نیایش عزیزمنیایش عزیزم، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره
امیرعلی جونامیرعلی جون، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

ثمره ی عشق

از دیدار دوباره ی دوست...

1391/3/7 11:29
نویسنده : مامانی
2,332 بازدید
اشتراک گذاری

خب بعد از اون حکایت زیبایی که مامان نیروانا ی عزیزم نقل کرد از خاطره دیدار مون ، که هر چی میخونم سیر نمیشم و دوست دارم با خوندنش هی تداعی کنم برای خودم اون شب رو که ما مثلا دوستای اینترنتی و وبلاگی توی دنیای واقعی داشتیم همو می دیدیم و دوستیمون رو پیوند می زدیم و چه قدر تجربه ی شیرین و جالبی بود ، البته برای ما فکر میکنم بیشتر از شما هیجان انگیز بود دخترکان ما ، شما که فارغ از همه دغدغه ها و به قول فریبای عزیز گویی صد ساله که با هم دوستین دست در دست هم  می چرخیدین و میگشتین هر جا که دوست داشتین و ما هم به دنبالتون پر از حرف بودیم برای هم و نگاه هامون هم پی شما و چه قدر برام لذت بخش بود دیدن دوست گلی که همیشه مهربونی و صفا و سادگی اش رو توی نوشته هاش دیده بودم و اون روز هم توی چشمای روشنش ، و چه خاطره ی خوبی شد برای هممون اون پنج شنبه ی عزیز

 حالا من هرچند که به زیبایی فریبای مهربونم نمیتونم حکایت کنم اما می خوام باز بگم از محبت بی اندازه ی این دوست نازنینم، به تو و من، توی اون روزهای سختی که هر دومون داشتیم، روزهایی که سخت نگران حال و احوالت، و اوضاع دندونات بودم و همش یه پامون دندون پزشکی بود، و تو هم داشتی با بی دندونی کلنجار میرفتی و من هم همش نگران و مضطرب...، بودن ِ دوباره با دوست گلت، نیروانای ناز و مامان مهربونش خیلی روحیه مون رو عوض کرد و بهمون انرژی دوباره ای داد و خیلی خوشحال شدیم از دیدار دوباره شونبغل

از اولین دیدارمون 10 روزی می گذشت و هر دومون هم به یاد خاطره ی قشنگ اولین دیدار ، به امید دیدار دوباره بودیم و دلتنگ و تو هم همش سراغ نیروانا رو میگرفتی و می خواستی که بازم با اون باشی و وقتی خبر گرفتم ازشون و دیدم که خونه عروس خانم هستن!خنده ای رو لبام نشست و دلم می خواست بتونیم ببینمشون باز هم و فریبای عزیزم که با تمام وجود نگران حالت بود ازم خواست که اگه ما هم می تونیم شما کوچولوهای ناز رو ببریم کلوپی که مخصوص بازی بچه ها بود و عالی و من نمی شناختم تا اون روز این جای قشنگ رو، و این شد که روز 2 خرداد دوباره دیدار ها تازه شد در کلوپ پاندا یا به قول نیروانای شیرینم مهد کودک پاندایی که خیلی خیلی بهتون خوش گذشت و تو هم که بار اولت بود اونجا رو می دیدی هی می چرخیدی دور خودت و نمیدونستی از کجا شروع کنی! 

خیلی روحیه ات عوض شده بود و تا آخر شب با اینکه خیلی خسته شده بودی هنوز روی تخت ورجه وورجه می کردی و بابایی هم میگفت خدا رو شکر که امروز رفتیم پیششون هر دوتون روحیه تون خیلی عوض شد و تو هم همش می گفتی بازم می خوام برم کلوپ پاندا پیش نیروانا و وقتی می گفتم نیروانا می خواد برگرده فردا، شهر خودش می گفتی نه نه دلم براش تنگ میشه آخه... آره عزیزم دلمون براشون تنگ میشه ولی باز هم به یاد اون روزهای قشنگ و با یادگاری های زیبایی که از بودن با دوستامون داریم مخصوصا خاطرات چهار گوشمون که همیشه خواهد ماند به امید دیدار دوباره می مونیم...

فریبای عزیزم

دوست همدل و مهربانم باز هم ازت بی نهایت ممنونم به خاطر همه محبت های بی منتت که الان هم که فاصله ها داریم با هم ،هنوز هم عطر و صفاش داره تند تند بهم میرسه و روحم تازه میشه ولی واقعا شایسته ی این همه مهربونی نیستم، گفتم که من این همه نیستم... ولی دیده و ندیده همه دوستای عزیزمون رو دوست دارم و برای همه آرزوی بهترین ها رو دارم و اینکه دلاشون همیشه پر از مهر و صفا باشه و ازت ممنونم به خاطر این که اینقدر به فکر نیایش بودی و ما رو دعوت کردی و کلی زحمت کشیدی و شرمنده ات شدم ، ازت ممنونم به خاطر قاب عکس قشنگی که واقعا یادگاری نابی هست، خیلی برام عزیزه و حتما عکس دو نفره نیایش و نیروانا رو توش میذارم برای همیشه بماند یادگاری و ممنونم به خاطر همه عکس ها و فیلم هایی که زحمت کشیدی گرفتی و برام رو سیدی جمع کردی ، ممنونم ممنونم ممنونم که وقتی نمیدونم دیگه باید چی بگم بهتره سکوت کنم تا صدای دوست داشتن و مهر بی اندازه ات به گوش همه برسه ،خیلی خیلی دلمون براتون تنگ میشه به امید دیدار دوباره ،دوست...ماچ  

خاطرات نیایش و نیروانای عزیزم در کلوپ پاندا به روایت تصویر در ادامه ....

خب بعد از اون حکایت زیبایی که مامان نیروانا ی عزیزم نقل کرد از خاطره دیدار مون ، که هر چی میخونم سیر نمیشم و دوست دارم با خوندنش هی تداعی کنم برای خودم اون شب رو که ما مثلا دوستای اینترنتی و وبلاگی توی دنیای واقعی داشتیم همو می دیدیم و دوستیمون رو پیوند می زدیم و چه قدر تجربه ی شیرین و جالبی بود ، البته برای ما فکر میکنم بیشتر از شما هیجان انگیز بود دخترکان ما ، شما که فارغ از همه دغدغه ها و به قول فریبای عزیز گویی صد ساله که با هم دوستین دست در دست هم  می چرخیدین و میگشتین هر جا که دوست داشتین و ما هم به دنبالتون پر از حرف بودیم برای هم و نگاه هامون هم پی شما و چه قدر برام لذت بخش بود دیدن دوست گلی که همیشه مهربونی و صفا و سادگی اش رو توی نوشته هاش دیده بودم و اون روز هم توی چشمای روشنش ، و چه خاطره ی خوبی شد برای هممون اون پنج شنبه ی عزیز

 حالا من هرچند که به زیبایی فریبای مهربونم نمیتونم حکایت کنم اما می خوام باز بگم از محبت بی اندازه ی این دوست نازنینم، به تو و من، توی اون روزهای سختی که هر دومون داشتیم، روزهایی که سخت نگران حال و احوالت، و اوضاع دندونات بودم و همش یه پامون دندون پزشکی بود، و تو هم داشتی با بی دندونی کلنجار میرفتی و من هم همش نگران و مضطرب...، بودن ِ دوباره با دوست گلت، نیروانای ناز و مامان مهربونش خیلی روحیه مون رو عوض کرد و بهمون انرژی دوباره ای داد و خیلی خوشحال شدیم از دیدار دوباره شونبغل

از اولین دیدارمون 10 روزی می گذشت و هر دومون هم به یاد خاطره ی قشنگ اولین دیدار ، به امید دیدار دوباره بودیم و دلتنگ و تو هم همش سراغ نیروانا رو میگرفتی و می خواستی که بازم با اون باشی و وقتی خبر گرفتم ازشون و دیدم که خونه عروس خانم هستن!خنده ای رو لبام نشست و دلم می خواست بتونیم ببینمشون باز هم و فریبای عزیزم که با تمام وجود نگران حالت بود ازم خواست که اگه ما هم می تونیم شما کوچولوهای ناز رو ببریم کلوپی که مخصوص بازی بچه ها بود و عالی و من نمی شناختم تا اون روز این جای قشنگ رو، و این شد که روز 2 خرداد دوباره دیدار ها تازه شد در کلوپ پاندا یا به قول نیروانای شیرینم مهد کودک پاندایی که خیلی خیلی بهتون خوش گذشت و تو هم که بار اولت بود اونجا رو می دیدی هی می چرخیدی دور خودت و نمیدونستی از کجا شروع کنی! 

خیلی روحیه ات عوض شده بود و تا آخر شب با اینکه خیلی خسته شده بودی هنوز روی تخت ورجه وورجه می کردی و بابایی هم میگفت خدا رو شکر که امروز رفتیم پیششون هر دوتون روحیه تون خیلی عوض شد و تو هم همش می گفتی بازم می خوام برم کلوپ پاندا پیش نیروانا و وقتی می گفتم نیروانا می خواد برگرده فردا، شهر خودش می گفتی نه نه دلم براش تنگ میشه آخه... آره عزیزم دلمون براشون تنگ میشه ولی باز هم به یاد اون روزهای قشنگ و با یادگاری های زیبایی که از بودن با دوستامون داریم مخصوصا خاطرات چهار گوشمون که همیشه خواهد ماند به امید دیدار دوباره می مونیم...

فریبای عزیزم

دوست همدل و مهربانم باز هم ازت بی نهایت ممنونم به خاطر همه محبت های بی منتت که الان هم که فاصله ها داریم با هم ،هنوز هم عطر و صفاش داره تند تند بهم میرسه و روحم تازه میشه ولی واقعا شایسته ی این همه مهربونی نیستم، گفتم که من این همه نیستم... ولی دیده و ندیده همه دوستای عزیزمون رو دوست دارم و برای همه آرزوی بهترین ها رو دارم و اینکه دلاشون همیشه پر از مهر و صفا باشه و ازت ممنونم به خاطر این که اینقدر به فکر نیایش بودی و ما رو دعوت کردی و کلی زحمت کشیدی و شرمنده ات شدم ، ازت ممنونم به خاطر قاب عکس قشنگی که واقعا یادگاری نابی هست، خیلی برام عزیزه و حتما عکس دو نفره نیایش و نیروانا رو توش میذارم برای همیشه بماند یادگاری و ممنونم به خاطر همه عکس ها و فیلم هایی که زحمت کشیدی گرفتی و برام رو سیدی جمع کردی ، ممنونم ممنونم ممنونم که وقتی نمیدونم دیگه باید چی بگم بهتره سکوت کنم تا صدای دوست داشتن و مهر بی اندازه ات به گوش همه برسه ،خیلی خیلی دلمون براتون تنگ میشه به امید دیدار دوباره ،دوست...ماچ  

چه فیلمی داشتیم با نیایش که نمیخواست به هیچ وجه کفش هاش رو در بیاره!

ولی بالاخره موفق شدیم به لطف فریبا جون باهوش

قربونت بشم خاله که اینقدر بپر بپر کردی همه عکسات تار شده این یکی ولی عالیه دست مامانی درد نکنه

اینجا هم که می خواستین ماشین سواری کنین یه کم معطل شدین که هر دوتون بتونین سوار شین با هم که نیروانا دیگه خسته شد و خودش رفت پی بازی دیگه و دوباره سر سره بادی رو انتخاب کرد البته باز هم وقتی نوبت شما شد گفت فقط یه ماشین کنترلی فعلا درسته ! 

نقاشی های قشنگی هم رو که کشیدین بعد یه آقای مهربونی که مثلا شکل دلقک ها بود یعنی نیایشی گفت دلقکه من نمیدونم واقعا !!!اومد و تفسیر کرد و به نظر آدم پُری می اومد و حرف هاش درست بود(خب روانشناس بوده مامانی خسته نباشی واقعا!)

نیایش که همه نقاشی اش این بود که یکی یکی مداد شمعی ها و مداد رنگی ها رو رنگ هاشو امتحان کنه!

اولین چیزی که با دیدن این نقاشی گفت این بود که قصه خوب بلده

جالب بود دیگه چون عاشق قصه ای و همش هم برای خودت قصه میگی

گفت زبان ادراکت عالیه قوی تر از زبان بدن و زبان بیانت ، تخیل بالایی داری و دارای استعدادهای فراوان هستی و توان نقشه کشی داری و با وسایل آشپزخونه خیلی بازی میکنی و رابطه ی پدر و مادرت هم با هم رابطه ی عاطفی نزدیکی هست خیلی خیلی جالبه از توی این خط ها گفتن این تعبیر و تفسیر های درست ...

 

راجع به نقاشی نیروانای گلم هم خیلی گفت ولی من چون تمام مدت اونجا نبودم و همش پی شما دو تا وروجک می دویدم خوب و کامل متوجه نشدم می سپارم به مامانی گل خودش که اگه خواست بنویسه براش...

بعدا نوشت:"اینم از نقاشی نیروانای گلم به قلم قشنگ مامانی خودش که لطف کرد و برام فرستاد اینجا میذارم هم برای یادگاری هم برای کامل تر شدن پست ممنون فریبای مهربونم"

فریبا نوشت":توي اون همه رنگ تيره ي قهوه اي و سياه و يه كم قرمز، اون آقاي مهربون كه البته روانشناس اونجاست و براي جذب بچه ها و يكي شدن با اونا خودش رو اون شكلي درمياره، چندتا حركت پيدا كرد و چندبار تكرار كرد: "مامان، بابا، خودش." بعدش گفت:"زبان بيان و زبان ادراكش خوبه. توانايي فيزيكيش هم. لجبازه و بلده نقشه بكشه و در آينده ي نزديك چنان نقشه هايي بكشه كه ... البته اين به هوش و مهارت شما بستگي داره كه هدايت كنين اين تواناييش رو كه يا رهبر ميشه يا ... و گفت با جيغ و گريه به خواسته ش ميرسه ( كه البته به نظرم فقط مختص همون دوره مشهده كه از وفور محبت اطرافيان و يه كم كوتاه اومدن ما واقعيت داشت و گرنه من و بابايي عمراً تسليم بشيم)." يه چيزي كشف كرد كه خيلي شگفت انگيز بود و اون اينكه "پيوند عاطفي عميقي با پدرش داره " و براي اينكه يه وقت من جا نخورم و ناراحت نشم گفت " نه كه شما رو دوست نداشته باشه ،نه ولي گرايش عجيبي به پدرش داره. " و راست ميگفت. آخه نيروانا روزا كه من ميام سرِ كار با پدرشه و خودتم ديدي كه چقدر باباحامد بيشتر باهاش حوصله ميكرد و بلد بود رگ خوابش رو. به بابا حامد كه گفتم چنان حال كرد كه فرداش زنگ زد كلوپ كه اگه هست بره اون روانشناس رو ببينه ولي گفتن فقط يكشنبه و سه شنبه شبها هست و موبايل حامد رو گرفتن كه خودشون تماس بگيرن ولي هنوز كه هنوزه نزنگيدن.
اينا رو نوشتم كه اگه خودت يا دوستاي خوب مشهدي و مسافر خواستن برن برنامه ش رو بدونن.
ميبيني قربونت برم اين ماجرا هنوز ادامه داره.

اینجا هم که مشغول خوردن بستنی هستین که چون کلوپ دیگه داشت کم کم تعطیل میشد و فریبای عزیز هم کلی بلیط گرفته بود بستنی رو رها کرده و دویدین پی بازی دوباره از نو ...

از ساعت 7 و نیم تا 10 نیم شب اونجا بودیم و واقعا بهمون خوش گذشت خیلی زیاد مخصوصا که دوستای عزیز دیگه ای رو هم دیدیم(از دوستان بابای نیروانا جون) آقا محمد ،سمیه جون و کوچولوی نازشون ملیکا که خوش وقت شدیم از دیدنشون 

و با یه یادگاری از اونجا، یه لیوان که عکس شما گل ها روشه (که با چه فیلمی هم ازتون یه عکس گرفته شد!) به امید دیدار دوباره ،به هم بدرود گفتیم ... 

باز هم ممنون فریبای مهربونم و همه دوستای عزیزی که همیشه به ما لطف دارین و با چشمهای قشنگتون ما رو می خونید و با نظرات پر مهرتون دلگرممون می کنید

دوستتون دارمقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (30)

مامان شايان
7 خرداد 91 13:20
چقدر حس خوبی به ما هم دست داد
ایشالله که دوستیهاتون مستدام باشه و پایدار
قربون این دو تا فرشته مهربون برم من


ممنون خوشحالم که حس خوبی داشتین به امید دیدن همه دوستای گل مرسی از حضور پر مهرت
نسرین مامان باران
7 خرداد 91 13:22
شمارو لینک کردم.


ممنون لینک شدی
حنانه
7 خرداد 91 13:25
سلامـ
زهره جون خوشحالم که بهتون خوش گذشته از فریبا جون هم تشکر می کنم که شما رو همراهی کردن

اگه می شه آدرس این کلوپ رو بده برای نوه خالم می خوام بگم ببرنش 3 سالشه


ممنونم عزیزم از حضور گرم و همیشگی ات دوست خوب آدرسش بلوار وکیل آباد نبش صیاد شیرازی 18


خاله
7 خرداد 91 13:46
معلومه حسابی خوش گذشته
عکسا هم خیلی قشنگه
ایشالا تا باشه از این دیدارها و تفریحات


نیایش خوشگلموببوس از طرف خاله اش


مرسی خاله مهربونم جای شما خیلی خالی بود خیلی دوست دارم یه روز با هم بریم کلوپ پاندا خاله جونی
شبنم
7 خرداد 91 17:43
راستش فکر نکنم دعا کردن واسه ما دیگه فایده داشته باشه.
ماجراهای پزشکی اش طولانی هست.اما تقریبا همه شانس هامون رو امتحان کردیم.
یعنی تشخیص اولیه سندروم تخمدان پلی کیستیک بود،اما بعدها مشکلات حادتری هم از من،شناسایی شد،که اجرای بقیه روش ها رو هم با مشکل روبه رو کرد.
ولی به هر حال ازتون ممنونم.
دلم می خواد یه سوال بپریم.اما نمی دونم شما حوصله شنیدنش رو داشته باشید یا نه.
به هر حال من که از دیدن این دو تا فرشته خیلی خووشحال شدم و یه روحیه تازه گرفتم.اگر شما اجازه بدید،سوالم رو که در مورد یه مسیله ای هست که واسه خودم پیش اومده رو هم می پرسم.ممننم


اون چیزی که هیچ وقت فایده ای نداره نا امیدی هست از خدایی که بهترین ها رو برای ما می خواد نمی خوام که با خودت بگی این هم نفسش از جای گرم در میاد واقعا می تونم درکتون کنم ولی می خوام بگم که هیچ وقت نباید نا امیدی به دلتون راه بدید نمی خوام حرفهای کلیشه ای و تکراری بزنم ولی باور دارم چیزی رو که میگم نا امیدی بزرگ ترین اشتباهی که ادم ها مرتکبش میشن
همیشه امید هست همون طور که همیشه خدا هست
شاید خدا برای خیلی ها چیزی رو می خواد و برای بعضی ها هم نه همین که راضی به رضاش بشید اون وقت می بینید که چه طور تمام در های بسته روتون باز میشه فقط کافیه که بگید هر چی تو بخوای...
همون طور که وقتی مادری تنها پسرش رو که 24 سال باهاش زندگی کرده از دست میده و امانتش رو به خدا بر میگردونه میگه هر چی تو می خوای" پسندم آنچه را جانان پسندد"
نمیدونم باز هم چی می تونم بگم شاید همین حرف ها هم اذیتتون کنه ولی هر سوالی دارید بگیداگه بتونم کمکی کنم خوشحال میشم
سعیده مامان آرتین (شازده کوچولو)
7 خرداد 91 22:01
واقعا خیلی قشنگه دو دوست وبلاگی در دنیای واقعی هم با هم دوست شن. همیشه خوب و خوش باشید.
دوستای خوبی هم برای هم باشید. منم دلم خواست


خیلی قشنگ بود و واقعا من هم فکر نمیکردم همچین روزی برای من هم رقم بخوره که یه دوست وبلاگی رو از نزدیک ببینم شیرین بود جاتون خیلی خالی
الهه مامان یسنا
8 خرداد 91 1:06
چه جای باحالیه. حتما آدرس بذار که اگه اومدم مشهد یسنا رو ببرم


ممنون چشم عزیزم آره ما هم به لطف فریبا جون اینجا رو کشف کردیم بلوار وکیل آباد رو به روی صیاد شیرازی 18
مامان نيروانا
8 خرداد 91 8:34
دوباره تر شديم زير نور
دوباره در ميان ماسه هاي خاطرات خود قدم زديم
چقدر روح بود در ميان لحظه هاي ما
...
دست گلت رو ميبوسم كه به شيوايي و كمال همه ي لحظه هاي جاودانه ي اون شب رو برامون ثبت كردي زهره ي عزيزم. اگه بشه گفت سفر مشهد اينبارمون يه حسن ختام جانانه داشت و اون شب كلوپ پاندا در كنار زهره جان و همسر مهربونش و نيايش نازنينش، بعدشم دوستاي عزيزمون سميه جان و محمدآقا و مليكا بود بيربط نگفتم. تازه بهت نگفتم بعدش سميه جان اينا گفتن بريم يه جايي بيشتر با هم باشيم و منتظر حامد كه به ما بپيونده. فكر كن 10 و نيم شب بعد از اونهمه بپربپر هنوز كلمه ي پارك از دهن من درنيومده و به قولي كلام منعقد نشده، نيروانا شادي كنان و ورجه وورج كه بريم. رفتيم و كلي هم پيچ پيچي (سرسره ي پيچ پيچي كه تازه هيجان بازي باهاش رو كشفيده)سر خورد و با مليكا هم ماجراهايي داشتيم. بعدشم كه عروس و داماد به ما پيوستن. خوشم مياد حُسن شهراي بزرگ اينه كه وقت خوابش خيلي دير از راه ميرسه و نيمه هاي شبم هنوز زندگي درش جريان داره. جان كلام اينكه با انرژي اي كه از شما گرفتيم و اون شبي كه لحظه هاي شيرينش تمومي نداشت يه روز ديگه هم اقامتمون در مشهد رو تمديد كرديم تا حالشو ببريم.
منم همون درختيم كه نه سبز پوشيده بود و نه دست تكون داده بود در باد كه اونهمه سار بر سرش ريخت كه فكر كرد اينهمه سار بر سرش طعنه ي آسمونه به عريانيش، يادته كه؟ فكر كنم براي خودت نوشتمش. كوچيك كوچيكم و هر چي هست نور و زيبايي عزيزانمه كه بهم معني ميده. از صميم قلب دوسِت دارم، نه كه فكر كني اينو تازه بهش رسيدم، نه. اين ديدارهامون باعث شد كه تشديد بشه علاقه م بهت. من قبل از اينكه ببينمت، دلت رو، احساست رو و قلمت رو هميشه دوست داشتم و البته نيايش دلبر رو با تمام شيرينياش كه در چهره ي نازش و در قلم تو روايت ميشد. بينهايت سپاس كه هستي و افتخار دوستي باهات رو دارم. خدايا روزي رو ببينيم كه اين دو تا دردونه ي مام بهمين زيبايي دست دوستي هم رو ميفشارن و از كشف خودشون تو وجود يكي ديگه لذت ميبرن. تا اون روز باش و با من باش عزيزم. ميبوسمتون


خوشا هر باغ را بارانی از سبز
خوشا هر دشت را دامانی از سبز
برای هر دریچه سهمی از نور
لب هر پنجره گلدانی از سبز
...
گاهی اگر سبز هم نپوشیده باشی و دستی هم تکون ندی در باد همین درخت بودن ، مهربونی و سخاوت و بخشنده بودنت رو فریاد میزنه و البته سبزی ات رو لو میده و ...

خوشحالم که خوشحال بودی و هستی و همش از دل پاک و صاف و مثل آیینه ات هست دوست...
به خودم می بالم از داشتن دوستی مثل تو که هر روز چیزی ازش یاد میگیرم خیلی خاطره ی قشنگی برامون ساختی که همیشه به یاد موندنی ست
و ما رو ببخش که به خاطر دوری راه مجبور بودیم زودتر از شما جدا شیم وگرنه اگر تا صبح هم با هم بودیم خسته نمیشدیم هر چند که تا الان فکر میکردم همون فرداش راهی شدین و به فکر خستگی شما هم بودم
با این حال باز هم میگم که همش رو از محبت و لطف تو میدونم و من هیچ وقت نمیتونم مثل تو اونقدر قشنگ و هیجان انگیز روایت کنم ولی ممنون که همیشه با حضور گرمت بهم انرژی و اعتماد به نفس میدی دوست گلم من هم برای آروزی قشنگت یه آمین بلند گفتم به امید اون روز...
دست گلت رو می بوسم ،به امید دیدار ،دوستتون دارم
مامان آبتین
8 خرداد 91 8:52
واااااای چه جالب ایکاش میشد خارج از این دنیای مجازی ماهم شما رو ببینیم


سلام عزیزم ممنونم ان شا الله توفیق دیدار دوستان نصیب ما هم بشه باز هم
مامان سارینا
8 خرداد 91 8:59
بازم خوشحالم خاله زهره جون . واقعا بعد از ماجرای دندونای نیایش گلی به یه همچین تحولی نیاز داشتید . از فریبای عزیز هم ممنونم . دوستتون داریم . نیایش گلی نیروانای عزیز میبوسمتون


ممنونم دوست خوب و مهربونم خیلی خوشحالمون می کنی که میای خیلی دوستتون داریم سارینا گلی رو هم ببوس
ندا مامان نيايش
8 خرداد 91 9:52
هميشه شاد باشين خانمي .
دوستون داريم .


ممنونم خانمی ما هم دوستتون داریم ان شا الله سعادت دیدن شما رو هم داشته باشیم
مامان نيروانا
8 خرداد 91 10:27
ميدوني الان تو كامپيوترم چي ديدم؟!!!
عكسي رو كه از صفحه دسك تاپ روزي كه نيروانا و نيايش با هم توي ويترين ني ني وبلاگ رفته بودن و اونموقع من هيچ آشنايي باهات نداشتم!!! شايدم اصلاً از اونموقع بود كه خوندمت يا شايدم زودتر درست يادم نيست. فقط ميدونم كه هميشه خوندنت رو دوست داشتم. قبل از اس ام اس تو و يادآوريت اصلاً يادم نبود كه يه روزي اين اتفاق افتاده و امروز كه داشتم بك آپ ها و عكساي نيروانا مربوط به ني ني وبلاگ رو ميديدم يهو اين عكس رو ديدم. ببين چه دنياي قشنگي داريم پر از رابطه هاي زيبا و شگفت انگيز!!! كافيه اراده كني كجا باشي و چي بخواهي. به نظرم اونروزام اراده كرده بوديم يه روزي اينا پيش هم باشن، نه؟عكس رو يه جوري ميذارمش توي وبلاگ نيروانا چون خيلي برام مفهوم داره. ميبوسمتون


ممنونم عزیزم آره واقعا همین طوره که میگی این دنیا ی ما پر از انرژی هایی هست که خودمون منبعش هستیم و لی گاهی بی خبریم از قدرتشون و فقط کافیه اراده کنیم تا به ارزوهامون تحقق ببخشیم ممنون که عکس رو گذاشتی و یادی کردی از اون روزا من همیشه به بودن با شما افتخار میکنم براتون بهترین آرزوها رو دارم می بوسمتون
مریم مامان ملینا
8 خرداد 91 11:21
سلام عزیزم
خیلی خیلی ایده ی جالبی بود این دیدارتون
و خیلی زیبا توصیف کردی مثل همیشه که زیبا مینویسی مامانی


سلام خانمی نظر لطف شماست که همیشه زیبا میبینی و زیبا می خونی ممنون
مامان ساينا
8 خرداد 91 14:44
خوشحالم كه خوشحال بوديد و بهتون خوش گذشته
اميدوارم كه هميشه لبتون پر خنده و دلتون شاد و بدور از هر غصا ايي باشه
عكسها بسيار زيبا بودن انگار كه ما هم همونجا بوديم و بهمون خوش گذشته
فداي شما


ممنون از لطف شما عزیزم برای شما هم همیشه آرزوی بهترین ها رو دارم شاد باشید
مامان نيروانا
8 خرداد 91 14:59
خودت بگو از صبح تا حالا چندبار اين پستت رو خونده باشم و اين عكسا رو ديده باشم خوبه؟ درِ گوشِت ميگم امروز رئيس نداريم; كارهاي جاري رو انجام داديم; پروژه اي ها رو هم با وجدانمون سپرديم مرخصي; همه ش اينجا پلاسيم.
آي كِيف ميده


به به خوش به حالتون شده و البته خوش به حال ما همیشه کیفت کوک عزیزم ممنون اومدی باز هم


عمه ی امیرحسین
8 خرداد 91 15:07
سلام .خوبید؟ چه دیدار با احساس و قشنگی بود . هم شما و هم مامان نیروانا خیلی قشنگ دیدارتون رو توصیف کردین که همش توی تصورم بود

آپیم


سلام ممنون از حضور گرمت دوست خوبم چشم میام
مامان نيروانا
8 خرداد 91 15:52
اختيار داري بانو، دلشوره رو بريز بيرون مَردم يه كم نمكي شن خودتم سبُك شي. سوخت و سوز نداره كه گلم. نگران نباش. گفتم يه روزي تفسير نقاشي نيروانا رو هم مينويسيمش ولي حالا اگه حوصله ش رو داري و حال كردي با عكسش بذار كه همه چي يه جا باشه .
:
توي اون همه رنگ تيره ي قهوه اي و سياه و يه كم قرمز، اون آقاي مهربون كه البته روانشناس اونجاست و براي جذب بچه ها و يكي شدن با اونا خودش رو اون شكلي درمياره، چندتا حركت پيدا كرد و چندبار تكرار كرد: "مامان، بابا، خودش." بعدش گفت:"زبان بيان و زبان ادراكش خوبه. توانايي فيزيكيش هم. لجبازه و بلده نقشه بكشه و در آينده ي نزديك چنان نقشه هايي بكشه كه ... البته اين به هوش و مهارت شما بستگي داره كه هدايت كنين اين تواناييش رو كه يا رهبر ميشه يا ... و گفت با جيغ و گريه به خواسته ش ميرسه ( كه البته به نظرم فقط مختص همون دوره مشهده كه از وفور محبت اطرافيان و يه كم كوتاه اومدن ما واقعيت داشت و گرنه من و بابايي عمراً تسليم بشيم)." يه چيزي كشف كرد كه خيلي شگفت انگيز بود و اون اينكه "پيوند عاطفي عميقي با پدرش داره " و براي اينكه يه وقت من جا نخورم و ناراحت نشم گفت " نه كه شما رو دوست نداشته باشه ،نه ولي گرايش عجيبي به پدرش داره. " و راست ميگفت. آخه نيروانا روزا كه من ميام سرِ كار با پدرشه و خودتم ديدي كه چقدر باباحامد بيشتر باهاش حوصله ميكرد و بلد بود رگ خوابش رو. به بابا حامد كه گفتم چنان حال كرد كه فرداش زنگ زد كلوپ كه اگه هست بره اون روانشناس رو ببينه ولي گفتن فقط يكشنبه و سه شنبه شبها هست و موبايل حامد رو گرفتن كه خودشون تماس بگيرن ولي هنوز كه هنوزه نزنگيدن.
اينا رو نوشتم كه اگه خودت يا دوستاي خوب مشهدي و مسافر خواستن برن برنامه ش رو بدونن.
ميبيني قربونت برم اين ماجرا هنوز ادامه داره.
فدات


فدای تو مهربون ببخش گلم ممنونم ازت ا ن شا الله همیشه کنار هم شاد باشید و موفق و پر انرژی


گذاشتم توی این پست نقاشی دختر گلم رو با قلم قشنگ شما عزیزم
مامان نيروانا
8 خرداد 91 15:58
راستي ببين، من عاشق شعرم، نو و كهنه نداره، مگه عشق نو و كهنه داره؟ روح مهمه و چگونگي بيان هم البته بعدش. مهم اينه كه به دل بشينه. مادرشوهر عزيزت هم شعراش باروحه. مثل خودت مثل نوشته هات. گفتن نداره كه خوندن داره و حال كردن. سلام منو بهشون برسون و به روح پاك خودت الحق كه به هم ميايين عروس و مادرشوهر گل


ممنونم دوست هنر دوست و هنرمند پرور من و سپاس به خاطر نظر لطفت به ما
مریم مامان درسا
8 خرداد 91 16:38
سلام عزیزم
حسابی بهتون خوش گذشته ها



سلام
جای همه دوستان خالی
شبنم
8 خرداد 91 18:15
شاید گفتن این جمله ها برای خودم هم سخت باشن..اما من خیلی راجع بهشون فکر کردم و اینکه وقتی منصفانه منصفانه به همه چیز فکر می کنم،می بینم که شاید اخرش باید با این قضیه کنار بیام..
کاری به حرف های مادرشوهرم(که انصافا ته وجودش خانم مهربونی هست،و من ازش چیزی رو به دل نمی گیرم)و خون هایی که خواهرشوهرم به دلم کرده و می کنه و ندارم..
پیش وجدان خودم راحت نیستم مامان نیایش..راحت نیسسسسسسسسسسستم..
چرا من باید انقدر نالایق باشم که مردی رو که همه خوشبختی ها رو با نهایت توانش،به پام ریخت،از کوچک ترین حقش توی زندگی محروم کنم و نتونم یه بچه واسش به ارمغان بیارم..از خودم خیلی دلگیرم..
هرچند که من خیلی خانم حساسی هستم،و حسادت هم همیشه تو وجودم،بوده و به شوهرمم خیلی وابسته هستم،اما مامان نیایش،به نظر شما دیگه وقتش نیست که واسه شوهرم،یه استینی بالا بزنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نمی دونم چرا با شما،فقط به خاطر دیدن این وبلاگ و جمله های مهربونانه تون،انقدر احساس راحتی کردم،که دلم خواست این مسئله رو باهاتون در میون بذارم..شاید چون احتیاج دارم که با یکی حرف بزنم..دوست دارم بدونم نظر شما چیه.


ممنونم از شما که حرف دلت رو میزنی تا شاید راهی پیدا کنی و ممنونم که منو انتخاب کردی هر چند که من فکر میکنم خودم هنوز به اون کمال نرسیدم که بتونم دیگری رو راهنمایی کنم ولی فقط اون چیزی که از دلم می گذره رو میگم تا شاید بر دل هم بنشینه می دونم که وقتی داری این جمله ها رو با خودت می گی حتما غم بزرگی تو دلت می شینه حتما احساس خوبی نداری از گفتن جمله ی برای شوهرم آستین بالا بزنم و شاید با گفتنش اشک هم بریزی که حق داری و همش طبیعیه حتی اومدن این فکر ها تو سرت هم طبیعییه ولی درست نیست و باید باهاش مقابله کنی و مطمئنم که انتظار هم نداری که بگم آره این کار رو بکن
اگه واقعا با همسرت احساس خوشبختی میکنی واون هم شما رو دوست داره و از اون دلگیر نیستی این ظلم هست که به حقش میکنی نه لطف
شاید فکر میکنی که اگه اون دوباره ازدواج کنه و بچه دار بشه و شما این از خود گذشتگی رو بکنی اون وقت خوشبخت تری نمیدونم اگه واقعا احساس آرامش بیشتری میکنی (که خیلی بعید می دونم)این طور باشه خوب تصمیم با خودته
نمیدونم اصلا تا حالا به خودش گفتی و اون چه عکس العملی داشته ؟ میدونم که اگه همسرت تو رو دوست نداشت و یا تو رو به خاطر بچه می خواست تا حالا بارها شده بود که بیراهه بره ولی حتما خیلی دوستت داره که مونده در ضمن تمام این حرف ها و افکار مال وقتی هست که آدم فکر میکنه تنها دوران زندگی اش همین دنیاست و تموم... در حالی که اشتباست و اینجا فقط محل گذره با تموم خوشی ها و سختی هاش ،هم اون کسی که بچه دار شده هم اونی که هیچ بچه ای نداشته یه روز باید از همه این تعلقاتش دست بکشه و بره و فقط از چیزهایی که برای خودش جمع کرده می تونه اونجا رشد کنه و به خداش برسه
نمیدونم شاید برای کسی که نتونسته انتظار رو تجربه کنه گفتن این حرف ها خیلی ساده باشه البته من هم انتظار داشتم ولی خب قابل قیاس با شما نیست که این قدر صبور بودی تا الان
من شناخت کاملی از شما و روحیاتتون و همین طور همسرتون ندارم و گفتن نظرم خیلی سخته وقتی هیچی نمیدونم
ولی اعتقاد دارم درست زمانی که همه چیز رو برای خودت تموم کنی و پشت کنی به چیزی که دنبالش هستی اون خودت پی ات می گرده من مطمئنم چه بسا کسایی که تا بچه ای رو به فرزندی قبول کردن بچه دار شدن این یعنی همون انرژی هایی که دور و برت هستن و تو ازشون بی خبری البته انکار نمیکنم که کسایی هم هستن که تا آخر عمر بچه دار نمیشن ولی فقط کافیه بسپاری به خدا اون همیشه بهترین ها رو برای بنده هاش می خواد همیشه فقط کافیه نگاهت رو عوض کنی، نا لایق، محروم ...اینا کلماتی هست که اگه نگاه عوض بشه خیلی تغییر میکنه
براتون آرزوی بهترین ها رو دارم


نمیدونم تا الان جواب رو خوندی یا نه ولی اگه باز هم اومدی خواستم بگم عزیزم بهترین راهی که الان توی شرایطی که شما داری که از نظر روحی ثبات ممکنه نداشته باشی و تصمیم درستی نگیری صحبت با یه مشاوره خانواده است که اهل فنه و کار بلد و واقعا می تونه به همه جوانب اشراف داشته باشه اون مطمئنا میتونه کمک کنه تصمیم درستی بگیری
مامی امیرحسین
8 خرداد 91 19:19
وای عزیزم...خوش بحال نیایش و نیروانا...خوش بحال مامانای گلشون که تونستن تو این دنیای پر از مجاز و دروغ دوستای حقیقی و نابی اینچنین پیدا کنن...انا شریک...


واقعا خوش به حالمون شد و هست البته و واقعا جای دوستای گلی مثل شما هم حسابی سبز ...
مامان نیروانا
8 خرداد 91 22:43
منم خصوصی، منم خصوصی
مامان نیروانا
8 خرداد 91 23:09
دست گلت درد نکنه. مرسی که تکمیلش کردی با تمامت لطف.
چی بگم هر چی بگم از خوبیات کم گفتم



شما فقط منو شرمنده نکن هر چی دیگه خواستی بگو گلم دست گل شما درد نکنه بازم ببخشید که زحمتش رو دوش خودت افتاد شرمنده شدم
مامان نيروانا
9 خرداد 91 11:23
سلام عزيزم، ما خوبيم. شما چطورين؟ نيايشم خوبه؟
من ز شيريني تو فرهادم.
ميبوسمتون حسابي و پشت اينهمه فاصله ي هيچ فيزيكي


گر تو سبزی سبزم
گر تو شادی شادم
.
.
.
afshin
9 خرداد 91 23:24
درود به تو : نشان شیر و خورشید یک نشان ملی است و بس ! به این سند بنگرید تا به همه­ ی حرف و حدیث­ها در این زمینه پایان دهیم . درفش شير و خورشيد نشان به هيچ گروه و حکومتي تعلق ندارد بلکه نشانيست ملي . سر بزن .....
مامان نيروانا
10 خرداد 91 8:44
سلام زهره جون، خوبي؟ نيايشم خوبه؟
راستي به نظرم آدرس رو اينجوري بگي بهتر نيست:
بلوار وكيل آباد - بلوار صياد شيرازي - صياد شيرازي 18
آخه كلوپ توي خود ميلان صياد شيرازي 18 هستش نه روبروش. البته صيادشيرازي 18 رو پيدا كنن كلوپ خودش ديگه داد ميزنه. زياد هم مهم نيست
مرسي، فدات


سلام عزیزم ممنون خوبیم خدا رو شکر بله درسته گلم نبش صیاد شیرازی 18 نوشته ادرس رو تو کارت هایی که مال لیوان هستش ممنون که اصلاح کردی گلم نیروانا جونم رو حسابی ببوس موفق باشی
راستی ممنون ار راهنمایی ات استفاده کردم
مامان حسني
10 خرداد 91 10:10
مامان نيايش عزيزسلام
وبلاگ زيبايي دارين وقلمي صافترووزلالتر
ازطريق وبلاگ فريبا جان با اينجا اشنا شدم وخيلي ازصمميمت اينجا لذت بردم اگه اجازه ميدين وكلبه درويشي ما را لايق صميميت خودتون مي دونين با هم تبادل لينك داشته باشيم
نيايش گلتون را ببوسينش خدا حفظش كنه


سلام ممنون از نظر لطفت لینک شدی دختر کوچولوت رو ببوس
مامان شايان جوني
10 خرداد 91 10:54
سلام سلام
دوست عزيز شايان جوني تو مسابقه ني ني و شكلك شركت كرده. زمان راي گيري تا چهاردهم هست. اگه دوست داشتين بهش راي بدين. راستي آدرس وبتون يا ايميلتون هم بذارين كه راي قبول بشه. ممنون.
تو قسمت نظرات آدرس زير بايد راي بدين.
آدرس وب راي گيري:
http://noruz1391.niniweblog.com/cat6.php




سلام به روی چشم
مامان نيروانا
10 خرداد 91 15:39
خصوصي داري عزيزم


ممنونم عزیزم از راهنمایی ات ان شا الله سر فرصت چک میکنم سایت رو مرسی از لطفت
الهه مامان یسنا
11 خرداد 91 10:29
سلام دوست خوبم یسنا تو مسابقه نی نی و شکلک شرکت کرده دوست داشتین برین به این آدرس و بهش رأی بدین
http://noruz1391.niniweblog.com/post865.php


سلام چشم عزیزم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره ی عشق می باشد