خدا نگهدار !
جشن خداحافظی مهدتون 20 خرداد برگزار شد !
خوب بود فقط چون ساعت 3 ظهر تا 7 و نیم طول کشید همتون بیشتر اوقاتش خواب بودین و بی حال!!!!تازه 8 شب تا 11 شب که جشن پیش دبستانی 2 بود که فارغ التحصیل میشدن از مهد کودک!!!!
خیلی منتظر این جشن بودی به خاطر نمایش خاله قزی که عروس میشد اما....
اما خب غیبت های زیادت باعث شد که نتونن نقش عروس رو بهت بدن و ...
بذار با عکس ها بگم از اون روز خوب ...البته اینم بگم که عکس هام اصلا کیفیت ندایه چون هم نورش خوب نبود اونجا هم فاصله ام تقریبا زیاد بود و با زوم گرفتم ببخش اگه خوب نیس دیگه من که خودم کیف میکنم میبینم
خب در کل مهد رفتن امسالت ، بیشتر از اینکه جنبه ی آموزشی داشته باشه باعث شد چون با بچه های زیادی بودی رابطه ات با بچه ها خوب باشه و بتونی با همه بچه ها خو ب بازی کنی و شادتر باشی گلکم.....
قرار بود همتون بلوز قرمز و دامن لی بپوشین
بعضی وقتا شاد میشدی و میخندیدی
بعضی وقتا هم میرفتی تو فکر و گاهی هم خمیازه میکشیدی
دو مدل لباس محلی پوشیدی و شعر خوندی و رقصیدی
رقصت خیلی با حال بود دلم میخواست فیلمش رو بذارم اینجا ولی حجمش خیلی زیاد ه نمیدونم چه جوری میشه حجم فیلم رو کم کرد ولی هر بار میبینم کلی کیف میکنم
راستی کسی میدونه چه جوری حجم فیلم رو میشه کم کرد ؟!
اینم که نمایش عروسی خاله قزی بود که تو فقط همون پارچه ی رو سر عروس رو گرفتی دیگه الهی دورت بگردم
عروس بشی الهی عروسکم
الانم گاهی این چند تا کلمه رو رو با خودت زمزمه میکنی
see you tomorrow bye bye
bye bye
عمو فیتیله داره تو دوربین میگه : چه قد تو خوشگلی خوشگله!
چشماش تو چشمای بیننده است!
میگی :مامان مگه عمو فتیله از تو تلویزیون ما رو میبینه ؟
میگم : نه !
میگی: پس از کجا میدونه من خوشگلم هااااااااااااااااااا
روز اول مهر اولین روز مهد رفتن!
بعدا نوشت : الان داشتم کامنت مامان تسنیم عزیزم رو میخوندم که تازه یادم اومد که ای بابا من چه قدر عجله ای نوشتم پستم رو و اصلا از حال و هوا ی خودمون چیزی نگفتم شاید هم به خاطر اینه که این روزا واقعا درگیرم و ذهنم مشغول بگذریم...
تو که هنوز بهانه ی مهد رو نگرفتی شاید اگه ببینم خیلی حوصله ات سر میره بذارمت کلاس زبان مهدتون که خود مدیر مهدتون تدریس میکنه البته یه بار اوایل سال گفت که خودم کتاب هاش رو برات بگیرم و بهت یاد بدم اما هنوز دنبالش نرفتم !
مامان تسنیم گلی خاطره ی روز اول مهد رفتنت رو یادم آورد آره راست میگی خانومی چه قدر سخت بوداااا ولی انگار واقعا یادم رفته بود اون روز خیلی خیلی سخت !!!!
الان که داشتم اون پست رو میخوندم که روز اول مهر نوشتم از بوی ماه مهر... چه قدر اشک تو چشمام جمع شد البته همین طور که داشتم میخندیدم به اون موقع خودم !!!!چه قدر برام دوری از تو سخت بود خدااااااااا
البته الانم همین جوریه ولی دوتامون بهتر شدیم و وابستگی مون یه کمی کمتر
مامان تسنیم راست میگه چه قدر زود گذشت ...
همه عمرمون زود میگذره باید قدر لحظه لحظه هامون رو بدونیم و لذت ببریم ان شاالله