نیایش عزیزمنیایش عزیزم، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
امیرعلی جونامیرعلی جون، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

ثمره ی عشق

تولد دو تایی!

  دوست داشتی تولد تو و داداشی با هم باشه توی یک روز خب البته تفاوت تولد هاتون 12 روزه و برای همین یک جشن تولد گرفتیم البته بازم خانوادگی و جمع کوچیکمون ، مامان جونا بابا جونا ، خاله جونی و از همه مهم تر دخترش پرنیان گلی ممنون از همه شون که شادت کردن ایشالا بتونم یه روز برات جشنی بگیرم که همه  دوستات باشن همون طور که آرزو داری عشق من تولدتون مبارک فرشته های زمینی عاشقتونم   ...
28 شهريور 1395

روزهای زیبای با هم بودن

تا حالا همچین سابقه ای نداشتم ... سابقه در ننوشتن، در حرف نزدن، در نگفتن از خاطره ها مون ... نمیدونم چرا اینجوری شد ولی شد دیگه، متاسفم... چون خیلی چیزا دلم میخواست اینجا یادگاری بنویسم و نشد... شروع دوباره اش یه کمی سخته اما دلم میخواد هر فرصت کوتاهی هم شد بیام و بنویسم دوباره، دلم تنگ شده برای اینجا ، برای همه  دوستامون، برای همه بچه های نازنین و مامانای مهربونشون که عاشقانه مینویسن... دوران بارداریم داشت به شمارش معکوس نزدیک میشد ...خیلی دلم میخواست زودتر تموم شه ...همین طور که هر روز از خواب بیدار میشدم و هی روزها رو میشمردم که چند روزه دیگه یعنی مونده که بتونم با دیدن چهره ی معصوم یه نوزاد دوباره حال و هوای خوب و جدیدی پی...
24 شهريور 1395

تولدت مبارک دخترم....

شش سال پیش بود یکشنبه ای که پنج مهر بود روزی که تو قدم گذاشتی تو دنیای ما تولدت مبارک پنجه ی آفتابم... امسال که تولدت با حضور داداشی رنگ و بوی دیگه ای گرفته خدا رو بیشتر از همیشه شاکرم به خاطر مهر و لطف همیشگیش ، به خاطر نعمت هاش،به خاطر حضور همه شما عزیزانم در کنارم.... چون دوست داشتم توی همین روز برات بنویسم به همین مختصر بسنده میکنم تا فرصت مناسبی پیدا کنم برای گذاشتن عکس و نوشتن های بیشتر از شما عزیزای دلم
5 مهر 1394

دنیای رنگی خیال تو ...

این پست هم خیلی وقته که نصفه نیمه مونده و نتونستم کاملش کنم میخواستم از نقاشی هات بگم از دنیای جالب خیالت از اونچه که می کشی و خودتم لذت میبری مثل ما ... نقاشی های این روزات خیلی جالب و متفاوته سعی میکنی با همه چی نقاشی بکشی خیلی دوست داری نقاشی رو ....و میگی میخوام مثل خاله گرافیست بشم! با همه ابزاری کار میکنی از خودکار و مداد رنگی و پاستل گرفته تا آبرنگ و رنگ انگشتی و گواش .... حتی وقتی روی سمباده نقاشی کشیدی ، خیلی خوشت اومد ازبرجستگی کارو خیلی ذوق کرده بودی از کار خودت خوشحالم که خودتم از نقاشی هات خوشت میاد... هر چند که گاهی ناله سر میدی که من مثلا این چیز و اون چیز رو بلد نیستم و دلم میخواد عین خودش بکشم ولی باز س...
15 شهريور 1394

دوسِتون دارم...

دخترکم...چیزی به شش ساله شدنت نمونده دیگه ....هفتاد و یک ماهه هستی ! خیلی حس بزرگی داری و واقعا خوشحالی از اینکه با شش ساله شدنت صاحب یه برادر هم میشی .... حس و حال تو واقعا به آدم انرژی مضاعف میده وقتی میای و دست می ذاری رو شکمم و با داداشی حرف میزنی و اونم زیر دستت تکون میخوره و یه هو چشای تو از شادی برقی میزنه و میخندی انگار بزرگ ترین نعمت ها رو دارم ....انگار که نه قطعا دارم... این روزا همش فقط دارم خدا رو شکر میکنم و ازش میخوام این نعمت رو به همه زنان سرزمینم مخصوصا اونایی که از جون و دل مشتاق داشتن همچین تجربه ی دلنشینی هستن ، عطا کنه و خودش تا آخرش و تا همیشه کنارشون باشه.....الهی آمین   دختر خوب...
8 شهريور 1394

این روزها که میگذرد...

روزها و شب ها دارن پشت سر هم میگذرن...چه قدر دلتنگ اینجا بودم و هستم ....دلتنگ نوشتن ، دلتنگ دوستای وبلاگی ،دلتنگ نوشتن از لحظه لحظه ی خاطره های ریز و درشت و عکسای جور واجور... دلم میخواد بنویسم ولی هر چی فکر میکنم میبینم چه قدر جا موندم از تموم ِ لحظه هایی که می شد ثبتشون کنم و نشد و نکردم!! دلایل مختلفی داشت ! ولی بدون ، دخترکم تمام لحظه های قشنگی که با هم داشتیم توی این روزهایی که گذشت توی خاطرم برای همیشه موندگاره و البته خب روزهایی هم بود که خستگی و ناراحتی و نگرانی و غصه داشتیم که فراموش بشه بهتره ! خیلی چیزهایی بود که دلم میخواست مثل اون موقع ها تند و تند بیام و برات اینجا ثبتشون کنم ببخش که نشد ولی خب کلی عکس داریم که ب...
22 مرداد 1394

مامانای گل همه لحظه هاتون مبارک

دختر که داشته باشی انگار خودت را با دست خودت پرورش میدهی...انگار مادری را از کودکی تجربه میکنی... دختر است ، از کودکی آفریده شده برای مادری ، آن هنگام که عاشقانه موهای عروسکش را شانه می زند و قربان صدقه های مادرانه اش را نثار عروسکش میکند ، لالایی برایش میخواند و به رویش میخندد.... دختر است، آفریده شده تا از کودکی از عزیزانش مراقبت کند ... آن هنگام که خسته از مشغله های روزانه هستی و کنارت می نشیند و با دستهای کوچکش نوازشت میکند، به چشمانت خیره می شود و میگوید : مامان چرا خوشحال نیستی؟! دختر که داشته باشی باید غمت را پنهان کنی ، بغضت را فرو بری و بخندی، راحت با غمت می شکند ...او مادر آینده است باید یاد بگیرد صبور باشد و آرام... هن...
21 فروردين 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره ی عشق می باشد