نیایش عزیزمنیایش عزیزم، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه سن داره
امیرعلی جونامیرعلی جون، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

ثمره ی عشق

خوشحالم که خوشحالی

این روزا داره بهت خوش می گذره... . . . الان سه روز از مهد رفتنت میگذره و خوشحالی... وقتی دارم به روز اول فکر میکنم یه کم خنده ام میگیره به حال خودم ، هیچکی غیر از خودم نمیدونه چه شکلی شده بودم! روزاول که اومدم دنبالت نمیخواستی بیای هنوز دوست داشتی بازی کنی روز دوم یه کمی دیرتر اومدم ....وقتی منو دیدی پریدی تو بغلم و یه کم هم بغض کرده بودی و گفتی مامان نگرانت شده بودم با خودم گفتم یعنی واقعا چند دقیقه دیرتر اومدنم رو حس کردی؟ از زهره جون که پرسیدم گفت یه ده دقیقه ای هست که میگه نگران مامانم هستم! گفتم امروز بهش که اگه منو خواست هیچ مسئله نیست اولین بار که گفت بهم خبر بدین ،بیام ولی کلا فکر میکنم سه ساعت بیشتر دوست...
3 مهر 1391

چهار شنبه عزیز

فکر میکنید این پسر کوچولوی با مزه ی عزیز دلم که داره آب انبه می خوره! کی میتونه باشه؟ خب خودم میگم زیاد نمی خواد فکر کنید امیر حسین عزیز دلمه که تا چند وقته پیش فقط عکس هاش رو میدیدم ...ولی توی یه روز خیلی خوب نه تنها تونستم از نزدیک ببینمش که همش هم می اومد تو بغلم و کلی لذت میبردم اگه بدونید چه مزه ای بود شیرینه شیرین مثل عسل ، با اون نگاه نافذش و از اون با ارزش تر دیدن دوستی بود که نوشته های قشنگش رو همیشه دوست داشتم از روزی که اسم قشنگ خونه اش -مسافری از بهشت-منو به سمتش سوق داد و دیدم به ،چه زیباست و دلنشین این نوشته ها و حتما خودش دوست داشتی تر و همین طور هم بود و این شد که اون چهارشنبه (21 تیر91)شد چهارشنبه ی عزیز و...
2 مرداد 1391

می خوام حبه ی انگور باشم!

وقتی دخملت عاشق نمایش بازی باشه و بیاد با ناز دخملونه ی مخصوص خودش بهتون بگه مامان ، بابا ، خواهش میکنم بیاین با هم نمایش، بازی کنیم   اون موقع هر وقتی که باشه و  هر نمایشی که بگه و هر نقشی هم که بهت بده با کمال میل می پذیری در حالی که از عاقبتش بی خبری   خب خودش که دوست داره  حبه ی انگور باشه  و همش میگه من حبه ی انگورم بع بع (با اون صدای نازکش فکر کنین چه جوری بع بع میکنه، عاشق بع بع کردنشم ) و منم که مامانشم همیشه یعنی همون خانم بزی!...فداش شم بد جوری هوامو داره همیشه ی خدا و بابا بیچاره هم گرگ بد جنس!  و عجب نمایشی میشه که دلش نمیخواد تموم بشه اص...
21 تير 1391

یه تجربه ی رنگی!

یه تجربه ی قشنگ توی یه عصر جمعه شیرین ، جالب ، به یاد موندنی و رنگارنگ برای تو دخترکم برای خودم هم همین طور بود و برای بابا هم، و برای همه فکر میکنم  من از این تجربه ها نداشتم هیچ وقت خب نمیدونم شاید زمان ما امکانات نبود  فکر کنم اکثر پدر مادر های اونجا هم دلشون می خواست خودشون رو و همدیگر رو رنگی کنن البته غیر از عده ای محدود که با ترس و لرز از کنار شما بچه ها می گذشتن که مبادا قلم موهای پر رنگتون لباسشون رو رنگی نکنه این تجربه ی رنگی رو توی جشنواره رنگ ها که کلوپ پاندا برگزار میکرد به دست آوردیم و واقعا ممنونم از دوست گلم فریبای عزیز که ما رو با این مهد کودک پاندایی آشنا کرد چه قدر جای تو...
3 تير 1391

از زیر درخت آلبالو تا زیر بارون!!!

نیایش من زیر درخت آلبالو پیدا شده! خب گفتم توی آخرین روز از خرداد ماه 91 این عکس هات رو هم بذارم که جامونده نشه! این عکس ها که توی باغ کوچولومون زیر درخت های آلبالو ازت گرفتم با کمترین امکانات یعنی با موبایلم گرفته شده و ببخش اگه کیفیت ندایه! و مربوط به 25 خرداد هستش... بفَمایید آبالو وقتی که هنوز توی دلم بودی یا شاید بهتره بگم وقتی هنوز فقط توی فکرم بودی بین این درخت ها دیده بودمت دختر کوچولوی من رویای واقعی و زیبای من دوستت دارم پی نوشت1 :امروز 31 خرداده و بازم تولد عمه گلت رو بهش تبریک میگم و از این راه دور می بوسمش و براش آرزوی موفقیت دارم و خوشبختی ... عمه مینو ، نیایش دوس...
31 خرداد 1391

اللهُ اکبر...

امروز ازم پرسیدی مامان اللهُ اکبر حرف خوبیه؟ گفتم آره مامان خیلی خوبه گفتی :خب یعنی چی ؟ گفتم : یعنی خدا بزرگه خیلی بزرگ از همه بزرگ تر ... تو گفتی :مثل آدمایی که خیلی چاقالو اَن بزُگن ؟(بزرگن؟) خنده ام گرفت و گفتم نه مامان خدا که آدم نیست خدا بزرگه یعنی خدا همه جا هست و همه چیز مال خداست همه زمین و آسمون و هر چی که ما داریم... تو گفتی : نه مال ماست ای ناقلا! گفتم : فدات شم نه هر چی که ما داریم و خدا بهمون داده ،مال خودشه و خدا خیلی بزرگه یعنی اونقدر ما رو دوست داره که همه چی بهمون داده تا بتونیم قشنگ زندگی کنیم با ناراحتی گفتی : نه من نمی خوام خدا بزرگ باشه می خوام کوچیک باشه! گفتم:آخه چرا؟ گفتی :آخه برای...
20 خرداد 1391

جــــــانم فــــدایت نازنین

وقتی خسته ای و یه کمی هم بی حوصله و داری دخترت رو صدا می زنی تا بیاد و لقمه ای رو که چند دقیقه است تو دستته بگیره و اون اصلا حواسش بهت نیست و یه لحظه هم نگاهش رو از صفحه ی تلویزیون بر نمیگردونه و تو هی صدا میزنی دخترم... عزیزم... نیایشم... خانمم... گلم ...و همین طور فقط صداش میکنی در حالی که خودت اصلا حواست نیست و تو افکار خودت غرقی و فقط هی صدا میزنی... قشنگ ترین جوابی که اون لحظه می تونی ازش بشنوی بی مقدمه و شیرین و بلند و رسا : جــانــم   (کاش می شد صدات رو هم داشته باشم برای ثبت این خاطره ی قشنگ، کاش می شد صدای نازت و لحن قشنگت رو هم بنویسم ...ولی خب برای همیشه توی ذهنم می ...
17 خرداد 1391

از دیدار دوباره ی دوست...

خب بعد از اون حکایت زیبایی که مامان نیروانا ی عزیزم نقل کرد از خاطره دیدار مون ، که هر چی میخونم سیر نمیشم و دوست دارم با خوندنش هی تداعی کنم برای خودم اون شب رو که ما مثلا دوستای اینترنتی و وبلاگی توی دنیای واقعی داشتیم همو می دیدیم و دوستیمون رو پیوند می زدیم و چه قدر تجربه ی شیرین و جالبی بود ، البته برای ما فکر میکنم بیشتر از شما هیجان انگیز بود دخترکان ما ، شما که فارغ از همه دغدغه ها و به قول فریبای عزیز گویی صد ساله که با هم دوستین دست در دست هم  می چرخیدین و میگشتین هر جا که دوست داشتین و ما هم به دنبالتون پر از حرف بودیم برای هم و نگاه هامون هم پی شما و چه قدر برام لذت بخش بود دیدن دوست گلی که همیشه مهربونی و صفا و سا...
7 خرداد 1391

یه خاطره ی همیشه به یاد موندنی

دوست مهربون و خوش ذوقم فریبای نازنین ،مامان نیروانای نازم ممنونم ازت خیلی خیلی خیلی زیاد به خاطر پست قشنگ و سرشار از انرژی که تقدیم کردی به ما ، و ممنونم به خاطر محبتت به من واقعا من رو شرمنده ی خودت کردی ،اصلا نمیدونم چی باید بگم در برابر این محبت و خوبی بی نهایتت، من این همه که گفتی نیستم ... ممنونم ازت به خاطر همه خوبی هات،مهربونی هات ،ذوق و احساس لطیفت و نگاه قشنگت به همه چیز خیلی چیزها ازت یاد گرفتم و یادگاری ...  دوست خوبم خاطره ی قشنگ اون 5 شنبه ی عزیز رو خیلی زیبا به تصویر کشیدی که من رو دوباره بردی به اون روز و تداعی خاطراتش برام خیلی لذت بخشه که از خوندنش سیر نمیشم و دوست دار...
5 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره ی عشق می باشد