شاهکار هنـــــــــــــری
سلام به یکی یک دونه خودم
دختر گلم خیلی دوستت دارم عزیزم هر روز داری شیرین تر میشی و خواستنی تر
الهی فدات شم خیلی عاشقتم هر چی بگم بازم کمه همه ی وجودمی تو ، عمرم و نفسم تویی
حالا از قربون صدقه رفتن بگذریم میرسم به شاهکار هنریت ...
چند شب پیش برات خمیر بازی گرفتم خیلی ذوق کرده بودی و همش دلت میخواست باهاشون بازی کنی خودم هم یاد بچگی هام افتاده بودم و دلم میخواست بازی کنم بابایی هم اومد کنارمون نشست و سه تایی یکم خمیر بازی کردیم ساعت 11 شب به بابایی گفتم یادش به خیر چه قدر خمیر بازی دوست داشتم وقتی بچه بودم ولی بابایی گفت من تا حالا خمیر بازی نکردمتو هم همش میگفتی یادش به خیر (البته هنوز ر رو نمیتونی بگی و همون ی میگی!)الهی قربون طوطی کوچولوی خودم بشم من
بگذریم... صبح تا از خواب بیدار شدی گفتی پاشو مامان ببین شُب شده بیییم خمی بادی
نمیدونم چرا اینقدر سحر خیزی تو عسلم !! شب ساعت 12 یا یک به زور میخوابی 8 صبح ! پا میشی بریم خمیر بازی همش هم میگفتی مامان شیدی آییا بذا بَیام (سیدی آریا بذار برام)
آخه یه سیدی هم توی بسته خمیر بازی آریا بود که خیلی چیزای خوشگلی نشون میداد که با خمیر درست میشه تو هم همش اون سیدی رو میذاری و به قول خودت نیگا می کنی عزیزم
الهی فدات شم با همون چشای خوابالو نشستم باهات یه کم بازی کردم و یه قورباغه درست کردم برات که واقعا هنر کردم ولی خب دیگه برا شروع بد نبود ...(قورباغه ی مامان رو در تصویر زیر میتوانید پیدا کنید!!!)
بعد از یکم بازی رفتم سراغ کار خودم که یک دفعه صدام کردی که مامان ببین من او باگه دُشت کَیدم این مامانشه دیگه تنا نیشت!(مامان ببین قورباغه درست کردم این مامانشه دیگه تنها نیست)
اینقدر ذوق کرده بودم که تو هم از ذوق من ذوق کردی و همش حرفت رو تکرار میکردیاین مامانشه اوباگه ی من مامان اینه آخه مامان نداشت اُشه می خود ( غصه میخورد) حالا دیگه مامان دایه (داره)
فدات شم عزیزم برای من خیلی ارزش داشت چیزی که درست کردی خیلی ذوق کردم که برای قورباغه ای که من درست کردم مامان درست کردی قربون دختر با محبتم بشم
ولی نمیدونم چرا تازگی برای همه دنبال مامان می گردی ، همه که میگم یعنی همه عروسکهات همه شخصیت های توی کارتون ها که میبینی یا هر چیز دیگه هی میگی مامان این کجاشت؟ این تناشت مامان ندایه نمیدونم چی شده که همش فکر مامان داشتن اینو اونی ولی فکر میکنم از وقتی اون کارتون قدیمی رو که اسمش الان یادم نیست از تلویزیون دیدی که مارکو داشت دنبال مادرش میگشت خیلی توی روحیه ات اثر گذاشته....
اصلا دلت نمیخواد هیچکی تنها باشه خیلی مهربونی و همش عروسک هات رو بغل میکنی و بهشون محبت میکنی و میگی که خیلی دوستشون داری و نمیخوای تنها بمونن
اما هر چی هم که میگم تو مامان اینایی ، اینا عروسک های تو هستن تو مامانشون باش قبول نمیکنی مثلا یه عروسک خرگوش کوچولو داری یه بزرگ، دیشب بهت گفتم یکی از عروسکهات رو بیار تو تختت امشب با تو بخوابه (البته کار هر شبه که یکی از عروسکها پیش تو بخوابه) خرگوش کوچولو رو برداشتی داشتی میرفتی تو تخت که یه دفعه گفتی مامانشم بیار گفتم مامانش کیه عزیزم رفتی خودت بزرگه رو برداشتی و گفتی اینه ... دیدی مامان دایه (داره)
♥ عاشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقتم نفسم ♥