چه خبــــــــــــــــــــــراااااااااااا؟؟!!
سلام سلام
خیلی دلم برای همه دوستای گلمون تنگ شده بود، این مدت که یه کمش ، ما خودمون رو تعطیل کرده بودیم و یه کمش هم نی نی وبلاگ ما رو ! باعث شد که کمی عقب بیفتیم از به روز کردن خاطرات دخملی و دلمون هم حسابی تنگ بشه برای همه
اما دوباره اومدیم با دست پر ایشالا که نیایش هم همکاری کنه تا بتونم همه وقایع اتفاقیه رو توی این روز خوب ثبت کنم
همه ی روزا خوبن ولی امروز خوب تره چون...
در ادامه میگم
دوهفته پیش پر از اتفاق بود از دندون دار شدن نیایش و اومدن مامان جون و بابا جون بگیر تا دیدن یکی دیگه از دوستای خوب و عزیز وبلاگی و ماجرای مهد کودک !!!!!!!
یه نفس عمیق بکش و برو ادامه!
خب از اول شهریور بگم که رفتیم دوباره دندون پزشکی برای قالب گیری دو تا دندون جلویی ات (فکر میکنم همه تا حدودی در جریان دندونات هستن ولی خب بازم بگم که چون شما عزیز مامانی توی سن خیلی کم یعنی 2 سال و هفت ماهگی دو تا دندون جلوت رو از دست دادی باید برات دندون مصنوعی یا همون پلاک ثابت میذاشتیم تا خدای نکرده دندونای اصلیت دچار مشکل نشه هرچند که دکتر گفت بازم اطمینان 100 در صد نیست که دندونای اصلیت کج نشه ولی خب توکل به خدا شایدم مسئله ای پیش نیاید 5 سال دیگه! )و اون روز چون خانم دکتر خیلی سرش شلوغ بود نتونست و گفت که فردا بیاید و فقط گفت که دو تا از دندونای دیگه اش هم نیاز به عصب کشی داره وای خدا خیلی ناراحت شدم ...و بهمون وقت داد و هفته ی بعدش رفتیم برای درست کردن دندونات و قالب گیری برای پلاک ...ولی اینبار خیلی اذیت نکردی و حتی بار آخر خودت به تنهایی روی صندلی نشستی و همکاری کردی خیلی خوشحال شدم که اینقدر بزرگ و فهمیده شدی عزیزم می دونستم چه قدر داری اذیت میشی ولی تحمل میکنی دخترک صبورم نمیدونم واقعا چرا باید دندونات اینقدر زود خراب بشن ولی چیزی که فهمیدم اینه که این قطره های آهن و قرص های آهنی که اینقدر هم توصیه می کنن دکترا مصرفش رو دندونا رو خیلی زود می پوسونه ! و این رو هم فهمیدم که برای بچه های زیر 6 سال نباید خمیر دندون استفاده بشه چون هم برای کلیه ضرر داره و هم دندونای اصلی زرد در میاد!نمیدونم ولی اینا چیزایی هست که خانم دکتر گفتن...بالاخره روز 11 شهریور صاحب دو تا دندون جدید و خوشگل شدی ...امید وارم که دیگه بقیه دندونات خراب نشه الان 20 تا دندون داری و دو تای دیگه هم توی فک پایین در حال در اومدنه ...و امید وارم با این دو تا دندون جدیدت هم خوب کنار بیای تا الان که خیلی خوب بودی فقط روز اول هیچی نمیخوردی و می گفتی که درد میکنه ولی الان دیگه عادت کردی فقط به هیچ وجه نباید چیز سفت بخوری و همین طور گز و شکلات هایی که کش بیاد خیلی باید مراقب باشیم ...خدا رو شکر اونقدر فهمیده ای که اگر کسی هم بهت شکلات تعارف کنه میگی برای دندونم خوب نیست و نمیگیری ...همه دردات مال من عزیزکم الهی هیچ وقت مریض نشی و درد نکشی خیلی دوستت دارم با این دندونای خوشگلت خوشگل تر شدی نازنینم خودت هم شب اول که دیدی ذوق کردی فقط بهش عادت نداشتی ولی الان همه چی خوبه خدا رو شکر
خب توی روزهایی که مامان جون و بابا جون اومده بودن(آخه بابا جون (بابای بابا) به خاطر کارش میره کهنوج و دو هفته ای اونجا هستن ،مامان جون رو هم با خودش میبره و باز یه هفته ای میان گلبهار ولی اینبار بیشتر موندن ) زیاد دریاچه می رفتیم باهاشون ،آخه خیلی با صفاست توی این روزها که هوا خیلی عالیه نه سرد و نه گرم (البته داره کم کم سرد میشه مخصوصا شبا)و تو حسابی خوش می گذروندی دیگه همش پارک و تفریح و بیرون...
خیلی دوست داری همش بزنی بیرون از خونه بر عکس مامانت !خیلی ددری هستی برای همینم جمعه گذشته به اصرار بابا جون با هم اخلمد هم رفتیم و خیلی بهت خوش گذشت اینقدر دوست داشتی همش پات رو تو آب بزنی با اینکه آبش خیلی خیلی سرد بود ،کلی خوشحال بودی از تفریح اون روزت ...
در خلال همون روزها یکی از دوستای خوب و مهربون و خونگرم وبلاگی مریم جون مامان پریسا جون خبر داد از اومدنشون به مشهد و باعث افتخارم بود که تونستم زیارتشون کنم اونم توی حرم امام رضا(ع) واقعا روز خوبی بود و زیارت دو جانبه قسمتون شد همین جا بازم ازش تشکر میکنم که این فرصت رو برای من و نیایش فراهم کرد تا هم حرم بریم که نیایشی هم خیلی دلش تنگ شده بود برای امام رضا و هم پریسا جون و مامان خوبش رو توی دنیای واقعی ببینیم و خاطره ی اون روز زیبا رو برای همیشه توی ذهنمون ثبت کنیم....
و ممنونم بابت این یادگاری قشنگی که به نیایش دادی مریم جون
و ممنون برای عکس های قشنگی که گرفتی نمیدونم اگر شما دوربین نیاورده بودی چی می شد؟!
خاطره ی قشنگی شد برامون به قول خودت مریم عزیز کاش فاصله ها نبود ولی شایدم همین فاصله هاست که دل ها رو به هم نزدیک تر میکنه ان شاا لله که بتونیم بیشتر در خدمت دوستای گلمون باشیم من هم خیلی خوشحال شدم و براتون همیشه آرزوی شادی و سلامتی دارم
توی این دو هفته گاهی به وبلاگت سر میزدم اما خیلی کم چون بهم اجازه نمیدادی و دوست داری بیشتر باهات باشم میدونی خودم هم وجدان درد میگیرم که شما رو به حال خودت بذارم و بیام اینجا شروع کنم به خوندن و نوشتن!!!!برای همینم تصمیم گرفته بودم که بیشتر وقتم رو با تو باشم گلم و البته منتظر بودم تا مامان پریسا جونم برگردن و بعد از همه ی خاطراتت یه جا بنویسم که یهو دیدم بعـــــــــــــــله خبری نیست و نی نی وبلاگ رفته مرخصیتازه سی دی وبلاگت هم هنوز به دستمون نرسیده البته با تلگرافی که زدم گفتن تو راهه ایشالا فردا میرسه !!!!!! و این شد که شد امروز تازه اگه همین امروزم بتونم کاملش کنم خوبه آخه بابایی هم سرما خورده و حال نداره و من هم که کلی کار دارم و تو هم که می خوای همش ما باهات بازی کنیم تا همین جاش رو هم که نوشتم صد بار بلند شدم و نشستم...
چند وقتی بود توی این فکر بودم که مهد بذارمت یا نه؟خیلی فکرم مشغول این مسئله بود می دونی آخه من خودم هم بچه ی مهد کودک بودم و به خاطر شاغل بودن مامان جون (معلم بود)مجبور بودیم بریم مهد فکر کن من یه بچه ی 4 ساله و نیمه بودم و خواهر 6 ماهه و برادر 2 ساله ام رو هم به من می سپردن که بریم مهد ....بگذریم از اون روزها و خاطراتش چیزی نمیخوام بگم ....ولی همیشه دوست داشتم تو پیش خودم باشی و اصلا زودتر از 4 سال فکر نمیکردم بذارمت مهد ولی تو خیلی علاقه نشون میدی به بودن با بچه ها و بازی و حتی آموزش...
خب چند وقتی بود که فکر میکردم شاید من دارم اشتباه میکنم و نکنه که باعث وابستگی بیش از حدت به خودم بشم ...هر چند که فکر میکنم من به تو بیشتر وابسته هستم تا تو به من!
به هر حال توی این فکرا بودم که توی ماه رمضان متوجه شدم نزدیک خونه مون داره یه مهد کودک شکل میگیره از رنگ آمیزی در و دیوارش فهمیدم ...درش رو مثل یه جعبه مداد رنگی رنگ کردن و تو خیلی خوشت اومده ...
می دونی اینجا چند تا مهد کودک داره ولی من از هیچ کدومشون خوشم نیومده بود نه از مسئولینش و نه از محیطش ....اما این مهد که داشت کم کم شکل میگرفت اونم اینقدر نزدیک خونه یه کم دلم رو روشن کرد و با خودم گفتم خدا کنه لا اقل به نسبت بقیه مهدهای اینجا بهتر باشه توی فکرش بودم اون روزها که یه روز تبلیغاتش رو توی حیاط دیدم و با تو کفش و کلاه کردیم و رفتیم اونجا تو هم خیلی دوسش داشتی و می گفتی من دوست دارم زودتر بزرگ شم تا بیام مهد ...مربی هاش هم مهربون بودن و مدیرش هم فکر میکنم همسن و سال خودم باشه اونم مترجمی زبان خونده و داره فوقش رو میگیره (البته دانشگاه قوچان)بازم جای شکر داشت چون احساس میکردم هم نو بودن وسایل و تمیزی در و دیوارش و وسایلش، هم تحصیل کرده بودن کادرش خیلی مهمه اما بازم دو دل بودم چند روزی هی رفتم و اومدم و پرسیدم و ...
ولی بازم خواستم که با یه مشاور کودک که از خیلی وقته پیش وقت گرفته بودم مشورت کنم و بالاخره رفتیم پیش خانم دکتر عباس زاده و البته بازم باید بریم چون اون روز خیلی فرصت نشد که راجع به خیلی چیزا ازش بپرسم ولی خب نظرشون راجع به این دغدغه ای که من داشتم درباره مهد گذاشتن یا نگذاشتنت این بود که اگر خودش مایل هست و دوست داره حتما بذارش ولی اولش کوتاه....و همه ترس ها و نگرانی ها رو هم باید از خودت دور کنی ...
از مهد که پرسیدم گفتن حد اقل زمانی که می تونیم ثبت نامش کنیم 3 ماهه است البته ساعتی هم میشد ولی هم به صرفه نبود هم به آموزش خاصی نمیرسیدی اینجوری ....خلاصه روز 13 شهریور رفتیم برای ثبت نام و تو هم خیلی خوشحال بودی و ذوق زده ....نمیدونم واقعا از اول مهر که بخوای بری مهد چه روزهایی در انتظارمونه حتما برای من که دوریازت خیلی سخته آخه تا حالا دوری من از تو فوقش یکی دوساعت بوده که اونجوری بازم یا پیش مامان جون بودی یا بابا .....حتما خیلی تجربه خاصی خواهد بود برای هر دومون خدا کنه خیلی سخت نباشه و خدا کنه همون جوری که الان اینقدر علاقه داری به مهد کودک با رفتنت هم علاقه ات بیشتر بشه و خدا کنه که اونجا هم بهتر از انتظار من باشه...
الهی به امید تو....
راستی عسلم توی این مدت که بیشتر با هم بودیم هر روز بَن بِن بُن بازی میکردیم و تو الان 30 تا کلمه رو بلدی بخونی هر جا که باشه حتی از هین جا که برات نوشتم:
مامان،بابا،آب،نان،مو،گل،دست،پا،توپ،پسر،دختر،چتر،تاب،سگ،اسب،چشم،گوش
،کفش،مداد،کلاه،ساعت،ابرو،جارو،جوجه،گاو،شیر،خیار،کت،شلوار،دامن
ازت فیلم هم گرفته بودم البته تا 20 تاش رو توی فیلم دارم ولی الان فرصت نمیشه برات بذارم شاید دوباره بتونم فیلم بگیرم حتما برات میذارم دخترک با سواد من
البته بگم من اصلا اصراری به یادگیری الانت نداشتم اما وقتی علاقه ی خودت رو دیدم خودم هم سر ذوق اومدم و هر از چند گاهی با هم تمرین میکنیم و وقتی هم حوصله نداشته باشی به هیچ وجه مجبورت نمیکنم شیرینم
خب گفته بودم امروز روز خوبیه آره خب همه روزها با وجود تو خوب و شیرینه عزیزم ولی امروز هم یه خاطره است 6 سال پیش توی همچین روزی یعنی جمعه 17 شهریور 85 همزمان با نیمه شعبان ،من و بابایی با عشق رفتیم زیر یه سقف ،زیر سقفی که الان 3 ساله با وجود تو خیلی امن تر و زیباتر و عاشقانه تر شده مهربونم ،از هر دوتون ممنونم برای بودنتون
دوستتون دارم
ممنونم از اینکه وقت گذاشتید دوستای عزیزم ببخشید که طولانی شد ، راستی نیایش جون هم توی مسابقه نی نی باحجاب شرکت کرده (عکس شماره 21)اگه دوست داشتید بهش رای بدید اینجا کلیک کنید با تشکر