یک سال در اندوه نبودش بگذشت...
روزگاری سر شد اما، رفتنت باور نشد
بی حضورت چشمه هم، همتای چشم تر نشد
رفته ای ،با خود سر و سامان ما را برده ای
دل صبوری می کند اما غمت کمتر نشد
برادرم ، حالا یک سال میگذرد از شبی که آخرین نگاهت را به یاد می آورم ،از شبی که می توانست یکی از بهترین شب های با هم بودنمان باشد اگر نمیرفتی...
کاش نمیرفتی ،که رفتنت بازگشتی نداشت و چه ناباورانه بود در سوگ نشستن ما و چه سخت است برایم گفتن از مرگِ تویی که هنوز باور ندارم دیگر نیستی ، هیچگاه نمیخواهم نبودت را باور کنم...
هنوز هم با یاد تو به خواب می روم و به امید در خواب دیدنت، تا بلکه بتوانم از لحظه های دلتنگی گذر کنم ، خاطراتت همیشه از گوشه و کنار ذهنم عبور می کند و دلم را تنگ تر ...نمی توانم باور کنم هنوز برای همیشه رفتنت را...
باور دارم مرگ پایان نیست که تولدی دوباره است و جایت پیش خدا خوب است ،میدانم تو هستی و می بینی ام و همیشه با تو می گویم از همه روزهای دلـ تنگی ام ...
چه قدر سخت است یادآوری آن روزها ...روزی که ناباورانه به چشمهای پر از اشک بابا نگاه می کردیم و باورمان نمیشد چیزی که از چشمـ هایش می خواندیم و بُهت ، بُهت و اشک ، اشک و اشک و آه...
روزی که در را به روی پدری باز کردم که با خبر پـر کشیدن تنها پسرش آمده بود و در حالی که دخترهایش را بغل کرده بود گریه می کرد و من گریه ی بابا را ندیده بودم تا آن روز... و در دلم می گفتم چرا گریه میکنی علی خوب میشه من مطـ مئنم ... و هنوز مادر خبر نداشت ...آه مـ ادرم
...
اشـ ک امـ ان نمی دهد، همه واژه هایم خیس شده اند
...
گفتن از خاطرات تلخ ِ روز و شبی که یک سال پیش با رفتنت رقم خورد جانسوز است و سخت ،
نمیتوانم
...
کاش می توانستم بگویم برایت از غمی که با گذشت یک سال هر روز بر روی قلبم سنگین تر می شود ، از دلتنگی ها و آرزوهای خواهرانه ام برای تو ، از نیایشی که عاشقش بودی عاشقش هستی ، هستی ، میدانم که هستی.... من نمیخواهم نبودت را باور کنم
یک سال نبودنت به ما دیر گذشت
قرنی شده انگار به تاخیر گذشت
تصویر تو در آیینه جا مانده هنوز
بر قلب حزین ،لشگر تقدیر گذشت
من نمیخواهم نبودت را باور کنم ، اما دارد یک سال میگذرد از آن 5 شنبه ای که آمدیم و جسمت را به دست های سرد خاک سپردیم و روحت را به دستان خدا ... از آن روزی که همه چیز در خانواده ی کوچکمان عوض شد و غم نبودت خوب خودش را در دلـ هایمان جا کرد ،از روزی که برای همیشه رفتی هر 5 شنبه به دیدنت می آمدیم و دلتنگی هامان را با آبی که بر مزارت می ریختیم می شستیم و به امید دیدار میگفتیم و آرزو می کردیم کاش مهمان خوابهایمان شوی تا بلکه دلتنگی هامان کمی کمرنگ تر شود
من نمی خواهم نبودت را باور کنم
اما
امـ ا اندوهـــــی که در دلم جای گرفته یـــــــک سال است که می خواهد باور کنم که دیدارمان تا قیامت میسر نخواهد شد...
و ما یک سال است که تنها صبر حق می خواهیم و دلخوش یاسین و ذکر یارب ایم و در تسلا با الیه راجعون...
باز عکس تو مرا ابری کرد
عکس تو خنده به لب داشت ولی
اشک چشمان مرا ، جاری کرد
مانند نسیم آمد و طوفان شد و بگذشت
چون ابر پر از رحمت باران شد و بگذشت
چندی است دگر در بر ما جای ندارد
چون صاعقه یک لحظه نمایان شد و بگذشت
با شوق ،دمی چند به در دیده ی تر دوخت
او ماند و نیامد کس و گریان شد و بگذشت
در مرحله ی عشق صفایی ازلی داشت
جوشید و خروشید و غزل خوان شد و بگذشت
میگفت به دنیا نتوان بست دل خویش
زین غمکده یکـ باره شتابان شد و بگذشت
.
.
.
11 خرداد سالروز از دست دادن تنها برادرم
التماس دعا