شوق رویش ...
روزهای آخر این سال هم مثل همیشه مثل همه سال های گذشته مثل برق دارن میگذرن و همه در تکاپو ...
خب روزهای پایانی سال ما یه کمی با سالهای گذشته فرق میکنه...از روزی که فهمیدی داری خواهر میشی تا الان که به خاطر بد حالی های وقت و بی وقت من پشیمونی از آرزوت! هی میخوام بیام و بنویسم نمیشه!
روزی که فهمیدم خدای مهربون برای دومین بار درست توی همون ماه (بهمن) که تو رو بهمون هدیه داد ، دومین هدیه اش رو هم برام فرستاده حس عجیبی داشتم و جالب ترش این بود که درست فردای اون روز بدون اینکه اصلا خبر داشته باشی ولی انگار روحت خبر دار بود و صبح که بیدار شدی گفتی خواب دیدم یه خواب خوب ...خواب دیدم خواهر دار شدم خواب دیدم منو و بابا داریم میریم براش خرید کنیم و کلی چیزی تعریف کردی...
نمیدونی چه قدر دلم میخواست بغلت کنم و بگم اتفاقا همین طوره عزیزم داری خواهر میشی خودمم دیروز فهمیدم ....ولی نگفتم ! حس میکردم باید موقعیت مناسب تری پیدا کنم ولی خب چند روز بعدترش مریض شدی و تب دار وحال ندار و منم باید میرفتم برای آزمایش و دکتر و این شد که بالاخره بهت گفتیم ....
اولش عکس العملت جوری بود که انگار خوب متوجه نشدی که من فکر میکنم دلیلش ین بود که بابا عجله کرد و تو حواست به برنامه ی تلویزیون بود ولی بعدش انگار فهمیدی و با ناباوری گفتی خب یعنی چی یعنی الان نی نی تو دل مامانه ؟و بعد کلی ذوق زده شدی و بغل و بوووس و از اون لحظه تا دو روز همش میگفتی اصلا نمیدونم این چیزی که تو بهم گفتی همش خواب بود یا واقعیت داره؟!!
توی تمام این مدت سعی کردم همیشه روی خواهر شدن تو بیشتر مانور کنم تا خواهر دار شدنت و بهت میگم که چه خواهر دار بشی چه برادر دار ! در هر صورت مهم اینه که تو خواهر خیلی خوبی براش هستی و خدا رو شکر تا حدی نتیجه بخش بود و از اون تعصب اولت برای فقط خواهر کم شده ....
الهی قربونت برم که اینقدر منتظر بودی ...ذوق و شوقت واقعا حال و هوام رو عوض میکرد خیلی خوبه حس های خوب ِ تو ، ازت انرژی میگرفتم تا اینکه یه هفته بعدش حالت تهوع ها و ویار و .... اومد سراغم و بدجوری رو تو تاثیر گذاشته بود ...
اوایل برات سخت بود و همش میگفتی من نگرانم ، کاش باباها بچه به دنیا می آوردن، کاش آرزو نکرده بودم الان تو حالت خوب بود، باز میگفتی اگه من آرزو نکرده بودم الان داشتیم زندگی مون رو میکردیم !!!!!
شرایط بهت سخت میگذشت ولی با همت بابا موفق شدیم کمی آرومت کنیم منم سعی میکردم تنهات نذارم ولی خب همین یه ماه واقعا خیلی دیر گذشت !
چیزی که کمی سخت تر میکرد کار رو برای بقیه ، همزاد پنداری تو با من بود! اینکه تمام حالت های من سراغ تو هم می اومد و حالا همه با دو تا خانوم ویار دار و بد حال مواجه بودن که هیچی نمیتونن بخورن همه بو ها اذیت میکنه میل ندارن اصلا به غذا و اووووووو یه عالمه حالت دیگه !!!!
خب این روز ها هم میگذره و بزرگ ترین آرزوم اینه که به سلامتی بگذره برای همه مادرا برای همه بچه ها ...
امیدوارم لذت و شیرینی این روزهای دوست داشتنی برامون بیشتر و بیشتر بشه زودتر و خدا رو شکرمیکنم به خاطر خلق همه لحظات خوب و شیرین زندگی مون
این روزها همش توی حال و هوای همون شیش سال پیشم که تو توی دلم بودی نیایشم و هی میرم مرور میکنم خاطرات اون روزا رو و از اینه دوباره قدم به قدم تا مهر باید برم خوشحالم و خوشحال تر از اینکه حالا تو رو هم دارم کنارم نفسم....
آخرین روزها و ساعت ها و لحظه های سال داره سپری میشه و شوق یه شروع دیگه دل های همه رو بهاری کرده و منم از ته دلم میخوام همه ی عزیزان به قشنگ ترین آرزوهاشون با شروع سال جدید برسن و زندگی همه سرشار از آرامش و سلامتی و عشق باشه
التماس دعا