رنگ خدایی ...
" رنگ خدایی (بپذیرید) و چه رنگی از رنگ خدایی بهتر است و ما تنها او را می پرستیم. "
سوره بقره آیه 138
قصه هایی که خدا می گفت آبی بودند، آبی ارغوانی. قصه های خدا ما را یاد آسمان می انداختند، یاد آسمان و دریا. یاد لبخندهایی که آبی بودند، یاد بادهایی که روی عرشه می وزیدند و یاد اتفاق هایی که آرام می افتادند.
شعرهایی که خدا یادمان می داد سبز بودند، سبز چمنی. شعرهای خدا مارا یاد درختان می انداختند. یاد درختان و بهار. یاد نگاه هایی که سبز بودند و یاد روزهایی که مثل نسیم، آرام می وزیدند و در تقویم ما جا می شدند.
دست های خدا پر از قصه و شعر بود. قصه ها وشعرهایی که همرنگ دنیای ما بود. اصلا انگار تکه ای از ما بود. قصه ها و شعرهایی که در آن ها رنگین کمان بود و روحمان را رنگ می کرد.
دست های خدا پر از موسیقی بود. موسیقی های ملایم وخاص. موسیقی هایی که خدا در آن ها یک دنیا رنگ آفریده بود و ما با قلم موهای بزرگمان هر نتی از این موسیقی را رنگی می زدیم.
رنگ های خدا امتداد جان ما را نقاشی می کردند و باد بادک هایی از درون ما شروع به پرواز می کردند. بادبادک هایی پر از قصه و شعر و موسیقی. بادبادک هایمان بالا می رفتند و ما فکر می کردیم وقتی به خدا برسند، خدا آن ها را چه رنگی خواهد زد.
خدا با رنگ هایش بادبادک هایمان را هفت رنگ کرد و دوباره به سوی ما فرستاد. لبخندهایمان رنگ گرفت و قصه ای تازه از درونمان شروع شد.
و ما اینگونه باور کردیم هفت رنگ خدا را... و بادبادک هایمان را که بوی دستان خدا می دادند.
گفت وقتش رسیده ، جهان را تکان بده
شب را به یک اشاره سحر کن اذان بده ،
این کیسه ها به دوش زمین جا نمی شوند
این سفره ها گرسنه و سردند نان بده،
هر چند ما لیاقت مان خاک هم نبود
با هر نفس، قفس بگشا آسمان بده،
گفتند ما برای تو آماده نیستیم
دلداده می شویم ، خودت یادمان بده،
لب تشنه در کویر کجا ایستاده ای
امروز سمت آمدنت را نشان بده
امروز سمت آمدنت را نشان بده
سمت آمدنت را نشان بده...
برای چراغ های همسایه هم ، نور آرزو کن ،
بی شک حوالی ات روشن تر خواهد شد ...
ماه رجب است و شب آرزوها ...
التماس دعا...