجا پیشتم ولی باز نمیدونم همین موضوع خوبه یا نه؟
از طرف دیگه میگم شاید تو نخوای مهد بمونی و من اگه این مسئولیت رو قبول کنم یه وقت قوز بالای قوز نشه!
خلاصه که حسابی ذهنم مشغوله البته همون یه بار بهم گفت یعنی روزی که فرم ثبت نامت رو پر کردم امروز که اونجا غلغله بود و سرش خیلی شلوغ بود حالا باید بازم باهاش بیشتر صحبت کنم و همه جوانب رو در نظر بگیرم ببینم به صلاح هست یا نه ، خدایا خودت کمکم کن و بهترین راه رو پیش پام بذار
.................................................................
پی نوشت:ساعت 11 و نیم اومدم دنبالت نمی خواستی بیای گفتی من هنوز بازی نکردم گفتم باشه چند دقیقه منتظرت میمونم هر وقت خواستی بیای بگو که یه دفعه این پرستار مهد که خانم میان سالی هست نمیدونم از کجا پیداش شد و در اومد که بیا برو تو رو خدا دختر خوب خسته شدیم دیگه می خواییم جمع و جور کنیم اینجا رو خیلی ناراحت شدم و تو هم همین طور
دلم می خواست یه چیزی بهش بگم اما احترامش رو نگه داشتم و فقط گفتم بذارین راحت باشه من همین جام عجله ای هم ندارم
ولی تو که خیلی هم حساس هستی دلت گرفت و خداحافظی کردی با زهره جون و اونم کلی ازت تعریف کرد که نیایش و یسنا بهترین ها بودن امروز
یسنا دوستت هست که از وقتی هم اومدی خونه یکی از عروسک هات رو برداشتی و دائم داری به اسم یسنا صداش میکنی و میگی یسنا جونم یسنا جونم یسنای گلم!
خدا رو شکر بهت خوش گذشته حسابی الان که دارم شادی و خنده ات رو میبینیم نگرانی هام کمتر شد و پشیمون شدم از این پستی که گذاشتم ولی واقعا اون موقع حالم بد بوداااااااااااا
وقتی از کلاس نو باوه ها یعنی 3 تا 4 ساله اومدی بیرون دوست داشتی بقیه کلاس ها رو هم بری ببینی و رفتی تو کلاس پیش1 نشستی و من هم از مربیش و مدیر مهد نظر خواهی کردم راجع به اینکه بری پیش چون با بچه های بزرگ تر رابطه ات بهتره و بیشتر دوست داری چیز یاد بگیری اونم گفت میتونه چند روزی هم اونجا باشه هر جور خودش راحت تره و گفت اتفاقا توی حیاط که برده بودنشون نیایش همش به بچه ها میگفت بازی بسه دیگه بیاین بریم تو!!!
دورت بگردم یکی یه دونه
انگار به جای سه ساعت سه سال پیشم نبودی
اینجا دارم خودم رو خالی میکنم که جلوی تو چیزی به زبون نیارم دیگه !