نیایش عزیزمنیایش عزیزم، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره
امیرعلی جونامیرعلی جون، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

ثمره ی عشق

خواب معصومانه ی عشق

1391/6/23 12:45
نویسنده : مامانی
3,299 بازدید
اشتراک گذاری

نمی خوام پیش شما بخوابم!

.

.

.

.

.

.

فکر کنم هنوز بزرگ نشدم!

نمی خوام پیش شما بخوابم

می خوام توی اتاق خودم بخوابم...

اینا جمله هایی بود که برای اولین بار دیشب ساعت 12 ازت شنیدم !

داشتیم آماده می شدیم برای خوابیدن رفتیم توی تخت و بهت گفتم بیا توی تختت بخواب تا برات یه قصه بگم بخوابی خیلی خسته ام!

که تو گفتی نه نمی خوام پیش شما بخوام

خیلی تعجب کردیم من و بابایی ولی به روی خودمون نیاوردیم تا یه وقت حس بدی بهت دست نده

 اما چون تا به حال نشده بود که شب همچین چیزی بخوای خیلی تعجب کرده بودم و یه کم هم نگران بودم چون خسته هم بودم و می دونستم که تو توی اتاقت طاقت نمیاری و اینجوری ما بد خواب میشیم ولی باهات موافقت کردم و ابراز خوشحالی

گفتی : شب به خیر بابا و بوسیدی بابا رو

و بعد اومدی تو بغل من و بوسم کردی و گفتی شب به خیر مامان

بهت شب به خیر گفتیم عشقم ولی تو همچنان نشسته بودی لبه تخت و نمی رفتی

یکی دو دقیقه ساکت بودیم ولی تو هم همچنان نشسته بودی بعد دوباره با یه لحن خسته گفتی شب به خیر مامان

گفتم شب به خیر گلم، می خوای توی تختت کنار ما بخوابی زودتر، اگه خسته ای؟

گفتی نه می خوام برم توی اتاق خودم!

خیلی خوابت می اومد چون شربت سرما خوردگی هم خورده بودی و گیج بودی اما همون جوری نشسته بودی

حس کردم خب به خاطر تاریکی بلند نمیشی بهت گفتم می خوای من تا توی اتاقت بیام با همون لحن خسته و ناراحت گفتی: آیـــه

با هم اومدیم توی اتاقت و روی تختت خوابیدی و پتوت رو انداختی روت و منم چراغ کوچولوی تو ی کمدت رو روشن کردم و بهت گفتم خب من برم بخوابم؟

با همون حالت گفتی:آیه

خیلی حس عجیبی داشتم اولین بار بود که شب می خواستی بدون من بخوابی و البته منم بدون تو

توی دلم می دونستم نمیشه ولی می خواستم ببینم چی میشه و می خوای چه کار کنی آخرش؟!

نشستم کنارت و بوسیدمت و گفتم شب به خیر  و بهت خندیدم تا تو هم بخندی

وقتی بلند شدم برم بغض کردم از حال خودم خنده ام گرفت

رفتم

نمی تونستم بخوابم همون جوری واستاده بودم  توی اتاقم و اشک توی چشمام جمع شده بود نمیدونم چرا ،دست خودم نبود...

چیزی نگذشته بود که صدای گریه آلودت که خیلی هم آروم بود رو شنیدم و سریع برگشتم پیشت گفتم صدام کردی مامانی ؟گفتی نه

گفتم من فکر کردم صدات رو شنیدم

چیزی نگفتی ولی چشمای پر از اضطرابت و دستات که دور گردنم حلقه کرده بودی داشت باهام حرف میزد که نرو مامان

بهت گفتم دوست داری توی اتاق خودت بخوابی؟با سر تایید کردی

گفتم اتاقت رو دوست داری؟ بازم با سر تایید کردی

گفتم چرا گریه می کردی پس؟

همون جوری که دستات دور گردنم بود و من رو به سمت خودت می کشیدی با ناراحتی گفتی :

"فکر کنم هنوز بزرگ نشدم"

الهی من فدات شم عشقم با اون احساس قشنگت هر وقت کاری رو نمیتونی یا نمیخوای که انجام بدی میگی من هنوز کوچولوام و بزرگ نشدم  ....

بمیرم برات هم دوست داشتی که بزرگ باشی و توی اتاق خودت بخوابی دیگه و هم هنوز ترس داشتی از تنها بودن....

گفتم چرا دخملم شما داری کم کم بزرگ میشی عزیزم 

با ناراحتی و یه کم عصبانیت گفتی نه من کوچیکم هنوز

گفتم باشه الان می خوای بیای توی اتاق ما بخوابی؟

گفتی نه می خوام توی اتاق خودم بخوابم ولی...ولی....

انگار می خواستی من جمله ات رو کامل کنم

می دونستم چی می خوای بگی آخه قبلا هم شده بود بگی

گفتم ولی چی مامانی بگو دیگه

گفتی  آخه  تنها  می مونم...

دورت بگردم میدونی اون لحظه توی دلم چی گفتم بهت ؟(فقط یواش بخون بابایی نشنوه)

توی دلم گفتم آخه منم تنها میشم عزیزم منم نمی تونم بدون تو بخوابم عشقم آخه تو چی میدونی از دل من ، منم خیلی به تو احتیاج دارم ،من که هر شب دستت رو توی دستم می گیرم و به چشمای معصومت توی خواب نگاه میکنم و برات آیت الکرسی میخونم چه جوری بدون تو برم بخوابم....

همیشه مطمئن بودم که اگه یه شب بخوای بری توی اتاق خودت بخوابی من تا صبح خوابم نمیبره و می خوام که پیشت باشم

دیشب همون شبی بود که فکرش رو کرده بودم

گفتم حالا می خوای یه قصه بگم برات تا بخوابی بعد من برم بخوابم

گفتی آره و منم شروع کردم به قصه گفتن

بر عکس شبای دیگه که می خوام قصه ام رو زودتر تموم کنم که بعدش نوبت لالایی گفتن بشه و تو زود خوابت ببره و من هم .......اینبار قصه ی طولانی تر ی گفتم ولی وقتی تموم شد و خواستم برم  دیدم هنوز بی تابی و ناراحت و انگار استرس داری

شاید این حس من بود که داشت به تو هم منتقل میشد

انگار منتظر بودی من چیزی بگم و بالاخره منم گفتم اون چیزی رو که انتظار داشتی بشنوی...

گفتم نیایش جون می خوای من پتوم رو بیارم اینجا پایین تختت بخوابم ؟

انگار چشات برق زد گفتی آره آره

نمیدونم چرا خودت ازم نمی خواستی پیشت بخوابم؟!شایدم من چون مشتاق تر بودم زودتر از تو گفتم...

داشتم فکر می کردم که برم توی اتاق و به بابایی بگم که اونم بیاد توی اتاق تو بخوابیم امشب ،که دیدم صدای خر و پفش میاد و خوابش برده و خدا رو شکر بیدار هم نشد

البته من و بابایی هم تا حالا نشده یه شب هم پیش هم نباشیم تنها شبی که از هم جدا بودیم شبی بود که تو به دنیا اومدی بودی و من توی بیمارستان بودم و بابایی خیلی تنها بود...الهی بمیرم اون شب خیلی به بابایی سخت گذشته بود

و البته دیشب هم به من ! جام خیلی راحت نبود توی اتاقت ولی نمی تونستم بدون تو هم بخوابم

اومدم پیشت و پایین تختت خوابیدم تو هم هنوز چند دقیقه نگذشته بود که خوابت برد

 انگار فقط منتظر این بودی که بیام پیشت و بعد معصومانه بخوابی عشقم....

حالا تو توی خواب ناز بودی و این عقربه های ساعت بودن که انگار خیلی عجله داشتن که به صبح برسن و چشمای خسته ی من که خواب بهش نمی اومد

نمیدونم چرا خوابم نمیبرد چند بار که داشت خوابم می برد همش احساس می کردم بابایی بیدار شده می رفتم تو اتاق می دیدم نه بابا ، خوابه خوابه!

می خواستم توی تخت خودم بخوابم دیدم اصلا نمی تونم ازت دور بشم

 همه ی دیشب رو توی خواب و بیداری گذروندم...

  تا نیمه شب که تو از توی تختت افتادی روی من و بلند شدم بغلت کردم و اومدم توی تخت تو تا صبح کنارت خوابیدم

ساعت 7 صبح بیدار شدی و اولین چیزی که به زبون آوردی این بود:

مامان ممنونم که دیشب پیشم خوابیدی

مامان فدات شه عزیزم من ازت ممنونم که منو اینقدر دوست داری گلم دلم نمیخواد بیش از حد بهم وابسته بشیم ولی فکر میکنم هیچ شبی نمیتونم بدون تو بخوام نمیدونم باید چه کار کنم و چاره اش چیه ولی همه سعی ام رو میکنم که وابستگی هامون مانع رشد و اعتماد به نفست نشه عزیزم

خیلی دوست دارم دختر مهربونم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (25)

مامان امیرعلی جیگر
23 شهریور 91 12:39
آخیییییییییی
خیلی خوشکل بیان میکنی احساساتتو
خوشحالم که نیایش بزرگ شده و میخواد تو اطاقش بخوابه.



ممنون عزیزم
البته فکر میکرد که بزرگ شده الان میگه هنوز بزرگ نشدم که!
الهه مامان یسنا
23 شهریور 91 13:11
آخی نازی نیایش!!! آخی نازی مامان نیایش!!!
قربونت برم این که خیلی خووبه که نیایش ممیخواد مستقل بشه پیشش بمون که خوابش ببره بعد برو سرجات بخواب. فقط کافیه به بچه ها اعتماد کنیم عزیزم


درست میگی خانمی
آره خیلی خوبه
من می ترسیدم نیمه شب از خواب بیدار شه خیلی بترسه چون بار اولش (ام) بود پیشش موندم ...
مامان زهرا نازنازی
23 شهریور 91 14:09



ممنون از حضورت
ندا مامان نیایش
23 شهریور 91 15:06
سلام عزیزم . خوبین انشاءاله ؟
کلی گریه کردم این پست قشنگ رو خوندم . واقعا سخته ......
دوستون داریم مثل همیشه .
راستی اگه من نرسیدم تولد نیایش جون رو تبریک بگم از همین الان به عنوان اولین نفر قبول کن . آخه هنوز نتونستم ADSL بگیرم .


سلام خانمی دلمون برات تنگ شده بود ممنون اومدی
آره سخته مخصوصا اولین تجربه
حالا دارم خودم رو کم کم برای جدایی ها ی بیشتر آماده میکنم برای من که سه سال صبح تا شب و شب تا صبح با نیایشم بودم خیلی سخته ولی میدونم درست نیست و باید وابستگی هامون رو کمتر کنم ......
ممنون بابت تبریکت خیلی مهربونی دوست خوبم نیایش جونو ببوس
حنانه
23 شهریور 91 15:57
سلامـ
ای جانم چه ناز بود


سلام ممنون عزیزم از حضورت
مامان تسنیم سادات
23 شهریور 91 17:18
الهههههههههههی.....
قربونش بشم دخملی رو ......
منم دقیقا همین احساس رو دارم که تسنیم پیشم می خوابه.....!!!
نیایش جونم رو دو تا بوس محکم بکنید


قربونت همه شما مامانی گل و مهربون این حس مادرانه رو درک میکنید
ممنونم ازت عزیزم
مامان تسنیم سادات
23 شهریور 91 17:22
راستی مامانی پیشاپیش تولد گل خوشگلتون رو تبریک میگم
نیایش جونم سه سالگیت مبارک
آخه من فکر کنم پنجم مهر نباشم...


ممنونم از لطف و محبتت دوست عزیز *
عمه
23 شهریور 91 19:52
Ey janam, ghorboune khanoum kouchoule khoshgeam beram. kash ke hameh tarsha be delhoreh mostaghel shodan va rooie paie khodet istadan bashe. Midunam in doran kheily be shoma va maman va baba sakht migzareh vali khub hame koucholoo ha kam kam bozorg mishan azizam. baiad beduni keh hamishe maman o baba behet nazdikan va ghalbeshun baraieh shoma mitape pas az lahazateh zendegit lezat bebar .


مرسی عمه جون می دونم که همیشه همه دوسم دارن و به فکرم هستن منم همه تون رو دوست دارم*
محيا كوچولو
23 شهریور 91 23:31
سلام خاله جوني عالي نوشته بودي
همش لبريز احساس مادرانه و كودكانه
خيلي عالي بود


سلام
ممنون شرمنده کردی
نظر لطفتونه*
مامان نیروانا
24 شهریور 91 9:27
زهره ی عزیزم، لطفاً همه ی سعی ت رو بکن که اینجوری به هم وابسته نشین. برای هیچکدومتون خوب نیست عزیزم. میدونم که خودت بهتر از من میدونی و تصمیمت برای مهد بردن نیایشم گواه این ماجراست. خب دیشبِ این ماجرام یه جورایی غیرمنتظره بوده و غافلگیر شدی. بهت حق میدم ولی همین یه کوچولو جانِ دلم. حیفِ خُر و پُفِ بابایی نبود
از شوخی که بگذریم، حال کردم با عنوان پست. این برای تو
و حال کردم با این عزم ِ جزم ِ نیایشم. ببین طاقتِ بچه از تو بیشتر بود و تو خرابش کردی. کاش وقتی خوابش برده بود میرفتی توی اتاق خودت ولی خب اشکال نداره دوستم. به قول خانوم روانشناس کارِ خودت سخت تر میشه حالا. به نظرم اول تصمیم رو بگیرین همگی با هم و بعد اقدام کنین و استوار و با اراده. فداتون شم که بدجوری به دلم گره خوردین


عززززززززیزم آره می دونم درست میگی خیلی چیزا میدونم که عمل کردن بهش سخته یه کمی
خدا کنه بتونم همیشه حد تعادل رو حفظ کنم توی همه زمینه ها توی زندگیم دارم سعی ام رو میکنم دوست عزیزم دعا کن
قربون دلت و اون دست هنرمندت که این جوری گره های عشق و محبت بین دلامون ساخته ممنون مهربونی هات هستم همیشه ببوس نیروانام رو
مامان امیرحسین ومحیا
24 شهریور 91 21:06
خیلی زیبا احساس مادرانت را بیان کردی واقعا باخوندنش اشک در چشمم حلقه زده بود.موفق باشی مامانی مهربون.


ممنون از محبتت عزیزم
مامان امیرحسین ومحیا
24 شهریور 91 21:07
سلام ممنون که سر زدین.میشه بپرسم هزینه دندونای نیایش جون چند شد.




سلام عزیزم خواهش میکنم هزینه ی پلاکش فکر میکنم نزدیک 300 بود

مریم مامان ملینا
25 شهریور 91 8:30
خیلی خوبه که داره نیایش جون مستقل میشه، مامانی نگران نباش همه ی بچه ها اولش وابستن اما به مرور خوب میشه، البته از یه نظر که بهتره چون مثل بعضی از بچه ها که هرجا میرن میخوان همون جابمونن یا هرکی میاد خونشون میخوان باهاشون برن بیرون، حالا میخواد با مامان بابا باشن یا نباشن
ببوس نیایش جون عزیزم رو


میدونی عزیزم منم همین فکر رو میکنم که وابستگی بچه به پدر و مادرش خیلی بهتر از اینه که هر جایی و هر کسی رو به پدر و مادرش ترجیح بده.....اما خب این رو هم می دونم که هر چیزی باید در حد تعادل باشه و بیش از حد شدنش به ضرره خدا کنه بتونم
ببوس دختر گلت رو ممنو ن اومدی
نسرین مامان باران
25 شهریور 91 11:47
چقدر با احساس . اشگم و در آوردی .



قربون احساس قشنگ مادرانه ات
ممنون درکم میکنی
مامان امیرحسین ومحیا
25 شهریور 91 14:40

بولوار مصلی -بعداز چهار راه مصلی یه 100 متر جلوتر -فک کنم بین مصلی 12 تا 14 باشه .یه ساختمان سه طبقیه


ممنون عزیزم
ستاره زمینی
25 شهریور 91 15:42
عزیزم دوست دارم فرشته من



ما هم شما رو دوست داریم ممنون
مامان تسنیم سادات
25 شهریور 91 18:07
سلام مامانی رمز خصوصی زدم.


ممنون
خاله فریده
25 شهریور 91 18:28
عززززیییزم
با اینکه مادر نیستم ولی میدونم تک تک لحظه های مادر بودن سرشاره از تجربه ی این لحظه ها که در عین حال که سخته شیرین هم هست .
الهی که نیایشم وقتی بزرگتر شد بدونه که کم بودن وابستگی نباید به معنی کم بودن حضور و علاقه باشه و این دو تا با هم خیلی فرق میکنه .
ولی خیلی خوبه که داره کم کم یاد می گیره که باید مستقل و به خود متکی باشه
عشق خاله رو ببوس ..
دوستون دارم هزار هزار تا .....

منم دوستت دارم خاله گلم ممنونم از تو که همیشه به فکرم هستی و بهترین دوست من و مامانی هستی هزار هزار تا بوس برا ی تو
ایشالا من هم به زودی دختر خاله میشم مامانی هم خاله میشه تو هم مامان... خــــــــــوبه؟
یاس
26 شهریور 91 2:32
عزیزم.نمیدونم چرا اشکم در اومد.به خاطر احساس قشنگی که مثل احساس من بود.
ببینم کی بود میگفت سعی کن زیاد به پسمرت وابسته نشی؟هان؟تو نبودی نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عاشقتونم


ممنون مامانی مهربون
نمیدونم اگه منم بودم الانم میگم که نباید به این فرشته هامون خیلی وابسته بشیم ولی عمل کردن بهش می دونم که سخته....
آسمونی ها
26 شهریور 91 9:53
گریه م گرفت!
یاد شب عروسیم افتادم. مامان و بابام چقدر بهشون سخت گذشت! همینطور به من ...
ماشالله خیلی دختر فهمیده و بزرگ منشی داری
خدا برات حفظش کنه
احسنت به این تربیت...
دوست دارم کودک من هم مثل فرزند شما بشه...


آخی عززززززیزم
آره خیلی سخته برای پدر و مادر
خوشبخت باشی همیشه
ممنونم از نظر لطفت دوست خوبم ان شا الله که همه کوچولوهامون رو به درستی تربیت کنیم منم سعی میکنم که همین کار رو کنم
بازم ازت ممنون
مامان نيروانا
26 شهریور 91 11:08
خصوصي فدات شم


خوندم عزیزم
آره مهم نیست اصلا
به هر حال براتون آرزوی سلامتی دارم همیشه و موفقیت گلم
نیروانای ماهم رو ببوس لطفا
خاله فریده
26 شهریور 91 11:12
نمیدونم خاله جون !!!
کافیه از مامانت که تجربه شو داره بپرسی که خوبه یا نه !



آیـــــــــــــه بابا خیلی خوبه پس چی فکر کردی باید حتما حتما امتحانش کنی
مادر کوثر
28 شهریور 91 8:45


ماشالله به این دخمل باهوش که خانم شده و بزرگ شده




فاطمه شجاعی
28 شهریور 91 10:00
قربون اون خوابیدنت برم ملوسک
دلم برات یه ذره شده
زهره جون واقعا خسته نباشی اینکه پادم بدونه چجوری برخورد کنه که درست باشه و اسیبی به بچه نرسه خیلی سخته کارت خیلی درسته


عزیزم ممنونم از نظر لطفت من فقط همیشه سعی ام رو میکنم که درست ترین راه رو برای برخورد با موقعیت های حساس پیدا کنم هنوز کارم درست نشده ولی سعی ام رو میکنم ممنون پیشمون میای
بوس بوس
تــــــــک خــــــــاله کــوثر جــونـــی
30 مهر 91 1:55
وای .. آقا اشکمـــــــــــــــون در اومد...

خیلـــــــــــــــــــــــــــــی پست رمانتیکی بود ...!


قربون ممنون که داری منو می خونی خیلی محبت داری دوست عزیز
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره ی عشق می باشد