از دیدار دوباره ی دوست...
خب بعد از اون حکایت زیبایی که مامان نیروانا ی عزیزم نقل کرد از خاطره دیدار مون ، که هر چی میخونم سیر نمیشم و دوست دارم با خوندنش هی تداعی کنم برای خودم اون شب رو که ما مثلا دوستای اینترنتی و وبلاگی توی دنیای واقعی داشتیم همو می دیدیم و دوستیمون رو پیوند می زدیم و چه قدر تجربه ی شیرین و جالبی بود ، البته برای ما فکر میکنم بیشتر از شما هیجان انگیز بود دخترکان ما ، شما که فارغ از همه دغدغه ها و به قول فریبای عزیز گویی صد ساله که با هم دوستین دست در دست هم می چرخیدین و میگشتین هر جا که دوست داشتین و ما هم به دنبالتون پر از حرف بودیم برای هم و نگاه هامون هم پی شما و چه قدر برام لذت بخش بود دیدن دوست گلی که همیشه مهربونی و صفا و سادگی اش رو توی نوشته هاش دیده بودم و اون روز هم توی چشمای روشنش ، و چه خاطره ی خوبی شد برای هممون اون پنج شنبه ی عزیز
حالا من هرچند که به زیبایی فریبای مهربونم نمیتونم حکایت کنم اما می خوام باز بگم از محبت بی اندازه ی این دوست نازنینم، به تو و من، توی اون روزهای سختی که هر دومون داشتیم، روزهایی که سخت نگران حال و احوالت، و اوضاع دندونات بودم و همش یه پامون دندون پزشکی بود، و تو هم داشتی با بی دندونی کلنجار میرفتی و من هم همش نگران و مضطرب...، بودن ِ دوباره با دوست گلت، نیروانای ناز و مامان مهربونش خیلی روحیه مون رو عوض کرد و بهمون انرژی دوباره ای داد و خیلی خوشحال شدیم از دیدار دوباره شون
از اولین دیدارمون 10 روزی می گذشت و هر دومون هم به یاد خاطره ی قشنگ اولین دیدار ، به امید دیدار دوباره بودیم و دلتنگ و تو هم همش سراغ نیروانا رو میگرفتی و می خواستی که بازم با اون باشی و وقتی خبر گرفتم ازشون و دیدم که خونه عروس خانم هستن!خنده ای رو لبام نشست و دلم می خواست بتونیم ببینمشون باز هم و فریبای عزیزم که با تمام وجود نگران حالت بود ازم خواست که اگه ما هم می تونیم شما کوچولوهای ناز رو ببریم کلوپی که مخصوص بازی بچه ها بود و عالی و من نمی شناختم تا اون روز این جای قشنگ رو، و این شد که روز 2 خرداد دوباره دیدار ها تازه شد در کلوپ پاندا یا به قول نیروانای شیرینم مهد کودک پاندایی که خیلی خیلی بهتون خوش گذشت و تو هم که بار اولت بود اونجا رو می دیدی هی می چرخیدی دور خودت و نمیدونستی از کجا شروع کنی!
خیلی روحیه ات عوض شده بود و تا آخر شب با اینکه خیلی خسته شده بودی هنوز روی تخت ورجه وورجه می کردی و بابایی هم میگفت خدا رو شکر که امروز رفتیم پیششون هر دوتون روحیه تون خیلی عوض شد و تو هم همش می گفتی بازم می خوام برم کلوپ پاندا پیش نیروانا و وقتی می گفتم نیروانا می خواد برگرده فردا، شهر خودش می گفتی نه نه دلم براش تنگ میشه آخه... آره عزیزم دلمون براشون تنگ میشه ولی باز هم به یاد اون روزهای قشنگ و با یادگاری های زیبایی که از بودن با دوستامون داریم مخصوصا خاطرات چهار گوشمون که همیشه خواهد ماند به امید دیدار دوباره می مونیم...
فریبای عزیزم
دوست همدل و مهربانم باز هم ازت بی نهایت ممنونم به خاطر همه محبت های بی منتت که الان هم که فاصله ها داریم با هم ،هنوز هم عطر و صفاش داره تند تند بهم میرسه و روحم تازه میشه ولی واقعا شایسته ی این همه مهربونی نیستم، گفتم که من این همه نیستم... ولی دیده و ندیده همه دوستای عزیزمون رو دوست دارم و برای همه آرزوی بهترین ها رو دارم و اینکه دلاشون همیشه پر از مهر و صفا باشه و ازت ممنونم به خاطر این که اینقدر به فکر نیایش بودی و ما رو دعوت کردی و کلی زحمت کشیدی و شرمنده ات شدم ، ازت ممنونم به خاطر قاب عکس قشنگی که واقعا یادگاری نابی هست، خیلی برام عزیزه و حتما عکس دو نفره نیایش و نیروانا رو توش میذارم برای همیشه بماند یادگاری و ممنونم به خاطر همه عکس ها و فیلم هایی که زحمت کشیدی گرفتی و برام رو سیدی جمع کردی ، ممنونم ممنونم ممنونم که وقتی نمیدونم دیگه باید چی بگم بهتره سکوت کنم تا صدای دوست داشتن و مهر بی اندازه ات به گوش همه برسه ،خیلی خیلی دلمون براتون تنگ میشه به امید دیدار دوباره ،دوست...
خاطرات نیایش و نیروانای عزیزم در کلوپ پاندا به روایت تصویر در ادامه ....
خب بعد از اون حکایت زیبایی که مامان نیروانا ی عزیزم نقل کرد از خاطره دیدار مون ، که هر چی میخونم سیر نمیشم و دوست دارم با خوندنش هی تداعی کنم برای خودم اون شب رو که ما مثلا دوستای اینترنتی و وبلاگی توی دنیای واقعی داشتیم همو می دیدیم و دوستیمون رو پیوند می زدیم و چه قدر تجربه ی شیرین و جالبی بود ، البته برای ما فکر میکنم بیشتر از شما هیجان انگیز بود دخترکان ما ، شما که فارغ از همه دغدغه ها و به قول فریبای عزیز گویی صد ساله که با هم دوستین دست در دست هم می چرخیدین و میگشتین هر جا که دوست داشتین و ما هم به دنبالتون پر از حرف بودیم برای هم و نگاه هامون هم پی شما و چه قدر برام لذت بخش بود دیدن دوست گلی که همیشه مهربونی و صفا و سادگی اش رو توی نوشته هاش دیده بودم و اون روز هم توی چشمای روشنش ، و چه خاطره ی خوبی شد برای هممون اون پنج شنبه ی عزیز
حالا من هرچند که به زیبایی فریبای مهربونم نمیتونم حکایت کنم اما می خوام باز بگم از محبت بی اندازه ی این دوست نازنینم، به تو و من، توی اون روزهای سختی که هر دومون داشتیم، روزهایی که سخت نگران حال و احوالت، و اوضاع دندونات بودم و همش یه پامون دندون پزشکی بود، و تو هم داشتی با بی دندونی کلنجار میرفتی و من هم همش نگران و مضطرب...، بودن ِ دوباره با دوست گلت، نیروانای ناز و مامان مهربونش خیلی روحیه مون رو عوض کرد و بهمون انرژی دوباره ای داد و خیلی خوشحال شدیم از دیدار دوباره شون
از اولین دیدارمون 10 روزی می گذشت و هر دومون هم به یاد خاطره ی قشنگ اولین دیدار ، به امید دیدار دوباره بودیم و دلتنگ و تو هم همش سراغ نیروانا رو میگرفتی و می خواستی که بازم با اون باشی و وقتی خبر گرفتم ازشون و دیدم که خونه عروس خانم هستن!خنده ای رو لبام نشست و دلم می خواست بتونیم ببینمشون باز هم و فریبای عزیزم که با تمام وجود نگران حالت بود ازم خواست که اگه ما هم می تونیم شما کوچولوهای ناز رو ببریم کلوپی که مخصوص بازی بچه ها بود و عالی و من نمی شناختم تا اون روز این جای قشنگ رو، و این شد که روز 2 خرداد دوباره دیدار ها تازه شد در کلوپ پاندا یا به قول نیروانای شیرینم مهد کودک پاندایی که خیلی خیلی بهتون خوش گذشت و تو هم که بار اولت بود اونجا رو می دیدی هی می چرخیدی دور خودت و نمیدونستی از کجا شروع کنی!
خیلی روحیه ات عوض شده بود و تا آخر شب با اینکه خیلی خسته شده بودی هنوز روی تخت ورجه وورجه می کردی و بابایی هم میگفت خدا رو شکر که امروز رفتیم پیششون هر دوتون روحیه تون خیلی عوض شد و تو هم همش می گفتی بازم می خوام برم کلوپ پاندا پیش نیروانا و وقتی می گفتم نیروانا می خواد برگرده فردا، شهر خودش می گفتی نه نه دلم براش تنگ میشه آخه... آره عزیزم دلمون براشون تنگ میشه ولی باز هم به یاد اون روزهای قشنگ و با یادگاری های زیبایی که از بودن با دوستامون داریم مخصوصا خاطرات چهار گوشمون که همیشه خواهد ماند به امید دیدار دوباره می مونیم...
فریبای عزیزم
دوست همدل و مهربانم باز هم ازت بی نهایت ممنونم به خاطر همه محبت های بی منتت که الان هم که فاصله ها داریم با هم ،هنوز هم عطر و صفاش داره تند تند بهم میرسه و روحم تازه میشه ولی واقعا شایسته ی این همه مهربونی نیستم، گفتم که من این همه نیستم... ولی دیده و ندیده همه دوستای عزیزمون رو دوست دارم و برای همه آرزوی بهترین ها رو دارم و اینکه دلاشون همیشه پر از مهر و صفا باشه و ازت ممنونم به خاطر این که اینقدر به فکر نیایش بودی و ما رو دعوت کردی و کلی زحمت کشیدی و شرمنده ات شدم ، ازت ممنونم به خاطر قاب عکس قشنگی که واقعا یادگاری نابی هست، خیلی برام عزیزه و حتما عکس دو نفره نیایش و نیروانا رو توش میذارم برای همیشه بماند یادگاری و ممنونم به خاطر همه عکس ها و فیلم هایی که زحمت کشیدی گرفتی و برام رو سیدی جمع کردی ، ممنونم ممنونم ممنونم که وقتی نمیدونم دیگه باید چی بگم بهتره سکوت کنم تا صدای دوست داشتن و مهر بی اندازه ات به گوش همه برسه ،خیلی خیلی دلمون براتون تنگ میشه به امید دیدار دوباره ،دوست...
چه فیلمی داشتیم با نیایش که نمیخواست به هیچ وجه کفش هاش رو در بیاره!
ولی بالاخره موفق شدیم به لطف فریبا جون باهوش
قربونت بشم خاله که اینقدر بپر بپر کردی همه عکسات تار شده این یکی ولی عالیه دست مامانی درد نکنه
اینجا هم که می خواستین ماشین سواری کنین یه کم معطل شدین که هر دوتون بتونین سوار شین با هم که نیروانا دیگه خسته شد و خودش رفت پی بازی دیگه و دوباره سر سره بادی رو انتخاب کرد البته باز هم وقتی نوبت شما شد گفت فقط یه ماشین کنترلی فعلا درسته !
نقاشی های قشنگی هم رو که کشیدین بعد یه آقای مهربونی که مثلا شکل دلقک ها بود یعنی نیایشی گفت دلقکه من نمیدونم واقعا !!!اومد و تفسیر کرد و به نظر آدم پُری می اومد و حرف هاش درست بود(خب روانشناس بوده مامانی خسته نباشی واقعا!)
نیایش که همه نقاشی اش این بود که یکی یکی مداد شمعی ها و مداد رنگی ها رو رنگ هاشو امتحان کنه!
اولین چیزی که با دیدن این نقاشی گفت این بود که قصه خوب بلده
جالب بود دیگه چون عاشق قصه ای و همش هم برای خودت قصه میگی
گفت زبان ادراکت عالیه قوی تر از زبان بدن و زبان بیانت ، تخیل بالایی داری و دارای استعدادهای فراوان هستی و توان نقشه کشی داری و با وسایل آشپزخونه خیلی بازی میکنی و رابطه ی پدر و مادرت هم با هم رابطه ی عاطفی نزدیکی هست خیلی خیلی جالبه از توی این خط ها گفتن این تعبیر و تفسیر های درست ...
راجع به نقاشی نیروانای گلم هم خیلی گفت ولی من چون تمام مدت اونجا نبودم و همش پی شما دو تا وروجک می دویدم خوب و کامل متوجه نشدم می سپارم به مامانی گل خودش که اگه خواست بنویسه براش...
بعدا نوشت:"اینم از نقاشی نیروانای گلم به قلم قشنگ مامانی خودش که لطف کرد و برام فرستاد اینجا میذارم هم برای یادگاری هم برای کامل تر شدن پست ممنون فریبای مهربونم"
فریبا نوشت":توي اون همه رنگ تيره ي قهوه اي و سياه و يه كم قرمز، اون آقاي مهربون كه البته روانشناس اونجاست و براي جذب بچه ها و يكي شدن با اونا خودش رو اون شكلي درمياره، چندتا حركت پيدا كرد و چندبار تكرار كرد: "مامان، بابا، خودش." بعدش گفت:"زبان بيان و زبان ادراكش خوبه. توانايي فيزيكيش هم. لجبازه و بلده نقشه بكشه و در آينده ي نزديك چنان نقشه هايي بكشه كه ... البته اين به هوش و مهارت شما بستگي داره كه هدايت كنين اين تواناييش رو كه يا رهبر ميشه يا ... و گفت با جيغ و گريه به خواسته ش ميرسه ( كه البته به نظرم فقط مختص همون دوره مشهده كه از وفور محبت اطرافيان و يه كم كوتاه اومدن ما واقعيت داشت و گرنه من و بابايي عمراً تسليم بشيم)." يه چيزي كشف كرد كه خيلي شگفت انگيز بود و اون اينكه "پيوند عاطفي عميقي با پدرش داره " و براي اينكه يه وقت من جا نخورم و ناراحت نشم گفت " نه كه شما رو دوست نداشته باشه ،نه ولي گرايش عجيبي به پدرش داره. " و راست ميگفت. آخه نيروانا روزا كه من ميام سرِ كار با پدرشه و خودتم ديدي كه چقدر باباحامد بيشتر باهاش حوصله ميكرد و بلد بود رگ خوابش رو. به بابا حامد كه گفتم چنان حال كرد كه فرداش زنگ زد كلوپ كه اگه هست بره اون روانشناس رو ببينه ولي گفتن فقط يكشنبه و سه شنبه شبها هست و موبايل حامد رو گرفتن كه خودشون تماس بگيرن ولي هنوز كه هنوزه نزنگيدن.
اينا رو نوشتم كه اگه خودت يا دوستاي خوب مشهدي و مسافر خواستن برن برنامه ش رو بدونن.
ميبيني قربونت برم اين ماجرا هنوز ادامه داره.
اینجا هم که مشغول خوردن بستنی هستین که چون کلوپ دیگه داشت کم کم تعطیل میشد و فریبای عزیز هم کلی بلیط گرفته بود بستنی رو رها کرده و دویدین پی بازی دوباره از نو ...
از ساعت 7 و نیم تا 10 نیم شب اونجا بودیم و واقعا بهمون خوش گذشت خیلی زیاد مخصوصا که دوستای عزیز دیگه ای رو هم دیدیم(از دوستان بابای نیروانا جون) آقا محمد ،سمیه جون و کوچولوی نازشون ملیکا که خوش وقت شدیم از دیدنشون
و با یه یادگاری از اونجا، یه لیوان که عکس شما گل ها روشه (که با چه فیلمی هم ازتون یه عکس گرفته شد!) به امید دیدار دوباره ،به هم بدرود گفتیم ...
دوستتون دارم