این روزها که میگذرد...
روزها و شب ها دارن پشت سر هم میگذرن...چه قدر دلتنگ اینجا بودم و هستم ....دلتنگ نوشتن ، دلتنگ دوستای وبلاگی ،دلتنگ نوشتن از لحظه لحظه ی خاطره های ریز و درشت و عکسای جور واجور...
دلم میخواد بنویسم ولی هر چی فکر میکنم میبینم چه قدر جا موندم از تموم ِ لحظه هایی که می شد ثبتشون کنم و نشد و نکردم!!
دلایل مختلفی داشت ! ولی بدون ، دخترکم تمام لحظه های قشنگی که با هم داشتیم توی این روزهایی که گذشت توی خاطرم برای همیشه موندگاره و البته خب روزهایی هم بود که خستگی و ناراحتی و نگرانی و غصه داشتیم که فراموش بشه بهتره !
خیلی چیزهایی بود که دلم میخواست مثل اون موقع ها تند و تند بیام و برات اینجا ثبتشون کنم ببخش که نشد ولی خب کلی عکس داریم که با دیدنش خوشحال میشیم و البته کمی هم دست نوشته های بد خط من توی دفتر خاطرات کاغذی! ولی خب شیرین زبونی هات که روز به روز بیشتر می شد و گاهی اعجاب انگیز و گاهی هم خوردنی ا زنوع خیلی شیرین کمی از یادم رفته .....
بگذریم...
حالا فقط میخوام بنویسم که خیلی خوشحالم از داشتنت و خیلی خوشحالم از داشتنتون که تموم زندگی من اید...
خدا رو شکر میکنم به خاطر تو به خاطر بابایی به خاطر داداشی که دیگه چیزی نمونده که بتونی ببینیش و بغلش کنی و ببوسیش.. (کمتز از دو ماه)
آرزوهای قشنگت برای خودت و داداشی ، احساس های عمیق و پاکت ، حرف های بزرگونه ات ، حرف های با مزه ات با داداشی، بلند پروازی هات، دلتنگی هات برای دیدن ِ زودتر داداشی، حتی نی نی بازی هات و بچه بازی هات و ... همه و همه بهم انرژی میده خیلی زیاد ...
واقعا عاشقانه دوستتون دارم برای من بمونید برای همیشه ....
این روزها که میگذرد هر روز در انتظار آمدن توست خواهر یکی یک دانه ات!!!
مهرماه ِ مون رنگ و بوی مهربانانه ی بیشتری داره امسال به لطف خدا ... به موقع ، سالم ، شاد و پر انرژی ، خوش قدم و خوش روزی قدم بذار رو چشمامون ، امیر علی کوچک ما
(نقاشی خواهری 3 خرداد 94 همون روزی که فهمید تو داداشی هستی)