تاریخ گذشته!!!
سلام یکی یک دونه ی مامان
گل نازم خیلی وقته که می خوام برات بنویسم ولی هر بار به دلیلی نشد و این شد که حالا دوستای گلت یه پست تاریخ گذشته و خیلی طولانی رو می خونن ! هر چند که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است... مگه نه ؟!
عزیز دلم منو به خاطر این همه تاخیر در نوشتن ببخش از دوستای گل و همیشه همراهمون هم معذرت می خوام ، ولی خب هر بار کاری پیش می اومد اول که به خاطر پست های قبلی بود که می خواستم زودتر برات بذارم و بعد هم کار و مشغله های جانبی و بعد هم که چند روزی اینترنت نداشتیم و شد حالا ...
بگذریم ...
حالا می خوام هر چی که تو خاطرم مونده رو برات بگم :
خب ، بذار از اول بگم از 26 فروردین که پروژه ی بزرگ از پوشک گرفتن رو شروع کردیم با هم ،آخه یه بنده خدایی بهم گفت چه قدر تو تنبلی هنوز داری مای بیبی میکنی نیایش رو منم گفتم حالا که اینطور شد همین فردا شروع میکنیم!
میدونی عزیزم تا الان همش منتظر هوای گرم بودم که هم لباسات کمتر باشه هم بتونی بری توی حیاط ، سه چهار روز اول یه کم سخت بود و دو سه جا هم .... که بعد از اینکه خیس میکردی با گریه و فریاد میگفتی : مامان بیا شلوارم خیس شد و بعد خودت میگفتی حالا اشکالی ندایه بشویش (بشورش) ولی خب سعی کردم که اصلا دعوات نکنم تا نترسی و ناراحت نشی اولش خب خیلی سخت بود چون همش باید حواسم بهت می بود و هر دفعه هم می اومدم کمکت میکردم ولی کم کم یعنی از هفته ی دوم دیگه خودت یاد گرفته بودی و وقتی من نبودم (مثلا توی نماز بودم) بعدش دیدم خودت رفتی دستشویی ...خیلی خوشحال شدم که زود یاد گرفتی نمیدونم اگه زودتر از اینم شروع کرده بودم به همین سرعت جواب می داد یا نه ، به هر حال اون قدری که فکر میکردم سخت نبود الان که دارم برات مینویسم دیگه چند روزی هست که اصلا پوشک نمیپوشی نه صبح و نه شب و نه بیرون و توی خونه و منم کاملا بهت اعتماد دارم عشقم
من اوایل فکر میکردم میشه در حالی که پوشک داری بهت بگم خیسش نکن و برو دستشویی ولی انگار تا چند بار خیس نمی شدی نمیتونستی درک کنی موضوع رو و بعد از چند بار خیس شدن که زیاد هم نبود کاملا درک کردی و موفق شدی و کلی هم جایزه گرفتی ، تا ده روز اول فقط شب ها و وقتایی که بیرون بودیم پوشکت میکردم اما بعد از یک هفته وقتی هم که پوشک پات بود خیسش نمیکردی و میگفتی بریم دستشویی ، یادمه اون روزا بعضی وقتا که توی راه و نیم راه بودیم و دست شویی نبود بهت میگفتم اشکالی نداره پوشک داری خودت رو نگه ندار میگفتی نه توی ماشین که نمیشه می گفتم می خوای از ماشین پیاده شیم همین کنارا......... میگفتی نه نه توی خیابون که نمیشه، بریم دستشویی... خلاصه که راضی نمیشدی به هیچ وجه و اون قدر خودت رو نگه می داشتی تا برسیم خونه ، و تا الان که 5 ،6 شبی میشه که پوشک نداری بعضی شبا نصفه شب بیدار میشی و می ریم دستشویی خب البته یکم سخت هست ولی بالاخره باید میشد یه روزی دیگه ! و خیلی خوشحالم که بعد از جدایی از شیر مادر، این جدایی هم در طول فقط 2 هفته با موفقیت کامل انجام شد و خیلی اذیت نشدیم و این شد که حالا یه بسته پوشک که از توش فقط 2 تا برداشته بودیم موند یادگاری (البته می دیم به یه نی نی دیگه ) و البته یه هزینه که کم هم نبود حذف شد!!!
خب حالا بعد از این موفقیت بزرگ بگم برات از دوباره آرایشگاه رفتن و کوتاه کردن موهات ، که دیگه دلم رو به دریا زدم و موهات رو کوتاهه کوتاه کردم بلکه یه کم رشدش بهتر شه ان شا الله ، چهار شنبه 30 فروردین، دوباره رفتی آرایشگاه و این دفعه موهات کوتاهه کوتاه شد دیگه نمیتونم برات ببندمشون البته تو که از خدات بود ولی من دوست نداشتم ولی خب لازم بود برای موهات که لااقل یه بار کوتاه شه
فرداش یعنی 5 شنبه رفتیم خونه ی مامان جون و از اونجا رفتیم فرودگاه ، یک ساعتی فرودگاه بودیم تا خاله اینا رو بالاخره دیدیم و چشممون روشن شد وای که چه قدر شبیه حاج خانوم و حاج آقاها شده بودن الهی دورت بگردم خواهری خیلی ماهی طفلی ها سرما خورده بودن شدید ولی خب به هر حال راضی بودن از سفر و به قول خودشون حالا که اونجا نیستن می فهمن کجا بودن
جمعه رو هم پیششون بودیم تا دلتنگی مون کمتر شه و بعد بریم سر زندگی ، خاله هم که مثل همیشه کلی زحمت کشیده بود هم برای تو ، هم برای ما بازم از اینجا ازش خیلی ممنونم واقعا توقع نداشتیم خواهری
بازم از طرف نیایش تشکر میکنم از خاله ی مهربون دست گلت درد نکنه به خاطر عروسک ها و لباسها و این سجاده ی کوچولوی خوشگل ، خیلی این سجاده رو دوست داره و از اون روز همش می خواد روش نماز بخونه خیلی خوشگله ممنون خواهری
ای خدا کاری بکن ماه توی آسمون باشه...
(داری این شعر خاله شادونه رو می خونی)
التماس دعا گل نازم
حالا جونم یه کم هم برات بگه از شیرین زبونی ها و شیرین کاری هات :
♥اسم و فامیلت رو که کامل بلدی و درست میگی و همه کلمه ها رو درست تلفظ میکنی ، بعضی وقتا یه کاغذ بر میداری و همش روش مثلا کلمه هایی که از خودت میگی یا من میگم رو مینویسی و تکرار هم میکنی مثل کلاس اولی ها! فقط به( ر )می گی (ی) و (واو) رو هم تو بعضی کلمه ها نمیگی
♥ ولی یه کلمه که خیلی جالبه که درست و کامل همین شکلی میگی قُسطنطنیه است و اولین بار که گفتی کلی ذوق کرده بودم
play , stop هم که شده ورد زبونت هی میگی مامان stop زدم حالا play کردم موقع سیدی دیدن از توی کامپیوتر خوشت اومده هی با space اینکار رو میکنی تازه یه کلمه هم یهو گفتی من موندم هنوز از کجا در آوردی :auto play
♥ تکه کلام هایی که این روزها توی حرفات خیلی به کار میبری:
طفلی ، چه جالب ، لا اقل، البته ،
به نظَیِت ، (به نظرت) ، به نظرم،
چه اشکال دایه؟(داره)،کایی ندایه که(کاری نداره که) ،خجالت می کشم...
ببخشید ، تو یو (رو)خدا، خدا یو شکر ، خوشبختانه
لفطن(لطفا)، خانمی، تَبییقَن،(تقریبا)، نگیان (نگران)نباش
وای وای ، قاطی پاتی ،ای بلا
دست گلت دَد (درد)نکنه ، قُبونت بیَم (قربونت برم)، عزیزم گلم،
هم با من و بابا و هم با عروسکات که حرف میزنی همش بهشون میگی عزیزم گلم ،قبونت بیم، همون جوری باهامون حرف میزنی که من و بابا با تو...
♥وقتی کار اشتباهی انجام می دی و من اخم میکنم سریع میگی ببخشید اشتها کردم
♥وقتی کاری برات می کنم سریع میگی مِسی (مرسی) زحمت کشیدی دست گلت درد نکنه
♥وقتی گرسنه ای بعضی وقتا میگی مامان من یه چیزی میخوام اما بعضی وقتا هم میگیمامان به نظرت من یه چیزی میخوام!
♥می خواستی برات پفک بگیرم گفتی:مامان من دوست دایَم یه پفک داشته باشم قربون این لفظ قلم حرف زدنت بشم من مامان
♥یا مثلا بعضی وقتا چیزی رو که خودت دوست داری بخوری یا انجام بدی به ما میگی مثلا دوست دایی (داری) چیپس بخویی مامان؟ یا دوست دایی بییم پاک (بریم پارک)؟یا می خوای بیات(برات) هندونه بخَیَم(بخرم)آیه(آره) دوس دایی؟
وقتی ازت میپرسم چه لباسی می خوای بپوشی؟ میگی :
♥اووووووووووووووووووم به نظَیَم (به نظرم) این، این بهتیه (بهتره) اینو انتخاب کَیدم(کردم) (در حالی که داری لباست رو از چوب لباسی میکشی)
♥وقتی یه لباسی می پوشم که از رنگ یا شکلش خوشت میاد خیلی با ذوق و خنده میای بهم میگی مامان چه خوشگل شدی الهی من فدات شم گل ناز و قشنگ که این قدر با ذوقی
♥برام مثلا گل آوردی(خیالی) میگی مامان بیا این گلا رو برای تو چیدم میگم ممنون عزیزم دستت درد نکنه بعد تو با یه حالت ناراحتی که به خودت گرفتی میگی پس چیا نمیگیییش ازم؟؟؟(چرا نمی گیریش )الهی من فدات شم با این خیال پردازی هات
♥بعضی وقتا تو هر جمله ات طفلی هم میگی طفلی من ، طفلی بابا ، طفلی اون موجود خیالی !
آره دیگه موجودات خیالی هم دیگه کم کم داره پیداشون میشه تو حرفات و بازی هات البته نه فقط موجود خیالی که کارهای خیالی هم میکنی ، همیشه با عروسک هات حرف میزدی و بازی میکردی با نهایت عشق و محبت الان دیگه مثلا تو ذهنت هم کسی هست که بخوای باهاش بازی کنی فکر میکنم بازم از توی این کارتون ها یاد گرفتی ...
♥مثلا اومدی پیشم و دو تا دستت رو نزدیک هم گرفتی انگار چیزی توی دستته و گفتی : مامان اینو ببین چه نـــــــــــــــازه ، داداشمه! بگیرش ...منم یواش بغلش کردم و تو هم خیلی ذوق کردی بعد چون میدونستم از توی چه کارتونی داداش رو یاد گرفتی ،گفتم داداش فرانکلینه ؟(یه لاکپشت) یا داداش تو؟؟ و اون وقت خودت رو لو دادی و گفتینه داداشه فییاکلینه!من که داداش ندایَم....
قربونت برم همین جوری خیالی بهمون چیزی تعارف میکنی مثلا چایی میریزی و تعارف میکنی ، و چیزای خوشمزه میدی و از این جور بازی های خیالی و با مزه
♥یه قابلمه کوچولو از اسباب بازی هات رو برداشتی و اومدی پیش من و بابا می گی بیا بخور براتون غذا دُیُست کدم(درست کردم)میگم اینکه داغه مامان ، بعد خودت از توی قابلمه ات برداشتی و فوتش کردی و دادی بهم گفتیبیا سَدش کَدَم بخو(سردش کردم بخور) آم آم آم!!!!
♥یه روز داشتی بابا بابا میکردی و همش میگفتی بــــــــــــــــــــــا بــــــــــــــــــــــــــــا ، که بابا گفت جونم دخترم چی میگی بعد تو گفتی: بابای تو رو نمیگم که بابای این مداده رو میگم!(توی دستت رو نگاه کردیم یه مداد قرمز کوچیک بود)رفتی مداد قرمز بزرگ رو برداشتی و گفتی این باباشه داشت باباشو صدا میکرد بیاد براش گل بکشه...
من که عاشق این شیرینی هاتم شیرین عسل مامان و بابا
♥داشتم بهت شوید پلو می دادم گفتی: مامان این سبزیجاتشو نده
♥می خواستیم بخوابیم ولی تو نمیخوابیدی و اذیت میکردی من و بابا هم دستات رو گرفتیم و با هم رفتیم زیر پتو و گفتیم نمیذاریم فرار کنی باید بخوابی(البته داشتیم شوخی می کردیم) و تو هم فهمیدی انگار و گفتی: لِلَم (ولم)کنین می خوام بیَم( برم) به بچه هام دونه بدم کلی کای (کار) دایَم( دارم)!!!!!!!
♥بهت گفتم برام لالایی می خونی گفتی : لالا لالا گل پونه مامان چه مِهمَهونه (مهربونه)لالا لالا
♥شبها عادت کردی با انگشتم رو پشتت نقاشی بکشم تا تو هم کم کم خوابت ببره البته اوایلش بیشتر جواب می داد و با چند تا نقاشی رو پشتت خوابت میبرد اما الان تا شروع میکنم میگی : مامان یه ماشین بزرگ بکش ......حالا یه خرگوش بکش ....حالا باباش رو بکش........باباش جلو بشینه لَلی(ولی)خودش باید عقب بشینه.......حالا مامانش رو بکش.........مامانش جلو نشینه بیاد پیش خرگوش کوچولو
♥همش دوست داری با هم بشینیم و نقاشی بکشیم وقتی کنارت میشینم و برای خودم نقاشی میکشم تو هم شروع می کنی و انگار حس نقاشی ات میاد و کلی با ذوق و شوق نقاشی میکنی
این عکس رو خودت کامل رنگ کردی خیلی دوست داری نقاشی و رنگ کردن رو و همین طور شعر و قصه خوندن رو
توی این عکس هنوز موهات بلند بود عزیزم ، دلم می خواد زود تر موهات بلند شه
♥اینجا همه این حیوون ها رو خودت چیده بودی و منو صدا زدی و گفتی مامان بیا از اینا عکس بگیر بذار تو لبلاگم ببین چه قشنگ چیدم...
اینم از ابتکارهای شما
در طول روز سعی میکنی خودت رو یه جوری سر گرم کنی و با خودت بازی کنی
اینم از اون خود سرگرمی هاست که میگم !!!
♥یا همش سیدی ببینی وای از این سیدی دیدنت که تمومی نداره و بعضی حرفهای بد رو هم ازشون یاد میگیری : مثل بد شانسی ، بد بختی ، باهات قهرم،دویوغگو،(دروغگو)،خِنگ، بیا بجنگیم! بیچایه (بیچاره)شدیم...
♥شنیدم صدای گریه ات رو بدو بدو اومدم میگم چی شده مامان گفتی: می خواستم پَیاز (پرواز)کنم خودم زمین الهی من فدات شم که می خوای هر کار و هر حرفی رو تکرار کنی و تجربه
♥اگه روزا خیلی گرم نباشه یا بر عکس بارونی و سرد نباشه(آخه این روزا همه ی چهار فصل توی یک روز هست) می ریم توی حیاط و کلی بازی میکنی بعضی روزا میگی مامان میشه برم تو حیاط قدم بزنم زود میام قربون قدم زدنت بشم من که اگرم 100 دور ، دور حیاط و باغچه بچرخی خسته نمیشی ولی همیشه دوست داری منم پیشت باشم و بعد از صبحانه و برنامه کودک میگی مامان بریم توی حیاط قدم بزنیم ، ورزش کنیم ، خیلی خوشحالم که تو هم بیای و بعد یک ساعت چرخیدن و توپ بازی و بدو بدو و چرخ بازی ، بازم تا می خوام برم تو خونه داد میزنی مااااااااااا مااااااااااا ن نَیو (نرو ) تو خونه تو یو (رو) خدا دخملت تنا (تنها) می مونه !!!
♥الهی فدات شم گل قشنگم وقتی می بینم اینقدر ذوق می کنی و شادی دلم نمیاد چیزی بهت بگم ولی بعضی وقتا واقعا خسته میشم نمیدونم تو این همه انرژی رو از کجا میاری، بهت میگم اگه من همش توی حیاط باشم کی نهار درست کنه میگی بابا میگم بابا که نیست سر کاره میگی خب چه اشکال دایه وقتی اومد دُیُست (درست) کنه!
وقتی داشتی دور حیاط میچرخیدی و می خندیدی و جیغ میکشیدی یاد اون روزهایی افتادم که تنهایی دور این باغچه راه میرفتم و با تو که توی دلم بودی حرف میزدم و این روزها رو توی رویام میدیدم روزهایی که حالا واقعی هستن نه توی رویا خدایا شکرت به خاطر همه چیز شکر ، شکر ، شکر...
اما حالا یه خبر بد که خیلی ناراحتم کرده که مربوط به دندونات هست، یه روزی که داشتم برات مسواک میزدم متوجه شدم لثه ات آبسه کرده که مربوط به دو تا دندون جلو بود که یه کم هم روش سیاه شده بود ما فکر میکردیم تغییر رنگه ولی نگو پوسیدگی بوده اونم چه پوسیدگی ای ! خیلی نگران بودم تا پرسون پرسون فهمیدم دکتر متخصص دندانپزشکی کودکان توی مشهد کیه ...اونقدر ترس تو از دکتر بیش از حد بود و اذیت هات نا جور که ما هم دیگه فکر دکتر بردنت رو از سر بیرون کرده بودیم و خدا رو شکر مشکلی هم تا الان پیش نیومده بود اما این دندونا بد جوری حالم رو گرفت برای روز 2 اردی بهشت از خانم دکتر پژند وقت گرفتیم و رفتیم و فقط معاینه کرد و برای عکس فرستاد و بــــــــــــــــعـله فهمیدیم حالا حالا ها مهمون خانم دکتریم کلاً 16 تا دندون داری که 10 تاش مشکل داره!!!و فعلا یه جلسه رفتیم 9 ام برای 2 تا دندون که شیار بندی کرد و 150 تومان هم هزینه داشت ، خانم دکتر می گفت اگه اول از دندونایی شروع کنیم که معالجه ریشه هست یا کشیدنی بچه اعتمادش رو از دست میده و دیگه نمیاد برای همین از دندون هایی شروع کرد که کمترین کار رو داشت ولی احتمالا این دفعه که رفتیم بهش بگم که همین دندونایی که خراب تره درست کنه چون خیلی آبسه اش ناجور شده خیلی نگرانم فکر میکنم تا حدود 1 میلیون هزینه داشته باشه کل دندونات، و واقعا وحشتناکه خیلی خیلی ناراحتم و از اون بد تر اینکه گفت برای دو تا از دندونات یعنی همون دو تا دندون آبسه ای جلو ،کاری نمیشه کرد و باید کشیده بشه
هنوز دو سال نشده که این دو تا دندون بالا در اومده ،فکر کنم آخرای خرداد ماه 89 بود که در اومد
البته خب خانم دکتر کارش خوبه و تا حدی می تونه کنترلی رو بچه ها اونم بچه های زیر 3 سال داشته باشه و دستش سریع هست ولی خب واقعا خیلی برامون سخته که توی مدت کم بخواییم همش رو درست کنیم ، نمیدونم باید چه کار کنم و تا کی طول میکشه فقط خدا کنه اون دندونایی که معالجه ریشه هست خیلی اذیتت نکنه ، خیلی خیلی نگرانم ...برای این دو تا دندون آسیا که فقط 4 ،5 دقیقه روش کار کرد و مثلا شیار بندی کرد ، که بازم گریه کردی و ترسیده بودی ولی فعلا که با یه جایزه که مثلا از خانم دکتر گرفتی راضی شدی دوباره بریم چهار شنبه 13 ام تا ببینیم خدا چی می خواد...خودش کمک کنه
اینم از جایزه شما (که البته بابایی زحمتش رو کشید و تا ما توی مطب بودیم پرید و رفت برات گرفت و تو هم کلی ذوق کردی و درد و ترس یادت رفت)
و حالا یه خبر خوب تاریخ نگذشته البته با بوی دلتنگی ، مامان جون و بابا جون (مامان و بابای من) شنبه 16 اردی بهشت دارن میرن کربلا ، بعد از 2 ،3 ماهی که قسمت نمیشد حالا دارن برای اولین بار میرن سفر کربلا خدا رو شکر، مامان جون همیشه خیلی دوست داشت بره ان شا الله که به سلامتی برن و بیان .......
فالله خیرٌ حافظا ًو هو ارحمَ الراحمین
پی نوشت:چه قدر زود هفت سال گذشت ... 16 اردی بهشت 91مصادف با هفتمین سالگرد عقد من و بابایی... یه روز خیلی خاطره انگیز و به یاد موندنی برامون که بعد از یه انتظار نسبتا طولانی اون روز توی حرم امام رضا (ع)عقد کردیم و بعدش دو تایی رفتیم زیارت ... و همیشه برای این خوشبختی هزاران بار خدا رو شکر میکنم و امید وارم که تا وقتی زنده هستم بتونم همسر خوب و مادر بهتری باشم و این عاشقانه هامون ابدی باشه ان شا الله...