نیایش عزیزمنیایش عزیزم، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه سن داره
امیرعلی جونامیرعلی جون، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

ثمره ی عشق

خواب معصومانه ی عشق

نمی خوام پیش شما بخوابم! . . . . . . فکر کنم هنوز بزرگ نشدم! نمی خوام پیش شما بخوابم می خوام توی اتاق خودم بخوابم... اینا جمله هایی بود که برای اولین بار دیشب ساعت 12 ازت شنیدم ! داشتیم آماده می شدیم برای خوابیدن رفتیم توی تخت و بهت گفتم بیا توی تختت بخواب تا برات یه قصه بگم بخوابی خیلی خسته ام! که تو گفتی نه نمی خوام پیش شما بخوام خیلی تعجب کردیم من و بابایی ولی به روی خودمون نیاوردیم تا یه وقت حس بدی بهت دست نده  اما چون تا به حال نشده بود که شب همچین چیزی بخوای خیلی تعجب کرده بودم و یه کم هم نگران بودم چون خسته هم بودم و می دونستم که تو توی اتاقت طاقت نمیاری و اینجوری ما بد خواب میشیم ول...
23 شهريور 1391

شیرین شیرینا ، خانوم خانوما !

می خوام بگم که من هلاک این جوابای توام نیایش حاضر جوابم اول می خواستم عنوان این پست رو همین بذارم ولی چون شیرینی جوابای خانومانت بیشتر بود عوضش کردم ♥ازم می خواستی که از بین 100 تا کتاب 5 تا رو پیدا کنم 5 تا کتاب شادی کوچولو رو می خواستی که سی دی تصویری اش رو داری...اومدم نشستم رو به روی کمدت و میگم واااااااای نیایش آخه من از بین این همه کتاب چه جوری اونا رو پیدا کنم آخه ؟میگی خب باید بگردی،خوووووووب بگرد میگم پس بیا تو هم کمکم کن میگی: نه من تشویقت می کنم فدا ت شم شیرینم ♥شبا عادت داری وقت خواب میای تو تختم کنار من و بهم میگی روی پشتم نقاشی بکش ،بعدش میرم تو تخت خودم...و منم شروع میکنم با سر انگشتام برات نقاشی کشی...
26 مرداد 1391

عکاس کوچولوی خلاق من!

دختر گلم خیلی وقته که دوست داره عکاسی کنه و هر وقت دوربین دست مامانی می بینه میگه بده به من منم بلدم عکس بگییَم عکس هایی که برای اولین بار گرفته بود 4 تا عکس از بنده ،یعنی مامانی بود که دیگه نمیشد در معرض دید عموم گذاشت ولی بی نهایت دوستشون دارم و این عکس هایی که الان میذارم هم اولین هایی هست که عکاس کوچولوی من گرفته این عکس های هنری حاصل ذوق نیایش در عکس گرفتنه که مربوط به دیشبه ... همچین تند تند عکس میگرفت که بیا و ببین از این طرف به اون طرف هی فلاش میزد و هی ذوق میکرد  خیلی تعجب نکنید خب انگشت های کوچولوش جلوی لنز دوربینه که کم کم بر طرف میشه بالاخره این انگشت های کوچولوش رو از جلوی لنز برداشت (...
5 تير 1391

از نیایشم + صدای بلبلم !

سلام دختر گل و قشنگم این روزا با اینکه خیلی کم حوصله ام و خسته اما سعی کردم خودم رو مشغول کنم ( مشغول به اصلاح خونه تکونی ... )با اینکه حال و هوای عید رو ندارم و حسش نمیکنم اما به خاطر تو هم که شده سعی میکنم فقط به روزای خوب فکر کنم وقتی ذوق کردنت رو می بینم دلم می خواد همه چیز رو فراموش کنم و تمام ذهنم رو پر کنم از تو... فقط تو  الان با اینکه دور و برم خیلی شلوغه اما دوست داشتم بیام و از تو بنویسم از تو که همه وجودمی از تو که همیشه سعی میکنی به مامان کمک کنی و مامان رو درک کنی ببخش اگه بعضی وقتا از روی خستگی یه کم صدام رو بلند کردم الهی بمیرم برات که وقتی از یه کارت ناراحت میشم و عصبانی بدو بدو میای بغلم میکنی و نازم میکنی ...
15 اسفند 1390

دخملی کتاب می خونه + یه خبر خوب!

به نام خدای مهربونی که تو رو به من داد ، بزرگ ترین نعمت زندگی من خیلی دوستت دارم دختر گلم خیلی وقت هست که دیگه خودت با خودت بازی میکنی ، با عروسکهات بازی می کنی و قصه و شعر برای خودت و اونا می خونی اکثر کتاب قصه هات رو که فکر میکنم 40 تایی باشه برای خودت میخونی یعنی از بس برات خوندم دیگه حفظ شدی و حالا خودت برای خودت می خونی خیلی وقته می خوام برات بنویسم فرصت نشده یه عالمه از عکس هات هم مونده که برات نذاشتم حتما میذارم به زودی گلم تازه اسم روزای هفته رو هم یاد گرفتی البته به ترتیب نه ولی همشو بلدی بگی ولی عاشق دوشنبه شدی همش میگی دوشنبه بریم دوشنبه بیا دوشنبه بخر هر چی میخوای بگی میگی دوشنبه باشه الهی فدات شم من مثلا...
17 بهمن 1390

شاهکار هنـــــــــــــری

سلام به یکی یک دونه خودم دختر گلم خیلی دوستت دارم عزیزم هر روز داری شیرین تر میشی و خواستنی تر الهی فدات شم خیلی عاشقتم هر چی بگم بازم کمه همه ی وجودمی تو ، عمرم و نفسم تویی حالا از قربون صدقه رفتن بگذریم میرسم به شاهکار هنریت ... چند شب پیش برات خمیر بازی گرفتم خیلی ذوق کرده بودی و همش دلت میخواست باهاشون بازی کنی خودم هم یاد بچگی هام افتاده بودم و دلم میخواست بازی کنم بابایی هم اومد کنارمون نشست و سه تایی یکم خمیر بازی کردیم ساعت 11 شب  به بابایی گفتم یادش به خیر چه قدر خمیر بازی دوست داشتم وقتی بچه بودم ولی بابایی گفت من تا حالا خمیر بازی نکردم تو هم همش میگفتی یادش به خیر (البته هنوز ر رو نمیتونی بگی و همون ی میگی!)...
9 بهمن 1390

نیایش کوچولو از خودش میگه!

  شَلام دوشتای خوبه من  یعنی سلام دوستای خوب من حال من خوبه حال شما چه طو؟؟؟  امروز اینجا خیلی خیلی برفیه و همه جا سفیده سفید شده خیلی قشنگ شده کاش میتونستم برم بَش بادی یعنی برف بازی ولی خیلی خیلی هم شَیده یعنی سرده ! فکر کنم ده درجه زیر صفر باشه شایدم سردتر بشه! راستش چند روزه که دلم میخواد یه کم خودم هم تو لِباگم یعنی همون وبلاگم بنویسم که مامانی بالاخره امروز به من این فرصت رو داد!! البته تقصیر مامانیم نبود اینترنتمون قطع بود دیگه ولی خب تو همین یک هفته کلی پیشرفت کردم که الان همشو براتون مینویسم ...بله تعجب نکنید من همه چی بلدم بنویسم ، تازه حرف زدنم ...
14 دی 1390

نیایش میگه...

  وقتی با تلفن صحبت میکنه: ♥ الو شَلام (سلام) حال من خوب...من خومم (خوبم) حال تو چه طو؟ حال خوب آیه (آره) ؟ وقتی میخواد بشمره: ♥ یک دو چهار پنج شیش ، من شه 3 جا انداخت وقتی صدای اذان رو میشنوه: ♥ مامان هِدایه  اَنون (صدای اذون) من وودوو بیگی (وضو بگیرم) نما ( نماز) بخون  وقتی می خواد دعا کنه( با حالت تضرع و دستها رو به آسمون): ♥ ای خدا کاری بکن حال من خوبه خوبه خوووووووووووووب ای خدا کاری بکن شادونه خوبه خوب باااااااااااش  (آخه از خاله شادونه یاد گرفته این دعا رو!) بعدشم میگه: الهی آمین وقتی داره غذا می خوره: ♥ مامان موش جون م...
26 آذر 1390

سفر به مالزی

دختر گلم ، شیرین زبونم قراره بریم یه جای دور ... بذار از اول بگم!  عمه مینو جون 3 ، 4 ماه بعد از مراسم عروسی ما راهی کشور مالزی شد یعنی دی ماه سال 85 برای ادامه تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد در رشته خودش یعنی تئاتر و کارگردانی و دیگه درسش تقریبا تموم شده  ولی میخواد مالزی بمونه و همون جا کار کنه و ان شا الله اگه خدا بخواد ویزای کارش هم درست شده و اما اینا رو گفتم که بگم حالا داره ازدواج میکنه و ان شا الله که خوشبخت بشه حالا با هر کی هر جای دنیا که هست ان شا الله همیشه شاد باشه و چون مامان جون و بابا جون هم اونجا بودن  میخواستن تا قبل از اومدنشون به ایران یه مراسم عقد و عروسی کوچولو بگیرن تا به سلا...
27 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره ی عشق می باشد