نیایش عزیزمنیایش عزیزم، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
امیرعلی جونامیرعلی جون، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

ثمره ی عشق

روزهای زیبای با هم بودن

1395/6/24 13:28
نویسنده : مامانی
1,249 بازدید
اشتراک گذاری

تا حالا همچین سابقه ای نداشتم ...

سابقه در ننوشتن، در حرف نزدن، در نگفتن از خاطره ها مون ...

نمیدونم چرا اینجوری شد ولی شد دیگه، متاسفم...

چون خیلی چیزا دلم میخواست اینجا یادگاری بنویسم و نشد...

شروع دوباره اش یه کمی سخته اما دلم میخواد هر فرصت کوتاهی هم شد بیام و بنویسم دوباره، دلم تنگ شده برای اینجا ، برای همه  دوستامون، برای همه بچه های نازنین و مامانای مهربونشون که عاشقانه مینویسن...

دوران بارداریم داشت به شمارش معکوس نزدیک میشد ...خیلی دلم میخواست زودتر تموم شه ...همین طور که هر روز از خواب بیدار میشدم و هی روزها رو میشمردم که چند روزه دیگه یعنی مونده که بتونم با دیدن چهره ی معصوم یه نوزاد دوباره حال و هوای خوب و جدیدی پیدا کنم ....انگاری داداشی هم خوب متوجه میشد که مامانش کم طاقت شده و عطای خونه ی امن و راحتش رو به لقاش بخشید و خواست که بیست روزی زودتر قدم بذاره تو دنیای ماها!!!

اره سه شنبه بود روز اول ذی الحجه،سالروز ازدواج حضرت علی و فاطمه

24 شهریور، که صبح که بیدار شدم حسابی  شوکه شدم و مجبور شدم به خاطر پاره شدن کیسه آب سریع خودمو به بیمارستان برسونم.....

چه برنامه هایی داشتم برای شب قبل از اینکه بخوام بیمارستان برم که تو رو اماده کنم که یه وقت حال روحیت خراب نشه ...ما تا حالا یه شب هم از هم جدا نبودیم...اما همه چی یه هویی شد ...البته تنها که نبودی با مامان جون بودی ولی خب بازم این یه هویی های داداشی باعث شد دو روز بعدش تب کردی و چند شبی حال ندار بودی...

خدا رو شکر امیر علی نیاز به دستگاه پیدا نکرد و حالش هم نسبتا خوب بود البته خب شب اول پیش من نذاشتنش و تحت مراقبت بود و چه قدر سخت بود اون لحظه ها که دل آدم هزار راه میره...

برای تو هم دخترکم انگا رخاطره ی خوبی نشد ...با اینکه از تولد داداشی خیلی خوشحال بودی اما انگار استرس زیادی بهت وارد شده بود که تا الان هر وقت یادت میفته میگی روز خوبی نبود...

 حالا از اون روز به یاد موندنی یک سال میگذره

یک سال که با گریه ها و خنده ها و خوشی ها و ناخوشی هاش گذشت و وقتی به چهره ی معصوم شما دو تا نگاه میکنم فقط میتونم بگم شکر،خدایا شکر،شکرت خدا هزاران بار به خاطر این دو تا فرشته ی معصوم و دوست داشتنی ....من عاشقانه دوستتون دارم و سعی میکنم اینجا توی این دفتر خاطرات دوست داشتنی باز هم از کودکی های شما که عشق من هستید و بهانه های قشنگ زندگیم بنویسم...این روزها خیلی شیرین اند این روزها خیلی هیجان انگیز..ااین روزها که امیرعلی اولین قدم های محکمش رو با تلاشی بی وقفه به ثمر میرسونه و هنوز تاتی تاتی نکرده میخواد بدوه و نیایش لحظه شماری میکنه برای قدم گذاشتن در راه مدرسه......این روزها دارد میگذرد و من حس غریبی دارم 

کاش بیشتر قدر بدانم قدر تمام روزهای زیبای با هم بودن را




 

 

پسندها (2)

نظرات (4)

مامان الهه
25 شهریور 95 21:54
زهره جوون چقدر خوشحالم از دوباره نوشتنت. گفته بودم بهت زلم برای نوشتنت تنگ شده... همبنجوری اومدم وبلاگت و کلی خوشحال شدم. عزیزز دلم تولد امیرعلی نازنین مبارک
مامان ملینا کیانا
27 شهریور 95 10:05
سلام زهره جوووووووون وای خدا چقدر ماهه این پسر..... ماشالله هزارماشالله خیلی بامزه و خوردنی شده خیلی دلمون تنگ شده بود براتون خداروشکر که اومدی
خاله فریده
2 مهر 95 19:54
وای خیلی ذوق زده شدم دیدم وبلاگ رو آپ کردی خیلی خوبه که بنویسی و برای همیشه یادگاری بمونه این لحظه ها قیمتی ان
حنانه
6 مهر 95 1:07
سلام ماشالا چه خانومی شده نیایش واسه خودش تولد نیایش و امیرعلی مبارک باشه ایشالا هزار ساله بشن
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره ی عشق می باشد