خواب معصومانه ی عشق
نمی خوام پیش شما بخوابم!
.
.
.
.
.
.
فکر کنم هنوز بزرگ نشدم!
نمی خوام پیش شما بخوابم
می خوام توی اتاق خودم بخوابم...
اینا جمله هایی بود که برای اولین بار دیشب ساعت 12 ازت شنیدم !
داشتیم آماده می شدیم برای خوابیدن رفتیم توی تخت و بهت گفتم بیا توی تختت بخواب تا برات یه قصه بگم بخوابی خیلی خسته ام!
که تو گفتی نه نمی خوام پیش شما بخوام
خیلی تعجب کردیم من و بابایی ولی به روی خودمون نیاوردیم تا یه وقت حس بدی بهت دست نده
اما چون تا به حال نشده بود که شب همچین چیزی بخوای خیلی تعجب کرده بودم و یه کم هم نگران بودم چون خسته هم بودم و می دونستم که تو توی اتاقت طاقت نمیاری و اینجوری ما بد خواب میشیم ولی باهات موافقت کردم و ابراز خوشحالی
گفتی : شب به خیر بابا و بوسیدی بابا رو
و بعد اومدی تو بغل من و بوسم کردی و گفتی شب به خیر مامان
بهت شب به خیر گفتیم عشقم ولی تو همچنان نشسته بودی لبه تخت و نمی رفتی
یکی دو دقیقه ساکت بودیم ولی تو هم همچنان نشسته بودی بعد دوباره با یه لحن خسته گفتی شب به خیر مامان
گفتم شب به خیر گلم، می خوای توی تختت کنار ما بخوابی زودتر، اگه خسته ای؟
گفتی نه می خوام برم توی اتاق خودم!
خیلی خوابت می اومد چون شربت سرما خوردگی هم خورده بودی و گیج بودی اما همون جوری نشسته بودی
حس کردم خب به خاطر تاریکی بلند نمیشی بهت گفتم می خوای من تا توی اتاقت بیام با همون لحن خسته و ناراحت گفتی: آیـــه
با هم اومدیم توی اتاقت و روی تختت خوابیدی و پتوت رو انداختی روت و منم چراغ کوچولوی تو ی کمدت رو روشن کردم و بهت گفتم خب من برم بخوابم؟
با همون حالت گفتی:آیه
خیلی حس عجیبی داشتم اولین بار بود که شب می خواستی بدون من بخوابی و البته منم بدون تو
توی دلم می دونستم نمیشه ولی می خواستم ببینم چی میشه و می خوای چه کار کنی آخرش؟!
نشستم کنارت و بوسیدمت و گفتم شب به خیر و بهت خندیدم تا تو هم بخندی
وقتی بلند شدم برم بغض کردم از حال خودم خنده ام گرفت
رفتم
نمی تونستم بخوابم همون جوری واستاده بودم توی اتاقم و اشک توی چشمام جمع شده بود نمیدونم چرا ،دست خودم نبود...
چیزی نگذشته بود که صدای گریه آلودت که خیلی هم آروم بود رو شنیدم و سریع برگشتم پیشت گفتم صدام کردی مامانی ؟گفتی نه
گفتم من فکر کردم صدات رو شنیدم
چیزی نگفتی ولی چشمای پر از اضطرابت و دستات که دور گردنم حلقه کرده بودی داشت باهام حرف میزد که نرو مامان
بهت گفتم دوست داری توی اتاق خودت بخوابی؟با سر تایید کردی
گفتم اتاقت رو دوست داری؟ بازم با سر تایید کردی
گفتم چرا گریه می کردی پس؟
همون جوری که دستات دور گردنم بود و من رو به سمت خودت می کشیدی با ناراحتی گفتی :
"فکر کنم هنوز بزرگ نشدم"
الهی من فدات شم عشقم با اون احساس قشنگت هر وقت کاری رو نمیتونی یا نمیخوای که انجام بدی میگی من هنوز کوچولوام و بزرگ نشدم ....
بمیرم برات هم دوست داشتی که بزرگ باشی و توی اتاق خودت بخوابی دیگه و هم هنوز ترس داشتی از تنها بودن....
گفتم چرا دخملم شما داری کم کم بزرگ میشی عزیزم
با ناراحتی و یه کم عصبانیت گفتی نه من کوچیکم هنوز
گفتم باشه الان می خوای بیای توی اتاق ما بخوابی؟
گفتی نه می خوام توی اتاق خودم بخوابم ولی...ولی....
انگار می خواستی من جمله ات رو کامل کنم
می دونستم چی می خوای بگی آخه قبلا هم شده بود بگی
گفتم ولی چی مامانی بگو دیگه
گفتی آخه تنها می مونم...
دورت بگردم میدونی اون لحظه توی دلم چی گفتم بهت ؟(فقط یواش بخون بابایی نشنوه)
توی دلم گفتم آخه منم تنها میشم عزیزم منم نمی تونم بدون تو بخوابم عشقم آخه تو چی میدونی از دل من ، منم خیلی به تو احتیاج دارم ،من که هر شب دستت رو توی دستم می گیرم و به چشمای معصومت توی خواب نگاه میکنم و برات آیت الکرسی میخونم چه جوری بدون تو برم بخوابم....
همیشه مطمئن بودم که اگه یه شب بخوای بری توی اتاق خودت بخوابی من تا صبح خوابم نمیبره و می خوام که پیشت باشم
دیشب همون شبی بود که فکرش رو کرده بودم
گفتم حالا می خوای یه قصه بگم برات تا بخوابی بعد من برم بخوابم
گفتی آره و منم شروع کردم به قصه گفتن
بر عکس شبای دیگه که می خوام قصه ام رو زودتر تموم کنم که بعدش نوبت لالایی گفتن بشه و تو زود خوابت ببره و من هم .......اینبار قصه ی طولانی تر ی گفتم ولی وقتی تموم شد و خواستم برم دیدم هنوز بی تابی و ناراحت و انگار استرس داری
شاید این حس من بود که داشت به تو هم منتقل میشد
انگار منتظر بودی من چیزی بگم و بالاخره منم گفتم اون چیزی رو که انتظار داشتی بشنوی...
گفتم نیایش جون می خوای من پتوم رو بیارم اینجا پایین تختت بخوابم ؟
انگار چشات برق زد گفتی آره آره
نمیدونم چرا خودت ازم نمی خواستی پیشت بخوابم؟!شایدم من چون مشتاق تر بودم زودتر از تو گفتم...
داشتم فکر می کردم که برم توی اتاق و به بابایی بگم که اونم بیاد توی اتاق تو بخوابیم امشب ،که دیدم صدای خر و پفش میاد و خوابش برده و خدا رو شکر بیدار هم نشد
البته من و بابایی هم تا حالا نشده یه شب هم پیش هم نباشیم تنها شبی که از هم جدا بودیم شبی بود که تو به دنیا اومدی بودی و من توی بیمارستان بودم و بابایی خیلی تنها بود...الهی بمیرم اون شب خیلی به بابایی سخت گذشته بود
و البته دیشب هم به من ! جام خیلی راحت نبود توی اتاقت ولی نمی تونستم بدون تو هم بخوابم
اومدم پیشت و پایین تختت خوابیدم تو هم هنوز چند دقیقه نگذشته بود که خوابت برد
انگار فقط منتظر این بودی که بیام پیشت و بعد معصومانه بخوابی عشقم....
حالا تو توی خواب ناز بودی و این عقربه های ساعت بودن که انگار خیلی عجله داشتن که به صبح برسن و چشمای خسته ی من که خواب بهش نمی اومد
نمیدونم چرا خوابم نمیبرد چند بار که داشت خوابم می برد همش احساس می کردم بابایی بیدار شده می رفتم تو اتاق می دیدم نه بابا ، خوابه خوابه!
می خواستم توی تخت خودم بخوابم دیدم اصلا نمی تونم ازت دور بشم
همه ی دیشب رو توی خواب و بیداری گذروندم...
تا نیمه شب که تو از توی تختت افتادی روی من و بلند شدم بغلت کردم و اومدم توی تخت تو تا صبح کنارت خوابیدم
ساعت 7 صبح بیدار شدی و اولین چیزی که به زبون آوردی این بود:
مامان ممنونم که دیشب پیشم خوابیدی
مامان فدات شه عزیزم من ازت ممنونم که منو اینقدر دوست داری گلم دلم نمیخواد بیش از حد بهم وابسته بشیم ولی فکر میکنم هیچ شبی نمیتونم بدون تو بخوام نمیدونم باید چه کار کنم و چاره اش چیه ولی همه سعی ام رو میکنم که وابستگی هامون مانع رشد و اعتماد به نفست نشه عزیزم
خیلی دوست دارم دختر مهربونم