نیایش عزیزمنیایش عزیزم، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره
امیرعلی جونامیرعلی جون، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

ثمره ی عشق

خدا نگهدار !

1392/3/22 22:32
نویسنده : مامانی
1,304 بازدید
اشتراک گذاری

جشن خداحافظی مهدتون 20 خرداد برگزار شد !

خوب بود فقط چون ساعت 3 ظهر تا 7 و نیم طول کشید همتون بیشتر اوقاتش خواب بودین و بی حال!!!!تازه 8 شب تا 11 شب که جشن پیش دبستانی 2 بود که فارغ التحصیل میشدن از مهد کودک!!!!

خیلی منتظر این جشن بودی به خاطر نمایش خاله قزی که عروس میشد اما....

اما خب غیبت های زیادت باعث شد که نتونن نقش عروس رو بهت بدن و ...

بذار با عکس ها بگم از اون روز خوب ...البته اینم بگم که عکس هام اصلا کیفیت ندایه چون هم نورش خوب نبود اونجا هم فاصله ام تقریبا زیاد بود و با زوم گرفتم ببخش اگه خوب نیس دیگه من که خودم کیف میکنم میبینم

خب در کل مهد رفتن امسالت ، بیشتر از اینکه جنبه ی آموزشی داشته باشه باعث شد چون با بچه های زیادی بودی رابطه ات با بچه ها خوب باشه و بتونی با همه بچه ها خو ب بازی کنی و شادتر باشی گلکم.....

 

 

قرار بود همتون بلوز قرمز و دامن لی بپوشین

 

 

 

 

بعضی وقتا شاد میشدی و میخندیدی 

 

 

 

 

بعضی وقتا هم میرفتی تو فکر و گاهی هم خمیازه میکشیدی

 

 

 

 

 

 

دو مدل لباس محلی پوشیدی و شعر خوندی و رقصیدی

 

 

 

 

رقصت خیلی با حال بود دلم میخواست فیلمش رو بذارم اینجا ولی حجمش خیلی زیاد ه نمیدونم چه جوری میشه حجم فیلم رو کم کرد ولی هر بار میبینم کلی کیف میکنم

راستی کسی میدونه چه جوری حجم فیلم رو میشه کم کرد ؟!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اینم که نمایش عروسی خاله قزی بود که تو فقط همون پارچه ی رو سر عروس رو گرفتی دیگه الهی دورت بگردم

 

 

 

 

عروس بشی الهی عروسکمقلب

 

 

 

 

الانم گاهی این چند تا کلمه رو رو با خودت زمزمه میکنی

 

see you tomorrow bye bye

bye bye

 

بای بای

 

 

عمو فیتیله داره تو دوربین میگه : چه قد تو خوشگلی خوشگله!

چشماش تو چشمای بیننده است!

میگی :مامان مگه عمو فتیله از تو تلویزیون ما رو میبینه ؟

میگم : نه !

میگی: پس از کجا میدونه من خوشگلم هااااااااااااااااااانیشخند

 

 

روز اول مهر اولین روز مهد رفتن!

 

 

بعدا نوشت : الان داشتم کامنت مامان تسنیم عزیزم رو میخوندم که تازه یادم اومد که ای بابا من چه قدر عجله ای نوشتم پستم رو و اصلا از حال و هوا ی خودمون چیزی نگفتم شاید هم به خاطر اینه که این روزا واقعا درگیرم و ذهنم مشغول بگذریم...

تو که هنوز بهانه ی مهد رو نگرفتی شاید اگه ببینم خیلی حوصله ات سر میره بذارمت کلاس زبان مهدتون که خود مدیر مهدتون تدریس میکنه البته یه بار اوایل سال گفت که خودم کتاب هاش رو برات بگیرم و بهت یاد بدم اما هنوز دنبالش نرفتم !

مامان تسنیم گلی خاطره ی روز اول مهد رفتنت رو یادم آورد آره راست میگی خانومی چه قدر سخت بوداااا ولی انگار واقعا یادم رفته بود اون روز خیلی خیلی سخت !!!!

الان که داشتم اون پست رو میخوندم که روز اول مهر نوشتم از  بوی ماه مهر... چه قدر اشک تو چشمام جمع شد البته همین طور که داشتم میخندیدم به اون موقع خودم !!!!چه قدر برام دوری از تو سخت بود خدااااااااا 

البته الانم همین جوریه ولی دوتامون بهتر شدیم و وابستگی مون یه کمی کمتر

مامان تسنیم راست میگه چه قدر زود گذشت ...

همه عمرمون زود میگذره باید قدر لحظه لحظه هامون رو بدونیم و لذت ببریم ان شاالله  

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (21)

مامان تسنيم سادات
22 خرداد 92 16:54
واى قربونت برم همه مى دونن تو خوشگلى نيايشم
چقدر قشنگ بود و جالب و چقدر زود گذشت....
يادته .... انگار همين ديروز بود كه روز اول مهد رفتنش بود و دلتنگ شده بودى ....
منم چقدر دلم گرفت كه نيايش رفته بود و مهد و شما تنها شده بودى ...
چقدر زود گذشت و الان همين مهد رفتنش چقدر باعث رشدش شده ... چقدر خانم شده
چقدر " چقدر " گفتما....!!!
ولى الان همه خاطرات مهد اين چند ماهه نيايش كه نوشته بودين اومد جلو چشمم....
نيايش چرا اينقدر امسال مريض شد؟ مگه بچه ها توى مهد وقتى مريض هستن هم ميان ؟
ايشالله اين چند ماهه خوب بدنش قوى بشه تا بتونه در برابر مريضى ها مقاوم باشه
عكساتون خيلى قشنگ بودن مخصوصا با لباساى محلى
راستى اون عكسايى كه قرار بود خودشون بدن از جشن قبلى رو ندادن بهتون؟ آخه گفتين اگه بدن ميذاريدشون ...


سلام عزیز دلم وای داشتم کامنتت رو میخوندم تازه فهمیدم چه قد راین پست رو عجله ای نوشتم برا همین یه قسمت بهش اضافه کردم خاطره ی اولین روز مهد
راست میگی ها چه قد رزود گذشت چه قدر تجربه ی جالبی بود برا ی هر دومون عزیزم فقط همون مریضیش خیلی بد بود ....نه اون عکس ها رو هم هنوز ندادن عکس جشن تولد همگانی رو میگی نه اتفاقا این بار هم کلی عکس گرفتن به مدیرش میگم آخه من به چه امیدی بیام دوباره عکس سفارش بدم وقتی همون عکس ها رو هم هنوز بهمون ندادی میگه خیالتون راحت حتما آماده میشه بهتون میدیم!!!!!!!!!!!!!!!
ممنون از دعای خوبت عزیز دلم برا یهمه بچه ها آرزوی سلامتی دارم میبوسمت ببوس تسنیم گلی رو
مامان سويل و اراز
23 خرداد 92 1:33
سلام مامان نيايش خيلي عكساي قشنگي بودند تا اخر عكسها لبخند رو لباي من و سويل بود واسه ما هم تجديد خاطره شد ماماني ميبيني ادم وقتي اين چيزارو ميبينه يه جوري هم خوشحال ملشه و هم ناراحت خوشحال از اينكه نيني كوچولوي ديروز زودي بزرگ شده و حالا قاطي هم سن و سالاش تو مراسم و جشنهايي شركت ميكنه مامانو بابا با ديدنش احساس غرور و افتخار ميكنن نه؟ و ناراحت از اينكه اينروزها دارن با سرعت ميگذرن و ديگه بر نميگردن انشالله روزي بياد كه عكس فارغ التحصيليشو بذاري عزيزم نيايش جونو ببوس

سلام عزیزم ممنونم از محبتت قربون تو و دخملی نازت که براش تجدید خاطره شده عزززززززیزززززززززم واقعا راس میگی آره همین طوره این روزها که میگذرن آدم خیلی دلتنگشون میشه ممنون از آرزوی قشنگت
مامان دوفرشته
23 خرداد 92 1:59
چه عکسای قشنگی
اون لباس محلیاتودوست داشتم


ممنون نگاهت قشنگه
زینب
23 خرداد 92 7:44
قربون اون رقصیدنش بشم من... عزیز دلم خیلی دلمون براتون تنگ شده... راستی زهره جان یه سر به نی نی آی کیو بزن و منو راهنمایی کن... فراموش کرده بودم دوست خوبم تجربه فرستادن دخترش به مهد رو داره بوس بوس


قربون تو عزیزم ما هم همین طور چشم حتما میام
زینب
23 خرداد 92 15:31
دوست
لم نمی دونم با چه زبونی ازت تشکر کنم از این همه توضیحات کاملت... اصلا فراموش کرده بودم که شماره موبایلت رو دارم و میتونیم با هم صحبت کنیم ببخشید... باز هم یک دنیا ممنون. فکر می کنم هنوز راه درازی دارم و باید حسابی فکر کنم


فدای تو عزیزم من که کاری نکردم فقط همه چیزایی که ذهن خودم رو درگیر کرده با تو در میون گذاشتم ان شاالله که راه درست رو ههممون بتونیم انتخاب کنبم
شما که خودت یه پا استادی مامانی
سمانه مامان پارسا جون
23 خرداد 92 17:22
منم این روزهای عید رو به شما تبریک میگم زهره جون
قربون گل دخترمون
کاش میشد فیلمشو بزاری
یادمه قبلنا یه سری فیلم و صدای کوچولوها رو میزاشتن توی وباشون
عکسهای نیایش جونم با لباس محلی و اون دامن خوشگلش خیلی ماه بود خیلی


ممنونم عزیزم ا زنگاه قشنگت و محبتت به ما
سع یمینم بذارمش باید حجمش رو خیلی کم کنم ممنون دوست گلم
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
23 خرداد 92 18:39


ایییییییییی جووووووووووووووووونم ...

چه عکس های خوشگلی

چه دخمل خوشگلی

قربوووووووونت برم... چقدر ناز شدی توی لباس قرمز و دامن لی ... و توی لباس های محلییییییی

ای خدااااااا ... چه خوشمزه میرقصی تو کلی خندیدم ...

مامانی زهره، چقدر زود گذشت ... دقیقا پست بوی ماه مهر رو که گذاشته بودی و همش نگران بودی و گریه میکردی، یادمه ...

واقعا زیبا بود این پست ... کیفووور شدم زیااااااااااااد

من بزرگ و خانوم شدن نیایش جونمو خیلی خوب متوجه میشم .... عشششششششششقمه


قربون تو عزیزم که اینقد رما رو میفهمی ممنونم از محبتت و نگاه قشنگت و کامنت پر مهرت
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
24 خرداد 92 0:21
موضوع مطلبتون "خدانگهدار" ...

حداقل میذاشتید " خدانگهدار مهد کودک "


عزززززززیزززززززززم
مامي كيانا
25 خرداد 92 12:54
واي وقتي عكس رقص هاشو ديدم چقدر ذوق زده شدم
خيلي باحال بود
ايشالا جشن فارق التحصيلي دانشگاه و مدارك و مدارج بالاتر
واي عجب تو فكره؟
يعني به چي فكر مي كنه؟
شايد به نقش عروس
اي جونم چه خوردني شدي
ما آپيم دوست عزيز


وای عزیزم ممنونم راستی فیلمش رو هم تونستی ببینی ؟!
قربون تو الان میام
الهه مامان یسنا
26 خرداد 92 0:42
عزیزم!!! نیایشم!!! قربون تو با اون دامن لی و بلوز قرمز خوشرنگت عزیزکم... مبارک باشه این جشن برای تو نازنینم .آخی مامانی یادش به خیر اون روز اولی که رفت مهدکودک همون روزی که تو وقتی نیایش رفته بود مهد پست گذاشته بودی و ناراحت بودی... خوشحالم برای هردوتون خوشحالم که این چندماه رو به خوبی گذروندین.. دلم حسابی براتون تنگ شده بود
حونمممم قربون تو دخملی با اون لباس محلی نازت که میتونم حس کنم چقدر با ناز میرقصی و میچرخی تو اون لباس.یه بوس محکم و آبدار برای تو دختر ناز و مامان از گل بهترت

عزیزم ممنونم از این همه محبتت الهه جون
آره یادمه از نگرانی ها و دغدغه ها و ...وای نمیدونم باز م بخوام بذارمش یا نه ولی تجربه ی جالبی بود برای هر دومون
فدای تو میبوسمتون عزیزای دل
خواهر فرناز
26 خرداد 92 11:13
قربونت برم خاله ای چه ناز وخوشگلی

ایشالا بیایم عروسیت

میبینی چه طوری خودم را دعوت کردم

عزیزم چه روز اول ناز بوده

مامان گریه نداره این رسم روزگاره

شعرهای عروسی نیایشم خودم براش میخونم

بیا یه مثال بزنم
الماس الماس داماد خودش خواست
ما پارتی بازی کردیم نیایش را راضی کردیم

خوشگل بود؟!!!!

ایشالا همیشه به شادی باشین


ممنونم عزیزم ایشالا ایشالا
قربون محبتت ایشالا عروسی خودت
مادر کوثر
26 خرداد 92 15:37


برای خوشگل خانوم که مهدش تموم شده


فدااااااات
خاله
27 خرداد 92 2:30
قربون نیایشم برم که همه جوره قشنگه چه تو لباس محلی و چه تو بلوز و دامن لی
عکساشم باحاله

آره واقعا یادش به خیر .... منم اونروز رو یادمه !
چه زود گذشت !

و چقدر عمر زود میگذره و بچه ها بزرگتر میشن و بزرگا پیرتر !

دیشب به محمد امین میگم من 24 سالم تموم شد . دیگه دارم احساس پیری میکنم !
دیگه از این به بعد تولدهام خیلی هم خوشحالی نداره چون تا سی سالگی
شش سال بیشتر نمونده !

میگه اوووووووووووو حالا کو تا 6 سال دیگه !

باز خوبه لااقل تو یه دونه بچه داشتی تو سن من که احساس پیری نکنی

پست عجله ای ولی قشنگی بود . مثل همیشه


وای عزیزم 24 سال که سنی نیست با اینکه خیلی دلم میخواد خاله بشم اما دیر نشده هنوز نگران نباش اصلا یعنی میگی من الان پیر شدم دیگه ؟ وقتی فکرمیکنم وارد 29 سال شدم خودمم باورم نمیشه !!!
فدای تو و محبت هات به من و نیایش تک خواهری گل
آغاز هر تولد همیشه آدم رو خوشحال میکنه تولدت بازم مبارک
خاله
27 خرداد 92 2:31
راستی 9 ماه پیش چقدر به نسبت الان کوچولو بوده !!
فداش بشم که داره قد میکشه


آره بیشتر قد کشیده فدات
خاله
27 خرداد 92 12:46
اگه بخوای اونجوری بگی که منم وارد 25 سال شدم . الکی سنتو بیشتر نگو

نه خب تو چون یه بچه داری قضیه فرق میکنه دیگه . باید بیشتر احساس جوونی کنی



فدات جیگر
بابای آینده یه فسقِلی
27 خرداد 92 15:18
سلام.وقتتون بخیر.
خانومم خیلی دوستتون داره.راستی تولدتون هم مبارک باشه.


به به سلام بابای آینده ی فسقلی آینده ! خوش اومدید خانوم شما خـــــیلی لطف داره به ما ممنون از لطفتون.
خاله
28 خرداد 92 11:16
فیلم رو play کردم نشون میده ولی بینش چند ثانیه توقف داره تا بقیه ی فیلم لود بشه

چون گفته بودی ببینم

البته من که با idm دانلودش کردم بعد کامل دیدم


من حجمش رو خیلی خیلی کم کردم برا خودم که همین جا تو وبلاگ میزنم راحت باز میشه و اجرا میشه تا آخرش نمیدونم دیگه !ممنون عزیزم آره گفته بودم ببینی که بدونم راحت باز میشه برا دوستان یا نه بوس بوس
فاطمه شجاعی
29 خرداد 92 20:02
عزییییییییییییییییزم چقد پست قشنگی بود به جان نیایش منم دلم برا مهد رفتنش تنگ شد از اول مهر تا الان پر از خاطره های جور واجور بود که اینجا نوشتی چه خوب شد گذاشتیش مهد کلی فضای ماهم عوض شد چه برسه به خودش
چه عکسای باحالی گذاشتی چقد این لباس محلیه و دامن وبلوزش قشنگه قرمز بهش خیلی میاد
وای دورش بگردم این پارچه بالاسر عروس داماد رو گرفته ایشالا عروسیه خودت باشه عزیزکم
تو فکر فرورفتنشو ببین عززززززززززززززززززززززززززیرم
عاشق رقصیدنشم
واقعا باید گفت خدایا دستت درد نکنه چی آفریدی و روزی هزاربار باید به خاطر داشتن نیایش خداروشکر کنیم خداجون متشکرم
راستی پست خاله فریده رو خوندم فریده جون شما خوشحال نشی سر تولدت دیگه من باید گریه کنم کنم که بیست و چهارسالگی جز بهترین روزای زندگی آدم هست حسابی خوش بگذرون فریده جون

عزززززززززززیززززززززززززززززم ممنونم ازت آره خوب بود و تجربه ی جالبی بود برای هممون ولی خب اونجوری که من انتظار داشتم نبود شایدم من خیلی پر توقعم ولی دلم میخواست یه کمی بیشتر وقت میذاشتن و دل میسوزوندن ....بگذریم ولی در کل تجربه ی جالبی بود
ممنونم از این همه عشق یکه به ما داری ما هم دوستت داریم فاطمه جون نیای شهم خیلی خیلی دوستت داره هنوزم که هنوزه به یاد شبی که باهاش تو اتاقش خوابیدی میگه هر وقت فاطمه دوبایه اومد من تو اتاقم میخوابم !!!!!!!!!!الان نمیخوابم چون تنها میمونم خـــــــب

مامان آناهيتا
1 تیر 92 13:06
عزيز دلم تو چقدر ماشااله رنگ قرمز بهت مياد چشم خوشكل خاله. قربونت با اون خنده هات. منم اولين پست مهدكودك رو خيلي خوب به ياد دارم. براي تو نيايشم خوشحالم كه بزرگتر شدي و با تجربه تر و كلي دوست پيدا كردي و براي تو هم خوشحالم زهره جونم كه كلي پخته تر شدي. الهي هميشه موفق باشين.


قربونت عزیزم لطف داری خدا کنه همیشه بتونم بهتر و بهتر بشم از دیروزم ممنونم
مامی امیرحسین
1 تیر 92 13:13
.ای یعنی میشه من عروسی نیایشو ببینم؟من دقیقا روز جشن پایان سال مهدکودکمو یادمه!از صبحش که با چه ذوقی بیدار شدم.تا اون لباس نارنجی خوشگلی که مامانم برام دوخته بود رو پوشیدم.تا تاجی که روی سرم گذاشتن و باید دکلمه مادر رو میخوندم.ولی من حاضر نبودم بخونم و گریه میکردم چون مامانم نرسیده بود!میگفتم برای کی بخونم مامانم که نیست!کلی زور زدن تا قانعم کردن.حالا با اون اشک چشم وصبغض تو گلو و صدای لرزون یه دکلمه ای شد که نگو و نپرس!اینقدر همه تحت تاثیر قرار گرفته بودن که نگو!بعدش جایزه بهم یه نوار قصه دادن و یه کتاب....هی یادش به خیر....


ایشالا چرا که نه ؟!
فدای تو کوچولوی مهد کودک
تو هم هنرمند بودی برا خودت واقعا خاطرات مهد هم قشنگن منم خیلی خاطره دارم ولی نمیدونم چرا همیشه از اینکه مامانم منو میذاشت مهد و مرفت مدرسه بدم میاومد و کل یگریه میکردم ولی تو جشن ها یادمه که منم شع رمیخوندم و دکلمه
الهی چون مامانت نبوده اون جوری اجرا کردی چه قد رهمه تحت تاثیر قرار گرفتنااااااا
بوس بوس برای فاطمه ی عزیز و هنرمندم و امیر حسین گلم
عروسکهام پرنیا وپانیا
3 شهریور 92 12:40
سلام عزیزم
می تونم بپرسم دخترتون رو کدوم مهد نوشتید و راضی هستید یا نه


سلام عزیزم نیایش مهد نزدیک خونه مون میره مهد دنیای شکوفه ها و بالاخره یه خوبی هایی داره یه بدی هایی!
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره ی عشق می باشد