شیرین شیرینا ، خانوم خانوما !
می خوام بگم که من هلاک این جوابای توام نیایش حاضر جوابم اول می خواستم عنوان این پست رو همین بذارم ولی چون شیرینی جوابای خانومانت بیشتر بود عوضش کردم
♥ازم می خواستی که از بین 100 تا کتاب 5 تا رو پیدا کنم 5 تا کتاب شادی کوچولو رو می خواستی که سی دی تصویری اش رو داری...اومدم نشستم رو به روی کمدت و میگم واااااااای نیایش آخه من از بین این همه کتاب چه جوری اونا رو پیدا کنم آخه ؟میگیخب باید بگردی،خوووووووب بگردمیگم پس بیا تو هم کمکم کن میگی:نه من تشویقت می کنم
فدا ت شم شیرینم
♥شبا عادت داری وقت خواب میای تو تختم کنار من و بهم میگی روی پشتم نقاشی بکش ،بعدش میرم تو تخت خودم...و منم شروع میکنم با سر انگشتام برات نقاشی کشیدن ،اونم چه نقاشی هایی اگه می تونستی رو پشتت رو ببینیهمیشه میگفتی یه ماشین بزرگ بکش حالا یه مامان بکش بچه اش رو بکش حالا باباش رو هم بکش ....یا میگفتی یه ماشین کوچیک بکش حالا یه خرگوش کوچولو بکش توی ماشینه حالا باباش رو بکش مامانش رو هم بکش ولی اینا رو توی ماشین بزرگ بکش...
♥ولی دیشب وقتی بهت گفتم چی بکشم دخترم ، گفتی اوووووووووووم دو تا آیینه بکش یه آیینه بزرگ یه آیینه کوچیک...حالا یه گل بکش ....خب بذار ببینم چی لازم دارم ....آها یه قطار بکش با یه عالمه مسافر...حالا یه آقای خوب بکش خب راننده اش رو هم بکش نه نه اونجا نکش (و در حالی که دستت رو روی پشتت حرکت میدادی گفتی)اینجا بکش اینجا روی این صندلی عقب!!!!
حالا منو میگی در حالی که داشتم با تمام وجودم لبخند میزدم و در سکوت برات با سرانگشتم نقاشی چیزایی رو که می خواستی میکشیدم همین جوری مونده بودم داری اینا رو از کجا میاری
فدات شم خانومم
♥نقاشی کشیدنم که تموم شد برگشتی و به پشت خوابیدی و نگات رو دوختی به سقف و گفتی: مامان ببین عکس یه چاقوی بزززززرگه تیــــــــز و داشتی با دست به سقف اشاره میکردی
نگاه کردم و دیدم سایه ی در نیمه باز اتاق ،روی سقف شبیه یه چاقو شده (خیلی جالب بود منی که هر شب بعد از اینکه تو خوابت میبره چشمام دوخته شده به سقفه و توی فکر هیچ وقت این شکل رو پیدا نکرده بودم) خنده ام گرفت و شروع کردم به خندیدن ...گفتی: مامان چیا می خندی اینکه چاقوی خنده دار نیست چاقوی تیزه
خنده ام بلند تر شد از حرفت که بازم گفتی یواش بخند مگه نمیبینی بابا خوابه عزیز دلم!
حالا من بخند نیایش بخند ...بابا هم غرق خواب ...ای بابای خسته چه قدر دلم سوخت برات که نتونستی طعم شیرینی اون لحظه رو بچشی و خستگی زیاد امون نمیده بهت و بین راه که سرت هنوز به بالش نرسیده خوابی...خدا توانت رو بیشتر کنه عزیزم من و نیایش همیشه دوستت داریم می دونیم که میدونی
فدای هر دوتون بهانه های قشنگ زندگی من
♥این رو هم بگم که این برنامه مربوط به ساعت 1 نیمه شبه ! آخه نیایش از صبح که بیدار میشه دیره دیر ساعت 10 صبح تا آخر شب بیداره یعنی کمه کم 14 ساعت بیداره خودتون ببینید من چی میکشم دیگه تازه ساعت یک شب به جای اینکه چشماش بره رو هم ،چاقو رو سقف پیدا میکنه برا من
♥بعد از تموم شدن خنده ها و شیرین زبونی های تو ، بهت گفتم حالا پاشو برو توی تختت عزیزم بلند شدی و منو بوسیدی وگفتی شب به خیر و رفتی تو تخت داشت خوابم می برد و فکر کردم که تو هم خوابیدی آخه خیلی خسته بودی و پشتت به من بود یواش گفتم خیلی دوستت دارم عزیز دلم...
و تو گفتی مامان دستت رو بده به من (اصلا فکر نمیکردم خوابت نبرده باشه)دستم رو از لای نرده های تختت دادم تو و تو هم دستم رو گرفتی توی دستت و خوابت برد یه هو!!!!
فدات شم مهربونم
♥یه کم گذشته بود و خوابم نمیبرد ...شب که از نیمه میگذره خواب منم از چشمام پر میکشه ...توی فکرای خودم بودم و داشتم به صورت معصوم و نازت توی خواب نگاه میکردم وااااااااای که وقتی خوابی چه قدر خوردنی میشی واقعا دلم برات تنگ میشه آخه وقتی بیداری اینقدر جنب و جوش و سر و صدا داری که وقتی می خوابی واقعا انگار چیزی کم دارم ...به یاد اون روزا، اون روزای کودکی ات (نه که الان دیگه خانوم شدی)انگشتم رو گذاشتم توی دستت و تو هم محکم فشارش دادی الهی دورت بگردم چه حس خوبی بهم دادی دقیقا مثل همون شبای اولی که تازه اومده بودی تو آغوشم و منم هی دوست داشتم انگشتم رو بذارم توی دستت تا تو فشارش بدی البته فقط من نه ،همه این کار رو دوست دارن فکر میکنم هر چی انرژی خوبه توی دنیا میشه از این طریق از فرشته های معصومی مثل شماها گرفت
فدات شم پاره تنم
♥همین الانم رفته بودی رو مبل و داشتی داد میزدی مامان بیا ببین من می خوام پرواز کنم اومدم پیشت و دیدم واستادی روی دسته های مبل و داری با دستات بال بال می زنی و میگی من یه پرنده ی شکاری ام می خوام پرواز کنم برم شکار !!!! من فقط با چشمام تعجبم رو رسوندم و بعدش تو گفتی نه ، اینکه کار بدیه من فقط دوست دارم پرواز کنم ولی نمیشه که ...هم خنده ام گرفت هم دارم فکر میکنم چه چیزا که از توی این برنامه ها یاد نمیگیری تو....بهت گفتم تو یه مرغ عشقی عزیزم و تو هم گفتی مگه مرغ عشقم پرواز میکنه ؟گفتم آره و گفتی پس چیا من نمیتونم پرواز کنم گفتم خب ما که پرنده نیستیم ما بال نداریم دست داریم !!!!تو هم دستات رو تند تند تکون میدادی کنارت و گفتی ببین دایَم بال بال میزنم دیگه و پریدی توی بغلم
عاشـــــــــــــــقتم
♥هر بار هم که کار خوبی انجام میدی و می بینی من خوشحالم میگیمامان من چه گد خوبم نه ؟!من خیـــــــــلی دختر خوبی ام ، یه پارچه خانومم!
آره تو ماهی خوب من، تو خوبی ماه من
دوستت دارم نازنینم ...
همیشه از خدا سلامتی تو و همه بچه ها رو می خوام و هر بار که بهت نگاه میکنم خدا رو شکر میکنم به خاطر داشتنت، خدایا شکرت برای همه چیز شکر...
راستی می دونی 27 سال پیش توی همچین روزی یعنی سحر 27 رمضان سال 64 که همزمان بود با 27 خرداد من به دنیا اومدم خدا رو شکر که خوشبختم و با وجود تو عزیز دلم خوشبخت تر هم شدم توی این 3 سال خوبه آدم دنبال بهانه بگرده برای خودش تولد بگیره نهبعد یه چیز جالبه دیگه اینکه مامان جون می خواسته اسمم رو بذاره سحر، ولی به دلایلی که الان یادش نیست نذاشته ولی من دلیلش رو میدونم چون بابایی ات اسم سحر رو زیاد دوست نداره و این طوری شده که گذاشته زهره دلیلش جالب تره: اینکه مامان جونت یه دوستی داشته زمان بچگیش که هم خوشگل بوده هم خوش اخلاق و مهربون اسم اونو گذاشته رو بچه اش جالبه نه ؟!