کودکانه + پایان یک مسئولیت مادرانه!
♥روز جهانی کودک بر تمام کودکان دیروز،امروز و فردا مبارک♥
به یاد کودکی ام...
خاطرات کودکی ام را ورق می زنم
و یک به یک عکس ها را با نگاهم می نوشم
عکس های کودکی ام طعم خوبی دارند
...
برای کودکم...
كوچك رويايي ِ من
دنيا اگر خودش را بكشد هم نمي تواند
به عشق من به تو شك كند.!
تمام ِ بودنت را حس مي كنم ...
حاجتي به استخاره نيست
عشق ما ... عشق من به تو
عشق تو به من
يك پديده است ...
يك حقيقت بي نياز از استخاره و ُ گمان
صداي قلب تو ... صداي زندگيست.
زندگي را دوست داشته باش نازنين ِ من
زندگي را زندگي كن
عاشقانه
كودكانه
حتی وقتي بزرگ شدي
كودكانه زندگي كن جانكم
مادرانه ترين لحظه هاي امروزم
همين لحظه است...همين لحظه كه
با تمام جان ِ عاشقم
دوستت دارم را يواشكي به
تو هديه ميكنم...
و تازه اين شروع زندگي ِ كودكانه ي تو است.
بخواب ...
نترس ...
زندگي بايد براي تو
روزها را عاشقانه باران
و شب ها را ستاره باران كند .
تو خوب ميداني كه من چقدر
شاعرانه با تو حرف ميزنم...
من تو را نمی سرایم
تو خودت در واژه ها می نشینی
خودت قلم را وسوسه می کنی
و شعر را بیدار می کنی
...
و نیازی که همیشه می ماند...
عزیزکم، قشنگ من،نمیدونی چه قدر دلهره داشتم برای این روز که چی میشه یعنی خدایا ولی بالاخره باید می شد دیگه جدایی تو از ... و من باید پا رو دلم می ذاشتم و این بارِ مسئولیت رو زمین و تو باید می فهمیدی که دیگه بزرگ شدی الهی من فدای اون بزرگی ات بشم که هم خیلی فهمیده ای و هم باهوش ، دختر گلم همین جوری شروع میشه دیگه که بعضی وقتا تو زندگی آدم همه چی بر وفق مراد نیست و گاهی باید بر خلاف میلت زندگی کنی و یاد بگیری که مقاوم باشی و یاد بگیری که اگر چیزی رو تو زندگی از دست دادی هیچ وقت غصه نخوری که حکمت خدا بر این بوده و اون بهترین ها رو برای ما می خواد همیشه
این نیازی که من ازش می خوام حرف بزنم هم برای تو همیشگی خواهد بود و صد البته هم برای من، نیاز من به تو و نیاز تو به من، فدای اون محبتت که با اینکه دیگه نمیتونستی شیر بخوری اومدی منو بغل کردی و گفتی مامان نااا ناااا (ناز) مامان خیلی خیلی دوووووو و من دلم خیلی سوخت وقتی اون نگاه معصومانه ات رو دیدم و گفتی جی جی اوف مامان
می دونی خیلی وقت بود که داشتم تلاش می کردم که از شیر بگیرمت شاید برای خیلی ها این کار از همه کارا راحت تر بوده و به من بخندن که چرا سخت گرفتم اما برای من خیلی سخت بود چون هم من خیلی به تو وابسته ام و هم تو به من ماه من برات نوشتم از اون روزا قبلا (اینجا می تونی بخونیش)
خیلی وقت بود که بنا به گفته خیلی ها خواستم از روش تدریجی برای از شیر گرفتن استفاده کنم اما نتیجه نمیداد فاصله شیر دادن ها زیاد شده بود مثلا 4 یا 5 ساعت ولی همیشه برای خوابیدن باید اول توی بغلم خوب شیر می خوردی حتی اگه سیر بودی و بعد می خوابیدی توی مسافرت هم نمیخواستیم که خاطره بدی بشه برات برای همین هم زمانش شد این موقع و من تصمیم گرفتم علی رغم میلم همون کاری رو کنم که تقریبا همه می کنن یعنی از چیزی( صبر زرد) استفاده کردم که شاید دیگه از طعمش خوشت نیاد و ترکش کنی برای همیشه! ............................
نیایشم ،شما بعد از 2 سال و 10 روز ، از دیروز جمعه 15 مهر ساعت 9 صبح تا الان که دارم برات می نویسم ، 24 ساعته که شیر مادر نخوردی...
نمی دونم باور می کنی که از نوشتن این جمله گریه ام گرفت یا نه ولی باور کن برای من خیلی سخت تر از توست هم از نظر جسمی هم روحی...
فکر نمیکردم اینقدر عاقلانه و منطقی بر خورد کنی واقعا فکر نمیکردم وقتی اومدی که شیر بخوری یه مک زدی و یه دفعه با یه نگاه متعجب و البته ناراحت گفتی جی جی اوف مامان... من هیچی بهت نگفته بودم می خواستم خیلی عادی رفتار کنم مثل همه روزا های قبل بعد هم هر دفعه می اومدی و می خواستی شیر بخوری میگفتی اوف جی جی اوف، من و بابا هم سعی کردیم یه جوری باهات صحبت کنیم که همه چی خیلی عادی باشه و گفتیم حتما چون تو دیگه خیلی خیلی بزرگ شدی و می تونی همه چی بخوری دیگه این اوف شده... ولی باورم نمیشد که فقط یه بار مک بزنی همش فکر می کردم به این راحتی ها دست ازش نمیکشی تا شب خیلی سخت نگذشت چون هم بابایی خونه بود و باهات بازی می کرد و هم بیرون رفتیم اما ...
شب که خوابت نمیبرد همش میگفتی جی جی اوف با یه صدای غمگینی می گفتی که دل آدم کباب می شد بالاخره با یه عالمه قصه و شعر و لالایی خوابوندمت... خودم از درد سینه خوابم نمیبرد خیلی گریه کردم همش دلم برات می سوخت و فکر می کردم چند ساعت دیگه که بیدار شی چی میشه و می گفتم خدایا کمک کن و تو ساعت 3 نیمه شب بیدار شدی و از تو تخت خودت اومدی کنار من و خواستی شیر بخوری انگار یادت رفته بود و من گفتم مامانی مگه نگفتی اوف شده یه دفعه ناراحت شدی و یه کم نق نق کردی و بعدش سرت رو گذاشتی رو سینه ام و فشار می دادی نمیدونی چه حالی داشتم به خدا از یه طرف درد داشتم و از طرف دیگه دلم داشت می ترکید ولی نمیشد کاریش کرد باید تحمل می کردیم هر دومون ...
بابایی بیدار شد و رفت برات شیر گرم کرد و شیر عسل برات آورد ولی نخوردی فقط چسبیده بودی به بغل من و می خواستی سرت روی سینه ام باشه چه قدر یه دفعه دلم تنگ شد برا اون روزا دلم خیلی گرفت که شب قبلش با اینکه خودم می دونستم جمعه می خوام این کار رو بکنم و تو از همه جا بی خبر اما اون شب به طرز بی سابقه ای تا صبح شیر خوردی نمیدونم یعنی فهمیده بودی که دیگه خبری نیست ! اونقدر اون شب بیدار شدی و به من چسبیدی که با خودم گفتم اگه ذره ای شک داشتم حالا دیگه مطمئن شدم که باید دیگه از شیر بگیرمش آخه نذاشتی اصلا من تا صبح راحت بخوابم اگه بگم صد بار بیدار شدم اغراق نکردم ولی دیشب که یاد اون لحظه ها افتادم گفتم کاش قدرش رو بیشتر می دونستم و لذت کافی رو از شیر دادنت می بردم اون شب ، دیشب که بیدار شدی بعد کلی کلنجار رفتن باهات که چیزی بخوری و نخوردی گفتی: من تییو دید، هیدی خاله خَیی ، پَنکو پنکووو (میخوام تلویزیون ببینم سیدی که خاله خریده پنگوئنه) و تا ساعت 5 و نیم بیدار موندی و جز یه ذره آب انگور و یه کلوچه کوچولو چیزی نخوردی و ساعت 5 و نیم صبح هم به سختی خوابوندمت گل نازم
حالا که دیگه همه چی تموم شد یک مسئولیت 2 ساله ی مادرانه جدای از انبوهی از مسئولیت های کوچیک و بزرگ دیگه تموم شد خوشحالم که تونستم 2 سال برای تو لذتی رو فراهم کنم که با هیچ چیزی قابل مقایسه نیست می دونم که اگه خودت هم الان می تونستی بگی حتما حرفم رو تایید می کردی و امید وارم بتونم کاری کنم که بفهمی با تموم شدن شیر محبت من به تو کم که نمیشه هیچ بیشتر هم میشه هر روز بیشتر از روز قبل دوستت دارم عاشقانه از دیروز تا الان مرتب دارم تو گوشِت می گم عاشقتم دخترم دوستت دارم عزیزمی هر چی می خوای برات درست میکنم بخوری بزرگ بشی خانوم بشی عروس بشی فدات شم عمر من جون من به خدا دوستت دارم
ان شا الله که این روزهای سخت خیلی سخت نگذره هم برای تو هم برای من تو که واقعا عاقلانه و منطقی برخورد کردی اصلا گریه نکردی و نه جیغ و داد حتی دیشب هم که نصفه شب بیدار شدی فقط بغض کرده بودی و همش لبهات رو می خوردی و دل منو آتیش می زدی، من هم که دیگه مجبور شدم یه مسکن بخورم داشتم از درد می مردم خدا کنه زود بگذره این روزا و امروز راحت تر از دیروز باشه ان شا الله
الان بیدار شدی گلم گریه نکردی اما خیلی غمگینی اصلا نمیخوای از تو بغلم بیای پایین ولی من خیلی درد دارم و نمیتونم تو بغلم بگیرمت الهی بمیرم برای اون نگاه ملتمسانه و غمگینت خیلی تو خودت رفتی عزیزم الان که صبحانه خوردیم البته اگه بخوری، می برمت پارک نزدیک خونه یه کم دلت واشه
خدایا به هر دومون کمک کن
خدایا بازم شکرت