آره دیوونشونم ، گدای خونشونم ...
روز یازده آذر مراسم عزاداری مهدتون بود ...
خیلی منتظر این روز بودی ولی مثل پارسال بازم سرما خورده بودی و سرفه میکردی اما قبول نمیکردی که نری مخصوصا که خودت هم دکلمه داشتی ...
پس صبح که خوب خوابت رو گرفتی بیدار شدی و اولین چیزی که ازم پرسیدی این بود که الان باید بریم مهد ؟ الان شروع میشه عزاداری؟
و رفتی سراغ چادر مشکیت و برداشتی و گفتی زود حاضرم کن میخوام برم ....
بقیه عکس ها در ادامه
.
.
.
چند تا شعر رو دسته جمعی میخوندین و تو هم یه جوری میخوندی که حس میکردم الان نفست بند میاد !!!
یکی از شعر هاتون این بود :
دوازده تا گل سرخ
كه ساقه هاشو چيدن
یكيشون توي دنيا يه روز خوش نديدن
یكي مثل قناري تو زندون و قفس بود
یکی توي مدينه ولي بي هم نفس بود
يكي به شهر غربت گرفتار بلا بود
يكي به ضرب كينه اسير و مبتلا بود
آره ديونشونم...
آره ديونشونم...گداي خونشونم...
دکلمه ی خودت این بود که خیلی قشنگ خوندی الهی همیشه تنت سالم باشه عشقم
و حضرت رقیه نگه دارت باشه فقط خدا میدونه اونا چه جوری این همه سختی رو تحمل کردن ....
رقیه ی عزیزم
که خسته ای تو از تب
بیا بخواب قدری کنار عمه زینب
عمو در آسمان هاست شده ستاره شاید
بخواب تا دوباره به خواب تو بیاید
یکی دیگه از شعراتون که دسته جمعی میخوندین :
میگه رقیه به همه
با اشکای دونه دونه
هر کی که بابا داره
قدر باباشو بدونه
من که بی بابا شدم
سایه ی رو سر ندارم
از غم داغ بابا
سر رو ی دیوار میذارم
هرکی که بابا داره
خدا براش نگه داره
هر کی بابا نداره
تو دنیا هیچی نداره...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی