نیایش عزیزمنیایش عزیزم، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
امیرعلی جونامیرعلی جون، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

ثمره ی عشق

دیدار گل ها

باز هم بهار... بهار آمد و گل ها دوباره روییدند زچشمه سار حیات از تُراب نوشیدند به بوستان طبیعت به فصل سیر و سفر تمام همسفران سعی باغبان دیدند که پر نشاط و غزل خوان اسیر گل ها بود کبوتران مهاجر ز عیش خندیدند نه پایدار بماند گل و نه طرف چمن که زاغکان سیه بال خوش درخشیدند و نیست چشم اثر بین در انتهای زمان که در سراب تخیل ،فسیل گردیدند خوشا به حال کسانی که در بساط زمین به جشنواره ی گلشن فقط خدا دیدند   سروده: مامان بزرگ نیایش (مامان بابایی) عکس ها در ادامه... گل نازم سلام دلم می خواد لبات همیشه خندون باشه قشنگم نمیدونی به خدا ماما...
19 ارديبهشت 1391

روز هایی که گذشت

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام یه سلام بهاری توی یه روز گرم بهاری به دختر نازم و دوستای مهربونمون امیدوارم تعطیلات نوروزی به همه خوش گذشته باشه و سال خوبی رو شروع کرده باشید دلمون برای همتون تنگ شده بود ببخشید که غیبتمون طولانی شد... پیشاپیش از طولانی بودن این پست هم معذرت میخوام! سلام یه سلام بهاری توی یه روز گرم بهاری به دختر نازم و دوستای عزیز و مهربونمون امیدوارم تعطیلات نوروزی به همه خوش گذشته باشه و سال خوبی رو شروع کرده باشید دلمون برای همتون تنگ شده بود ببخشید که غیبتمون طولانی شد ... دختر نازم خیلی وقت بود میخواستم برات بنویسم ولی نمیشد یکی دو روز پیش هم که چهلم پدر بزرگم بود و درگیر بو...
17 فروردين 1391

بیا شمع ها رو فوت کن...

نیایش گلم عاشق شمع فوت کردنه هی میگه مامانی مشَلَن (مثلا) تَلُده (تولده) منه، بیا شَم شوشن کن  (شمع روشن کن) قربون اون لُپات بشم که اینطوری بادشون میکنی تازه بعد هم که با کلی به قول خودش پوف خاموشش میکنه دست میزنه و میگه باکَلا به من (باریکلا) این لباسی که تن دختر گلمه لباس سیسمونی منه همین یک دونه لباس رو مامانم نگه داشته مامان بزرگم خودش دوخته بوده اون زمان ها (البته منظورم همون 26 سال پیشه نه خیلی اون زمان های دور )اکثر لباس های سیسمونی رو خودشون میدوختن ...
5 بهمن 1390

نیایش تابستونی در یک روز زمستونی!

نیایش : دلم بَیای (برای) تابشتون تنگ شده البته دل مامانم تنگ شده ، لباشه لختی لختی تن من کَیده (کرده) ، اَ (از) من عتش (عکس) بیگی یه (بگیره)!! مامانی : قربون البته گفتنت بشم مامانی ...راست میگه دخملم دلم خیلی برای تابستون و هوای گرم تنگ شده پس کی این هوا میخواد گرم بشه دلمون پوسید تو خونه ! امروز هوس کردم لباس خنک و به قول نانی لختی لختی تنش کنم البته فقط در حد یه عکس گرفتن چون هوا سرده واقعا ...(راستی این لباس خوشگل رو هم خاله بابا برای نیایش جون خریدن ...ممنون) راستی 28 ماهگیت مبارک گل نازم الان دیگه دخملی بلده بیشتر شعرها رو از حفظ بخونه و قصه ها و شعر های کتاباش رو برای خودش می خونه یعنی از روی عک...
5 بهمن 1390

برنده شدن در جشنواره یک سالگی نی نی و بلاگ

  آی باباهای خوب و مامانای مهربون ما  نی نی ها یک صدا میگیم بیاین پیشمون همیشه کار زیاده کارا تموم نمیشه کنار ما که باشین زندگی شیرین میشه نگین که وقت ندارین ، ما دلمون میشکنه هر چی ما رو ببوسین ، بازم برامون کمه ما نی نی ها روز به روز داریم بزرگ تر میشیم الان دیگه وقتشه ، یه وبلاگ داشته باشیم اگه می خواین بمونه خاطره هامون به جا برای ما بسازین وبلاگی خوب و زیبا راستی مامان باباها ، نی نی وبلاگ همین جاست هم کار باهاش راحته، هم مخصوص نی نی هاست حالا نی نی وبلاگ هم داره یک ساله میشه تولدش مبارک زنده باشه همیشه...   سلام به همه ی  دوستای گلم و تبریک به همه اون...
10 دی 1390

ما برگشتیم!

سلام به همه دوستای خوب و مهربونم که توی مدتی که نبودم به یادم بودن و ممنون بابت نظرات قشنگ و محبت آمیز همگی ...من هم به یاد همه بودم و دلم براتون تنگ شده بود ولی از روزی که برگشتیم خستگیم اونقدر زیاد بود که نتونستم پست جدید بذارم  و کمی هم سرما خوردم و فکر کنم نیایش هم داره سرما میخوره خدا کنه مثل دفعه قبل نشه که خیلی سخت بود و البته می خواستم به احترام این ایام عزاداری، پست عکس ها و خاطرات نیایش رو بعدا براتون بذارم ان شا الله دراولین فرصت ... بازم ممنون از همگی که به یاد ما بودید ما هم جای شما رو خالی کردیم ان شا الله همگی سالم و شاد و موفق باشید دوستدار همه شما نیایش و مامانی راستی دخملی هم بالاخره یاد گرفته ...
10 آذر 1390

فروردین 90

امسال عید یکم تنها تر از قبل بودیم ،مامان جون اینا(مامان من) و خاله اینا رفتن سفر و ما نتونستیم بریم به خاطر کار بابا و البته چیزای دیگه که برات نوشتم تو دفتر خاطراتت همون موقع،البته مامان و بابای بابایی بودن و با هم یه سفر یه روزه رفتیم و خیلی خوش گذشت  ولی  در کل عید نوروز امسال خیلی سخت و دیر گذشت ... وقتی روز 12 فروردین مامان جون اینا اومده بودن واقعا دلم براشون خیلی تنگ شده بود و دیگه داشت گریه ام می گرفت هیچ وقت اینقدر مدت طولانی نشده بود مامانم رو نبینم بگذریم روز 5 فروردین90 که 18 ماهت هم تموم میشد رفتیم با هم تا نیشابور ، هوا خیلی خوب بود و با مامان جون و بابای بابایی رفتیم و خوش گذ...
18 ارديبهشت 1390

یک روز قبل از جشن تولد یک سالگی

عزیزم چه قدر زود یک سال گذشت باورم نمیشه که این قدر بزرگ شدی میدونی فردا چه روزیه آره فردا میخوام برات جشن تولد بگیرم البته زودتر داریم جشن رو میگیریم یعنی فردا جمعه 2 مهر... هم به خاطراینکه جمعه است همه بتونن بیان(البته همه ای هم نیست خانوادگیه) هم به خاطر اینکه 5مهر میخواهیم با هم بریم شمال به مناسبت تولد یک سالگی ات عزیزم  خیلی خوش میگذره حتما ... دلم میخواد وقتی کنار دریا اولین قدم هات رو داری برمیداری کلی ازت فیلم بگیرم عشقم ...احتمالا تو اون ساعتی که تو به دنیا اومدی یعنی ساعت 12:25 دقیقه 5 مهر یک سال پیش رسیده باشیم نهارخوران گرگان چند روز پیش کلی رفتیم خرید کردیم برا تزیینات تولد و کیک هم سفا...
14 ارديبهشت 1390

عروسی خاله

٥ مرداد 89 عروسی خاله فریده به خوبی و خوشی برگزار شد و اونم یه نفس راحتی کشید طفلی خیلی خسته شده بود ولی بالاخره تموم شد دیگه خیلی هم همه چی خوب بود تو هم خیلی ناز شده بودی و دلبری میکردی آخرای شب دیگه اینقدر خسته بودی که تو اون سر و صدای وحشتناک نمیدونم چه جوری خوابت برده بود تازه بگو کجا تو بغل مامان بزرگ من اول که دیدمت خیلی نگران شدم گفتم چه جوری میشه تو این صدای بلند اینجوری خوابیده باشی آخه تو با کمترین صدا از خواب بیدار میشدی وقتی تو می خوابیدی ما نمیتونستیم نفس بکشیم برا همین که ترسیده بودم خودم با دست خودم بیدارت کردم و بعدش نتونستم یه لقمه شام بخورم از دست تو..راستی گلم همون روز 10 ماهت هم تموم میشد ایشالا عروسی...
11 ارديبهشت 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره ی عشق می باشد